داستانک
کوچه خاطرهها
ابوالقاسم محمدزاده
هر روز صبح صدای باز و بسته شدن در را میشنیدم. از همان پنجره که رو به کوچه باز میشد. در آهنی آنقدر کهنه و فرسوده شده بود که با هر باز و بسته شدنش میفهمیدیم ساعت ۴ صبح است و او به سر کارش میرود. گاهی میگفتیم؛ خوب عمو حسن! در رو درستش کن. میگفت؛
احمد که بیاید، حتما تعمیرش میکند. یا نه! شاید یه در نو گذاشت جاش. با صدای باز و بسته شدن در، ساعتمان را تنظیم میکردیم. رد خور نداشت که زمان شنیدن صدایش تغییر کند. چهار صبح، چهار بعد از ظهر.
این صدای تکراری را میشنیدیم و خداخدا میکردیم احمد آقا بیاید و شاید، این صدای تکراری جایش را به سکوت بدهد و انتهای کوچه که دور از خیابان است خلوتگاه و بیگاهش به هم نریزد.
اما، احمد نیامد که نیامد. جنگ تمام شد، رزمندههایی که به مناطق جنگی رفته بودند برگشتند. اما از احمد خبری نرسید. اسرایی که در زندانهای بعث بودند و اردوگاهها برگشتند، اما احمد نیامد؛ و عمو حسن به هوای برگشت او دل به تعمیر در نداده بود و نداد.
با هیاهوی کوچه، پنجره را باز میکنم. تعجب کردم. این همه جمعیت، توی این کوچه بنبست
چه میکنند؟ سراسیمه پایین میروم. گروهی به در و دیوار پارچه نصب میکنند، یکی دو نفر تراکت و اعلامیه به دیوار میچسبانند و بیا برویی است.
خودم را به در آهنی میرسانم. در باز است. میان صحن حیاط قدیمیتر از در آهنی، جمعیت ایستادهاند. تاج گل و نوشته قرمز رنگش به قاب چشمم مینشیند؛
«این گل پرپر از کجا آمده/ از سفر کرب و بلا آمده»
عمو حسن را میبینم، پیر و جوان دورش را گرفتهاند و در میان سر و صدا میشنوم که یکی میگوید؛
عمو حسن! چشمت روشن. بالاخره احمد هم آمد.
خوشحال شدم که آمده و بالاخره این در آهنی را درست خواهد کرد. صدای آژیر آمبولانس، نگاه جمعیت را به سمت خیابان میکشاند و جمعیت یکییکی به طرف خیابان و آمبولانس میروند و من هم پا به پای آنها میروم. در آمبولانس که باز میشود بوی عطر دلانگیز گل گلایل و محمدی میپیچد توی جمعیت و شامهنواز میشود و عطر صلوات، بدرقه همه بوها.
هیاهویی است و غلغله، اینهمه جمعیت توی این کوچه بنبست تازگی داشت. احمد با پرچم جمهوری اسلامی تزئین شده بود و روی دستهایی که کمتر از شانه ملائک نبود به سمت در آهنی، همچون موجی آرام و گاه متلاطم در حرکت بود. عمو حسن تا میانه در به استقبالش آمده بود و برایش آغوش گشوده بود و میرفت تا با آغوش کشیدن پسرش به آرامش برسد و انتظارش را پایان ببخشد.
حالا چند سال از آن روز پرهیاهو میگذرد. صدای در آهنی هم دیگر به گوشمان نمیرسد. سکوت کوچه بنبست، با باز و بسته شدن در آهنی دیگر نمیشکند. کوچه بنبست خلوت خلوت است و دیگر کسی کوچه را جارو نمیکشد.