kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۶۷۱۴
تاریخ انتشار : ۱۱ مهر ۱۴۰۳ - ۲۰:۳۲

چه روزها که یک به یک غروب شد، نیامدی چه اشک‌ها که در گلو، رسوب شد نیامدی (چشم به راه سپیده)

 
 
آتش سینه‌ی نِیستانی
 شُکر از ایل کربلا هستیم
ما زمین‌خورده‌ی شما هستیم
به سمرقند یا بخارایی
یا به شن‌زارهای صحرایی
محملت بی‌غبار و راهت سبز
خوش‌نشین بر بُراقِ زیبایی
سرِ راهت قبیله‌ی مجنون
پشتِ سر چشم‌های لیلایی
آی بالا بلندِ کشمیری
کِی به این آب و خاک می‌آیی
لهجه‌ات‌هاشمی و زینب‌وار
مثل نهج‌البلاغه شیوایی
صید کردی نگاه آهو را
یعنی آقا زِ نسلِ زهرایی
کاروان را شبی بیار این سو
تا که چشم مرا بیارایی
جمکرانِ دلم گرفته ببین
می‌روم بی‌تو رو به ویرانی
ما قنوتی تَرک تَرک خورده
تو زلالی شبیهِ بارانی
از شما... بر بهشت می‌ارزد
کاسه‌ آبی و خُرده‌ی نانی
باز باران گرفته تا دَمِ صبح
در قنوتت مگر چه می‌خوانی
جمعه‌ای باز هم گذشت و نشد
که رهایم کنی زِ حیرانی
جمعه‌هایی که دیر می‌آیند
جمعه‌هایی عجیب طولانی
می‌کُند سردیِ جدایی تو
روزهایِ مرا زمستانی
راستی در کجایِ این خاکی
کربلا یا که در خراسانی
بادها می‌وزند و می‌گویند
شاید امشب بقیع می‌مانی
گاهی از بوی سیب می‌فهمم
علقمه رفته‌ای به مهمانی
شاید امشب مدینه‌ای شاید
یا که شاید دمشق، می‌دانی
هرکجا‌یی همیشه قلبت شاد
هرکجایی سرت سلامت باد
 حسن لطفی
 دل زمانه تَرَک خورده
شبی که ‌اشک دلیلی برای بیداری‌ست
شکوه ذکر بلند تو بر لبم جاری‌ست
مسیر زمزمه‌ها سوی توست، می‌دانم 
دعا برای ظهور تو عاقبت کاری‌ست
خدا کند نشود چشم ما تهی از ‌اشک
که از ‌اشاره چشم تو ‌اشک ما جاری‌ست
قسم به‌‌‌گریه‌‌کنان غروب هر جمعه
قسم به فرصت پاکی که لحظه زاری‌ست
به یک نگاه تو، آقا شدیم، یا مهدی
بیا اگر تو نیایی، نصیب ما خاری‌ست
علم به دوش بگیر ‌ای سوار صبح امید
که چشم عالم و آدم بر این علمداری‌ست
از آن زمان که تو رفتی بهار خشکیده‌ست
دل زمانه تَرَک خورده، تشنه یاری‌ست
 حسین آذری
 امداد آسمانی
غروب روز سه‌شنبه دلم هوائی توست
و عاجزانه نگاهش به میزبانی توست
غروب روز سه‌شنبه دوباره می‌خوانم
بیا که لحظه امداد آسمانی توست
نظر به حال دلم کن که سرد و خاموش‌ست
همه امید من آقا به مهربانی توست
دوباره این دل شیدا مسافر راه‌ست
مسیر عاشقی‌ام صحن جمکرانی توست
نگاه مرحمت تو مرا بزرگی داد
بیا که شعر و غزل‌ها همه فدایی توست
بیا و روضه کرب و بلا بخوان امشب
بیا که فاطمه مشتاق روضه‌خوانی توست
  هاشم محمدی آرا
 تبر به دوش بت‌شکن
 چه روزها که یک به یک غروب شد، نیامدی
چه اشکها که در گلو، رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
برای ما که خسته‌ایم و دل شکسته‌ایم، نه
برای عده‌ای، ولی چه خوب شد نیامدی!
تمام طول هفته را در انتظار جمعه‌ام
دوباره صبح، ظهر، نه، غروب شد نیامدی
 مهدی جهاندار
 کمینه
عمری است تا آکنده‌ام از مهر، سینه
پالوده‌ام این دشت را از تخم کینه
بازار ناپاکی شکستی سخت برداشت
تا پایه شوق تو محکم شد به سینه
آراستم با جامه عشق تو دل را
پیراستم از جامه‌های وصله پینه
بدگوهری‌ها را پراکندیم از دل
از گوهر عشق تو پر شد این خزینه
هر اضطرابی را زلوح دل ستردم
چون بی‌قرار تو شدم، آمد سکینه
جز جان و دل چیزی به پای تو نریزم
شرمنده‌ام این است در دست کمینه
 سیدمحمد حکاک