kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۶۴۷۵
تاریخ انتشار : ۰۸ مهر ۱۴۰۳ - ۲۲:۲۱
گفت‌وگوی نشریه زن روز با «صفیه مدرس» همسر شهید مهدی باکری

یک عاشقانه‌ آرام

 
 
 
فاطمه اقوامی
 
وقتی پیشنهاد این گفت‌وگو مطرح شد یک‌دفعه پرت شدم به اوایل دوران پر شور جوانی. به آن زمان که دست تقدیر پایم را کشاند به یک سفر رؤیایی، سفر به سرزمینی که هنوز بوی باروت و خون می‌داد... چیزهایی که آنجا شنیدم و دیدم معادلات ذهنی‌ام را به‌هم ریخت و فهمیدم زندگی فارغ از آنچه تا آن روز دیده‌ام روی دیگری دارد... آنجا آسمان خیلی به زمین نزدیک بود و انگار درقطعه‌ای از بهشت گام برمی‌داشتم. به نظرم بهترین توصیفش همان آیه‌ای بود که در جای جای آن سرزمین روی تابلوهای چوبی به چشم می‌خورد: «فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى»... واقعاً آنجا سرزمین مقدسی بود آن هم به‌واسطه‌ کسانی که روزگاری در آنجا نفس کشیده بودند که گفته‌اند: «شرف المکان بالمکین...»
آن سفر مرا با مردانی از تبار آسمان آشنا کرد که هرجا نشانی از آن‌ها می افتم دنبالش می‌رفتم... کم‌کم عکس‌شان روی دیوار اتاقم نقش بست و کتاب‌هایی که درباره‌شان نوشته شده بود کتابخانه‌ام را پر کرد و حسابی دلم گره خورد به یاد و نام‌شان...
در کمال ناباوری حالا قرار بود دوباره آن خاطرات برایم زنده شود و من بنشینم پای صحبت «صفیه مدرس» تا برایم از بزرگ‌مردی چون «مهدی باکری» سخن بگوید...
زنگ در خانه را که زدیم، با لبخند در را به رویمان باز کرد و با ته‌لهجه‌ شیرین ترکی به ما خوش‌آمد گفت... خیلی زودتر از آنچه فکر می‌کردم صحبت‌مان گل انداخت..‌. تصورم این بود بعد از گذشت این همه سال ممکن است گرد فراموشی بر برخی خاطراتش نشسته باشد اما سخت در اشتباه بودم... ما یک بانوی تمام عیار ایرانی طرف بو‌دیم که همه چیز را ‌تر و تازه نگه داشته بود، چه روایت زندگی را، چه عکس‌ها و دست نوشته‌ها را و چه حتی لباس‌های آقا مهدی را که لای بقچه‌‌ای سفید پیچیده شده بود...
ما سراپا گوش بودیم و او با شهد شیرین سخنش، برایمان یک عاشقانه آرام را روایت کرد...
موقعیت مهدی اصلی
دلش پر بود و قبل از هر کلام و سخنی زبانش به گلایه و اعتراض باز شد. می‌گفت برای ساخت فیلم سینمایی «موقعیت مهدی» که بعدها سریالش هم از صداوسیما پخش شد یک‌بار هم به سراغ او نرفته‌اند! حرفش این بود اگر فقط وجه فرمانده بودن آقا مهدی به تصویر کشیده شده بود، باز این‌قدر دلخور و ناراحت نمی‌شد و به نظرش این بخش را همرزمانش بهتر روایت می‌کردند اما وقتی پای زندگی شخصی آقا مهدی در میان بود طبیعی است که اولین نفر باید به سراغ او می‌رفتند و روایت دست اول را می‌شنیدند! می‌گفت اگر قرار است چیزی از زندگی خانوادگی شهدا به جوانان امروز بیاموزیم، او نکات بهتری از زندگی با آقا مهدی در گنجینه‌ خاطراتش داشته که می‌شد در فیلمنامه گنجانده شود. حتی به عقیده‌اش دیدار و نشست و برخاست بازیگر زن فیلم که ایفای نقش صفیه مدرس به‌عهده داشت با او به ‌عنوان شخصیت اصلی و واقعی این نقش، یک روند طبیعی و عقلانی برای بالا بردن کیفیت فیلم و اصیل‌تر بودن روایت بوده که متأسفانه عوامل و دست‌اندرکاران فیلم چشم بر آن بسته‌اند!
و حالا ما آنجا بودیم تا این‌بار نه از قاب تلویزیون و پرده سینما بلکه از میان خاطرات همسفر و شریک زندگی‌، آقا مهدی را بشناسیم و بدانیم این قهرمان فراموش‌نشدنی روزهای آتش و دود، چگونه زیسته است.
یک آشنای دور
اولین آشنایی من با خانواده آقا مهدی به قبل از ماجرای خواستگاری و ازدواج برمی‌گردد. من و یکی از دوستانم در واحد فرهنگی جهاد مشغول فعالیت بودیم و به‌واسطه‌ آن به روستاهای مختلف سرکشی می‌کردیم. روستای کارخانه قند محل زندگی خانواده آقا مهدی، یکی از روستاهایی بود که به آن سر زدیم. وقتی در روستا مستقر شدیم از اهالی سراغ کسی را گرفتیم که بتواند کمک‌مان کند و اطلاعات خوبی از موقعیت خانواده‌های روستا به ما بدهد که به ما گفتند این‌جا خانواده‌ باکری که یک شهید (شهیدعلی باکری) تقدیم انقلاب کرده‌اند می‌توانند به شما کمک کنند. با مراجعه به خانه‌ آن‌ها با خواهر آقا مهدی آشنا شدیم که ما را به مسجد برد و راهنمایی و کمک کرد تا کارمان انجام شود. البته باید این را هم بگویم که آقا حمید باکری هم مربی تیراندازی ما بودند و از این طریق هم ‌آشنایی با این خانواده پیدا کرده بودم. اما آقا مهدی را نمی‌شناختم حتی نمی‌دانستم که دوست برادرم هستند. سال ۵۸ یک روز قبل از فوت آیت‌الله طالقانی ما در باغ پدری بودیم که برادرم گفت امشب چند نفر از بچه‌های سپاه قرار است مهمان ما باشند. آقا مهدی هم جزو آن‌ها بود ولی من خبر نداشتم و او را نمی‌شناختم.
یک به علاوه یک مساوی یک قوی
اواخر شهریور ماه وقتی تازه جنگ شروع شده بود و آقا مهدی در کنار سپاه، به‌عنوان شهردار ارومیه هم مشغول فعالیت بودند، به فکر ازدواج می‌افتند. 
یکی از دوستانم که همسرش از دوستان آقا مهدی بود مرا را به ایشان پیشنهاد می‌دهند. از آنجایی که خانواده ما در بازار و مسجد و محله سرشناس بود و همه از جمله آقا مهدی می‌دانستند پدرم در خصوص نماز و حجاب بسیار حساس هستند، به ‌محض اینکه دوست‌شان مرا معرفی کرده بود، آقا مهدی پذیرفته 
بودند.
خلاصه قرار شد من و آقا مهدی صحبتی با هم داشته باشیم. وقتی من وارد شدم بعد از سلام و احوال‌پرسی معمول، اول کمی درباره‌ وضعیت جامعه و شرایطی که وجود دارد و اینکه وظیفه‌ ما در مقابل انقلاب چیست، صحبت کرد‌ و بعد هم گفت دیدگاه من درباره‌ ازدواج این نیست که یک با یک بشود دو، بلکه باید یک به‌ علاوه یک بشود یک قوی در همه جهات. من و شما باید در همه جهات زندگی یکی باشیم.
بعد از صحبت‌ها من گفتم اجازه بدهید من موضوع را با خانواده مطرح کنم. از آنجایی که با برادرم راحت‌تر بودم می‌خواستم قضیه را اول با او درمیان بگذارم اما به‌خاطر درگیری‌های مهاباد، با بچه‌های سپاه به آن منطقه رفته بود و یک هفته‌ای طول کشید تا برگشت. وقتی آمد قرار شد آقا مهدی به خانه ما بیاید و با پدرم صحبت کند. من به بهانه اینکه در مسجد سخنرانی است در خانه نماندم. خلاصه پدرم به‌خاطر سابقه فعالیت آقا مهدی در شهرداری و شناختی که از قدیم نسبت به او داشت، موافقت کردند که ما پای سفره عقد بنشینیم.
روز آخری که قرار بود جواب نهائی را بدهیم برادرم به من گفت زندگی با آقا مهدی کار سختی است. گفتم من انتخابم را کردم. بالاخره هر دختری وقتی به سن ازدواج می‌رسد برای انتخاب شریک زندگی‌اش معیارهایی دارد. برای من اصلاً مسائل مادی یا اینکه چقدر تحصیلات دارد اصلاً اهمیتی نداشت فقط به خدا می‌گفتم کسی باشد که تو تأییدش می‌کنی. مرد خدا باشد که دقیقاً هم همین بود.
یک جلد کلام‌الله مجید و یک کلت کمری!
یک روز خواهرآقا مهدی و همسر آقا حمید آمدند دنبالم که برویم خرید عقد و عروسی اما من مخالفت کردم و گفتم نیازی به خرید نیست. دو، سه روز بعد دوباره آقا مهدی به همراه همان معرف‌مان به خانه ما آمدند که مرا به خرید ببرند. من حرفم را تکرار کردم که خرید لازم نیست ولی آقا مهدی گفت می‌گویند حلقه‌ عروسی لازم است. آخر ساعت روز بود و مغازه‌ها داشتند کم‌کم تعطیل می‌کردند. من و آقا مهدی وارد اولین مغازه شدیم و من یک حلقه به قیمت ۸۰۰ تومان انتخاب کردم و همان را خریدیم.
در راه برگشت آقا مهدی گفت ما همه حرفی زدیم الا حرف مهریه! درست هم می‌گفت ما مراسمی مثل بله‌بران که در آن مهریه و مسائل دیگر تعیین می‌شود، نداشتیم.
من در جواب گفتم هر چه شما بگویید همان را قبول دارم. آقا مهدی گفت اگر موافقید یک جلد کلام‌الله مجید و ‌یک‌کلت کمری را برای مهریه در نظر بگیریم؟ گفتم خدا شاهده دقیقاً در ذهن من هم همین بود.
که عشق آسان نمود اول...
آقا مهدی روز عقد همان‌طور با اورکت سپاه و پوتین‌ به مراسم عقد آمد و خبری از کت و شلوار دامادی نبود. من هم پشت در اتاقی که عاقد و بقیه مردها بودند ایستادم تا بله را بگویم و خطبه عقد جاری شود. 
بعد از برگزاری مراسم کم‌کم همه مهمان‌ها رفتند و فقط آقا مهدی ماند. وارد اتاقی که او تک و تنها نشسته بود شدم و‌سلام کردم. تا مرا دید سرش را پایین انداخت. نشستیم کنار هم، بعد از چند دقیقه حلقه‌ای که خریده بودیم از جیبش درآورد و به من داد و خودم حلقه را دستم کردم. بعدها همیشه سر این قضیه با آقا مهدی شوخی می‌کردم و می‌گفتم واقعاً چرا آن روز من خودم حلقه‌ام را دست کردم؟!
مشغول حرف زدن بودیم که در منزل را زدند. آقا مهدی بلند شد و گفت من باید بروم، فردا عازم جبهه هستیم. اصرار کردم که شب برای شام برگردند که قبول کرد. بعد از شام آقا مهدی خداحافظی کرد و به جبهه رفت و تا ۳ ماه برنگشت. متأسفانه نه تلفن داشتیم نه امکان نامه‌نگاری بود تا اینکه یک روز حمید آقا خبر دادند که فلان روز آقا مهدی تماس می‌گیرد. مابین صحبت‌ها آقا مهدی از من پرسید آیا نبودن من دلخوری ایجاد کرده و مشکلی در خانواده پیش آمده؟ من هم خیالش را راحت کردم که اصلاً این‌طور نیست و هیچ اتفاقی نیفتاده. بعدها فهمیدم علت نگرانی آقا مهدی این بوده همان دوست‌شان که واسطه‌ ازدواج ما بودند، به او گفته بود که این رسمش نیست چرا دختر مردم را بعد از عقد تنها گذاشتی!
شروع زندگی مشترک
ایام دهه‌ فجر بود که آقا مهدی از جبهه برگشت. بلافاصله ‌از من خواستند تا لیست لوازمی که برای زندگی مشترک لازم است خریداری کنیم بنویسم. من گفتم مادرم تقریباً همه‌ لوازم را تهیه کردند. آقا مهدی ناراحت شد و گفت این کار به عهده خودمان بود و کسی نباید زحمت می‌کشید. فقط موکت و پرده و کمی لوازم شخصی مثل چادر مشکی و مانتو و... مانده بود که یک روز با هم رفتیم و خریدیم.
بعد از چند روز، آقا مهدی و خواهرش با یک ماشین ژیان دنبال من آمدند و با هم به منزل مادرشان رفتیم. مادر آقا مهدی گفتند یک هفته مهمان من هستید و بعد در طبقه‌ پایین ساکن می‌شوید.
طبقه‌ پایین دو اتاق داشت که بعد از ازدواج آقا حمید در اختیار او و همسرشان بود که قرار شد ما هم به آن‌ها بپیوندیم. این طبقه یک‌ هال بزرگ داشت که برای راحتی و جداسازی فضای زندگی ما وسط آن یک پرده زدند. آشپزخانه هم که به‌صورت اشتراکی استفاده می‌کردیم. جالب اینجاست که همان روزهای اول زندگی مشترک‌مان آقا مهدی تعدادی از دوستانش را به همراه خانواده برای ناهار دعوت کرد. هنوز یخچال هم نداشتیم و اصلاً مانده بودم چطور آشپزی کنم. متأسفانه آخر هم کار خوب پیش نرفت و برنجی که درست کردم حسابی شفته شد. خیلی خجالت می‌کشیدم اما وقتی مهمان‌ها آمدند و سفره را پهن کردیم آقا مهدی گفت همسر من آشپزی‌اش درجه یک هست منتهی این برنج خارجی بوده و برای همین خوب درنیامده است.
بافته‌ای از عشق
۲۴ اسفندماه زندگی دونفره من و آقا مهدی شروع شد. زمستان بود و هوا سرد. خیلی ناراحت بودم که آقا مهدی لباس گرم درست و حسابی ندارد. یک کاموا خریدم و دست به کار شدم و برایش یک پلیور گرم بافتم که عکس‌های زیادی با این لباس دارد. اتفاقاً خانم حمید آقا هم از این لباس خیلی خوشش آمد و طبق چیزی که به او یاد دادم یکی شبیه‌اش را برای آقا حمید بافت. بعد از عید، اقوام یکی‌یکی ما را به منزل‌شان دعوت می‌کردند تا به‌اصطلاح مهمانی پاگشا برگزار کنند اما آقا مهدی تقریباً همه دعوت‌ها را رد می‌کرد مگر دعوت یکی از بستگان که به لحاظ اقتصادی وضعیت خوبی نداشت و در سطح پایین‌تری بود. آقا مهدی همیشه خودش را با‌ قشر پایین جامعه همسطح می‌کرد و می‌گفت این افراد نباید فکر کنند از بقیه کمتر و پایین‌تر هستند.
آقا مهدی با شما صحبت می‌کند؟!
درباره‌ خصوصیات اخلاقی و رفتاری آقا مهدی اگر بخواهم صحبت کنم در وهله‌ اول باید بگویم خیلی مهربان، خوش‌رو، خوش‌اخلاق و خون‌گرم بود. در جمع خانواده سر به سر همه می‌گذاشت و شوخی می‌کرد. وقتی او بود همه خوشحال بودند. اما در مواجهه با نامحرم، محجوب، سربه‌زیر و آرام بود طوری که برخی از اقوام از من می‌پرسیدند آقا مهدی با شما صحبت می‌کند؟! یا یادم می‌آید شب شکست حصر آبادان ما در باغ بودیم و آقا مهدی هم آمده بود، وقتی رادیو خبر این پیروزی را اعلام کرد، آقا مهدی روی پشت‌بام رفت و با اسلحه خودش چند تیرهوایی شلیک کرد و بعد هم صدای الله‌اکبرش بلند شد. زن ‌‌داداشم گفت پس آقا مهدی همچین صدایی هم دارد!
آقا مهدی برای خانواده اهمیت زیادی قائل بود و سعی می‌کرد در هر فرصتی با آن‌ها دیدار داشته باشد. مثلاً یادم هست در یکی از اعیاد که اگر درست یادم مانده باشد عید قربان بو‌د ۲۴ ساعته به ارومیه رفت تا خواهر و برادرانش را ببیند.
وقتی دلتنگ می‌شوم عکست را نگاه می‌کنم
یک روز به خانه که آمد دیدم کیفش خراب شده، پیشنهاد دادم برویم یک کیف بخریم. وقتی خرید کردیم و به خانه آمدیم وسایلش را از کیف قدیمی به کیف جدید انتقال می‌دادم که یک‌دفعه یک عکس ۶ در ۴ زمان مجردی خودم را در میان وسایل او دیدم. گفتم عکس من در کیف تو چه کار می‌‌کند؟ آقا مهدی گفت فکر می‌کنی فقط دل تو برای من تنگ می‌شود؟! من هم وقتی دلتنگ می‌شوم عکست را نگاه می‌کنم. جواب دادم اگر این‌طور است چرا این‌قدر مرا تنها می‌گذاری؟ گفت باور کن من اگر می‌دانستم ازدواج این‌قدر خوب است زودتر به فکر ازدواج می‌افتادم.‌ ای کاش زودتر با هم آشنا می‌شدیم و من زودتر ازدواج می‌کردم.
کسی که قرار بود تو را بپسندد، پسندیده
آقا مهدی خیلی تمیز و مرتب بود و به سر و وضعش اهمیت می‌داد. مدام جلوی آینه می‌ایستاد و مو و ریشش را مرتب می‌کرد. به شوخی به او می‌گفتم خوشگل هستی، آن کسی که باید تو را می‌پسندید، پسندیده است. آقا مهدی هم جواب می‌داد مسلمان باید مرتب و منظم باشد.
جلوه بندگی
یکی از خصوصیات آقا مهدی تعبد او و تقید به انجام واجبات و مستحبات بود. یکی از این مستحبات نماز غفیله بود که خیلی به آن تأکید داشت و می‌گفت این نماز زینت نمازهای واجب است. از آنجا که دعاهای نماز را حفظ نبودم با دستخط خودش عبارت‌های این نماز را نوشت تا من راحت‌تر بخوانم. در مورد دیگران هم احساس مسئولیت می‌کرد و تا جایی که می‌توانست به طرق مختلف دیگران را امر به معروف می‌کرد.
نصف ثواب من مال شما
آقا مهدی اصلاً خستگی نمی‌شناخت. آن‌قدر فعالیت داشت وقتی به خانه می‌آمد تا من می‌خواستم آب یا چایی‌ای برای او بریزم می‌دیدم خوابش برده است.
یکی از شب‌های احیای ماه رمضان من در حال خواندن دعای جوشن‌کبیر بودم که آقا مهدی به خانه آمد. تا آمدم بلند شوم و چیزی برایش آمده کنم گفت اصلاً تکان نخور، ادامه‌ دعا را بخوان من هم تکرار می‌کنم. هنوز یک فراز از دعا تمام نشده بود که آقا مهدی از شدت خستگی خوابش برد. حرفی نزدم و گذاشتم تا موقع سحر بخوابد. وقتی او را بیدار کردم خیلی ناراحت شد خودش را سرزنش کرد که سعادت نداشته احیا نگه دارد. گفتم شما تمام لحظات زندگی‌ات مشغول عبادتی و داری برای خدا کار می‌کنی، شما احتیاج به این چیزها نداری، این من هستم که باید بنشینم و دعا بخوانم و الغوث ‌الغوث بگویم. آقا مهدی گفت صفیه تو اشتباه می‌کنی اگر قرار باشد در کارنامه‌‌ من ثوابی نوشته شود، نصف آن مال شماست.
گلی گم ‌کرده‌ام می‌جویم او را
با وجود این خستگی خودش لباس‌هایش را می‌شست حتی گاهی اوقات لباس‌های مرا هم می‌شست. اگر هم فرصت این کار را پیدا نمی‌کرد آن‌قدر عذرخواهی می‌کرد که من خجالت می‌کشیدم. وقتی لباس او را می‌شستم ناخودآگاه این شعر به زبانم‌ می‌آمد و می‌خواندم و‌گریه می‌کردم:
گلی گم کرده‌ام، می‌جویم او را
به هر گل می‌رسم می‌بویم او را
گل من یک نشانی در بدن داشت
یکی پیراهن کهنه به تن داشت
ای کاش من وقت کتاب خواندن داشتم!
آقا مهدی خیلی علاقه به کتاب داشت. همیشه قبل از عملیات‌ها اول می‌رفت مشهد زیارت امام‌رضا‌ علیه‌السلام، بعد در تهران به خدمت امام(‌ره) می‌رسید و در آخر هم به قم می‌رفت. معمولاً از قم برای من کتاب‌های مختلف می‌خرید. کتابخانه نداشتیم اما آقا مهدی یک جعبه مهمات را داده بود چند طبقه در آن زده بودند و این شده بود کتابخانه ما. هربار که می‌آمد یک نگاه حسرتباری به کتاب‌ها می‌کرد و می‌گفت ‌ای کاش من وقت کتاب خواندن داشتم!
پیوند جنگ و زندگی
آقا مهدی چهار، پنج ماهی فرمانده عملیات سپاه بود و مشغول پاکسازی مناطق کومله‌نشین. بعد با من مطرح کرد که تصمیم دارد به مناطق جنگی جنوب برود، من هم با کمال میل پذیرفتم همراهش بروم. آقا مهدی زودتر عازم شد تا محل سکونت‌مان را مشخص و آماده کند. من هم از این طرف وسایل را جمع کرده و آماده بودم تا زودتر راهی شوم. بالاخره یک شب آقا مهدی تماس گرفت و گفت قرار است یک مینی‌بوس شما و آقا حمید را به این‌جا بیاورد. دی‌ماه سال ۶۰ بود و هوا به‌شدت برفی. باید از سمت کردستان به‌طرف جنوب می‌رفتیم که به‌خاطر حضور ضدانقلاب بسیار خطرناک بود.
در اهواز یک منزلی به ما دادند که حتی آشپزخانه و سرویس بهداشتی مجزا هم نداشت. حدود سه ماه به تنهائی در آن خانه ماندم. زمان عملیات فتح‌المبین بود. کم‌کم خانواده‌ آقا حمید و دو خانواده‌ دیگر هم به جمع ما اضافه شدند. با توجه به این شرایط همگی به منزل یکی از دوستان آقا مهدی رفتیم و در آنجا ساکن شدیم. مردها در منطقه‌ عملیاتی بودند و ما خانم‌ها به تنهائی امورات مربوط به خانه و بچه‌ها را اداره می‌کردیم.
عملیات فتح‌المبین که تمام شد آقا مهدی در حالی که ترکش خورده و زخمی بود به منزل آمد. تصمیم گرفتیم برای اینکه آقا مهدی هم کمی استراحت کند و هم دیداری با خانواده داشته باشیم به ارومیه برویم. از این سفر دو خاطره از ویژگی‌های اخلاقی رفتاری آقا مهدی در ذهنم مانده که برایتان تعریف می‌کنم. در مسیر رفتن به ارومیه وقت اذان صبح شد اما راننده برای نماز توقف نمی‌کرد. هرچه آقا مهدی صدا می‌زد و می‌گفت نماز شده راننده اهمیت نمی‌داد تا اینکه در نهایت آقا مهدی عصبانی شد و راننده را مجبور کرد کنار جاده بایستد. بیابان بود و هیچ امکاناتی وجود نداشت. دونفری تَیَمُم کردیم، آقا مهدی کتش را درآورد و زیر پای من انداخت و خودش هم همین‌طور روی زمین خاکی به نماز ایستاد. این اتفاق حکایت از این دارد که آقا مهدی برای نماز به‌خصوص نماز اول وقت اهمیت فوق‌العاده‌ای قائل بود.
خاطره‌‌‌ دیگر مربوط به ماجرائی است که نزدیکی‌های ارومیه رخ داد. تعدادی از جوان‌ها که آقا مهدی را شناخته‌ بودند جلو‌ آمدند و از او خواستند اگر ممکن است آدرس محل اقامتش را به آن‌ها بگوید تا به دیدنش بیایند اما آقا مهدی که می‌دانست این جوان‌ها ولایتی نیستند، جواب سربالا داد و گفت من که زیارتگاه نیستم به دیدنم بیایید. خلاصه حاضر به این ‌دیدار نشد.
تولد لشکر عاشورا
به ارومیه که رسیدیم آقا مهدی زیاد طاقت نیاورد و ظرف یکی، دو روز با خانواده من و خودش دیداری انجام داد و شبانه به جبهه برگشت. چند روز بعد اواسط عملیات بیت‌المقدس از طریق خانواده‌‎‌ آقا مهدی متوجه شدم که از ناحیه کمر مجروح شده است. با اینکه نه ماشین مناسبی برای سفر بود نه راه خیلی امنیت داشت ولی عزم‌مان را جزم کردیم و خیلی سریع خودمان را به آقا مهدی رساندیم. شب و روز را به‌پرستاری و مراقبت از آقا مهدی گذراندم. همان روزها خرمشهر آزاد شد و ما در خیابان‌ها شاهد خوشحالی رزمنده‌ها بودیم که لحظات بسیار زیبا و دلچسبی بو‌د.
آقا مهدی بلافاصله بعد از بهبودی به جبهه برگشت و همین زمان بود که تیپ عاشورا شکل گرفت. این تیپ بعد از عملیات رمضان به لشکر تبدیل و آقا مهدی هم به‌عنوان فرمانده آن منصوب شد. ساماندهی لشکر کار آقا مهدی را دو برابر کرده بود، به همین خاطر کمتر به خانه می‌آمد.
برای پایداری اسلام و به عشق دیدار یار
از سختی‌ روزهای زندگی در جنوب هرچه بگویم، کم گفتم. محل سکونت ما در اهواز یک خانه‌ دوبلکس مانند بود که دو اتاق در طبقه‌ بالای آن قرار داشت. طبقه‌ پایین یک خانواده زندگی می‌کردند و من و آقا مهدی هم در آن طبقه بالا. متأسفانه آن طبقه توالت مجزا نداشت. اما خانواده‌ای که قبل ما آنجا ساکن بودند ابتکار عمل به خرج داده و با گشاد کردن راه‌آب حمام یک کاسه توالت روی آن قرار داده بودند و از آن استفاده می‌کردند. در حمام یک روشویی هم بود که من مجبور بودم برای شستن ظرف هم از همان‌جا استفاده کنم. یک روز وقتی ظرف‌ها را شستم و از حمام بیرون آمدم صدایی به گوشم رسید. چند باری این صدا تکرار شد‌. خیلی کنجکاو شدم بدانم صدا برای چیست برای همین چند دقیقه‌ای در را نیمه باز نگه داشتم و کشیک دادم تا در نهایت دیدم یک موش کور بزرگ از داخل چاه بیرون آمد. چندباری هم در اتاق مارمولک دیده بودم و خلاصه این وضعیت سخت زندگی ما در آنجا بود.
البته سختی فقط به این موارد ختم نمی‌شد. یادم می‌آید در یکی از روزهای ماه رمضان یک‌دفعه صدای انفجاری از حیاط آمد. نگاه که کردم دیدم کنتور ترکیده است و بر اثر این اتفاق برق‌ها قطع شد. مردادماه بود و هوا بسیار گرم. تعطیلی بود و کسی پیدا نمی‌شد که برای تعمیر کنتور بیاوریم‌‌. همسایه‌مان که دزفولی بودند برایم یک پنکه آوردند تا آن چند روز را بگذرانم ولی در هوای خرماپزان اهواز پنکه اصلاً جوابگو نبود. من برای تحمل گرما چادر نمازم را خیس می‌کردم، آن را روی سرم می‌کشیدم و جلوی پنکه می‌نشستم تا با اندک نسیمی که ایجاد می‌کند کمی خنک شوم. شاید در روز ۲۰ بار این کار را تکرار می‌کردم.
به نظرم باید برای جوانان امروز که متأسفانه آستانه تحمل‌شان بسیار کم شده و سریع کارشان به جدایی کشیده می‌شود، این سختی‌ها به تصویر کشیده شود تا ببینند چطور یک نوعروس ۲۲ ساله این همه سختی را به عشق دیدار همسرش و به قول آقا مهدی برای پایداری دین اسلام به جان می‌خرید.
به صدام می‌گویم پنجشنبه جمعه‌ها 
جنگ را تعطیل کند
یک بار آقا مهدی پنجشنبه عصر با موتور به خانه آمد و گفت حاضر شو برویم حسینیه اعظم، قرار است آقای آهنگران دعای کمیل بخواند. خیلی خوشحال شدم بالاخره آن زمان آقای آهنگران خیلی معروف بود و همه دوست داشتند در مجالس‌اش شرکت کنند. وقتی برگشتیم برخلاف تصورم شب را ماند. گفتم حتماً صبح می‌رود ولی صبح هم در خانه ماند و نزدیک ظهر دوباره به من گفت حاضر شوم تا با هم به نماز جمعه برویم. خیلی از این اتفاق خوشحال بودم وقتی به خانه برگشتیم گفتم کاش می‌شد حداقل همیشه پنجشنبه و جمعه‌ها به خانه می‌آمدی و با هم به دعای کمیل و نماز جمعه می‌رفتیم. آقا مهدی براساس روحیه‌ شوخ‌طبعی که داشت، جواب داد: «چشم فرمانده، من برگشتم به صدام می‌گویم پنجشنبه، جمعه‌ها را تعطیل کند تا من بتوانم همسرم را به نمازجمعه ببرم.»
این دنیا مثل جام بلور می‌ماند...
در عملیات‌ها این‌طور بود که آقا مهدی زودتر از همه به منطقه می‌رفت و دیرتر از همه برمی‌گشت. وقتی می‌آمد من تا یک هفته شارژ بودم ولی کمی که فاصله‌ طولانی می‌شد، به‌هم می‌ریختم و اضطراب و نگرانی همه وجودم را می‌گرفت مخصوصاً اگر نزدیک عملیات بود. در یکی از عملیات‌ها که خیلی از نبودن آقا مهدی می‌گذشت من بسیار بی‌قرار بودم. با خودم گفتم این بار بیاید تلافی می‌کنم. روزی که وارد منزل شد، مثل همیشه به استقبالش نرفتم و یک گوشه ساکت نشستم و دستم را روی صورتم گذاشتم. در حالی که شدیداً دلتنگ بودم ولی آقا مهدی هر کاری کرد، من اعتنا نکردم. 
بعد از چند لحظه با ناراحتی رو به من کرد و گفت: «بی‌انصاف اگر تو نمی‌خواهی مرا ببینی من که می‌خواهم تو را ببینم.» با گفتن این جمله بغضم ترکید و گفتم: «مهدی تو همه‌ دنیای من هستی.» آقا مهدی گفت: «صفيه‌، من هم با همه مشکلاتی که در لشکر داریم مثل کمبود نیرو، کمبود مهمات، کمبود آذوقه و... همه دلخوشی‌ام تو هستی. اما این‌قدر به این دنیا وابسته نباش. صفیه‌جان یادت باشد این دنیا مثل جام بلوری می‌ماند که ناگهان از دستت می‌افتد و می‌شکند.» بعد همان‌طور که من اشک می‌ریختم گفت: «حیف این اشک‌ها نیست برای غیر از امام حسین‌علیه‌السلام ریخته شود؟ سعی کن فقط برای امام حسین‌علیه‌السلام اشک بریزی. آقا مهدی همیشه در تمامی وجود، حرکات و رفتارش، دنبال رضایت خدا بود.»
قابل توجه مسئولین!
این خاطره‌ای که می‌خواهم تعریف کنم بیشتر از همه به کار مسئولین می‌آید که ‌ای کاش نسبت به آن توجه داشته باشند. یکی از خصوصیات آقا مهدی دقت و حساسیت او به بیت‌المال بود که من و دیگران در موقعیت‌های مختلف شاهد این حساسیت بودیم.
مثلاً یک روز که آقا مهدی از ستادشان در صفی‌آباد دزفول به خانه آمد داشت از محصولاتی که کشاورزان کنار جاده می‌فروختند تعریف می‌کرد که من گفتم اتفاقاً دفعه‌ بعدی که داری می‌آیی کمی خرید کن، ممکن است هفته بعد خانواده‌ام به این‌جا بیایند. گفت من که نمی‌دانم چه چیزی لازم داری، هرچه می‌خواهی بنویس که من بخرم. خودکار آقا مهدی را برداشتم که لیست خرید را بنویسم که یک‌دفعه سرم داد زد و گفت این خودکار بیت‌المال است. گفتم مهدی‌جان فقط اسم چند سبزی را می‌خواهم بنویسم. گفت همان‌قدر هم حق نداری.
یک‌بار هم که با یک سطل در دست به خانه آمد و گفت: «امشب فرماندهان لشکر در ‌خانه‌ ما جلسه دارند برای شام جگر خریدم که شما درست کنی.» گفتم: «مشکلی نیست فقط نان در خانه نداریم شب موقع برگشت بخر» اما فراموش کرد. گفت: «الان زنگ می‌زنم از لشکر برایمان نان بیاورند.» نان‌ها که رسید وقتی می‌خواستم آن‌ها را از دستش بگیرم اول خودش را عقب کشید و گفت: «حواست باشد حق نداری از این نان‌ها بخوری.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «مردم این نان‌ها را برای رزمنده‌ها فرستادند.»
غمِ برادر
قبل از عملیات خیبر آقا مهدی گفت وسایل را جمع کنید قرار است به اسلام‌آباد ‌غرب منتقل شویم. من و خانم حمیدآقا و دو تا خانم دیگر به همراه یکی از دوستان آقا مهدی راهی اسلام‌آباد غرب شدیم و تا عملیات خیبر ما آنجا بودیم. ما با توجه به این جابه‌جایی فکر می‌کردیم عملیات قرار است در منطقه غرب انجام شود اما این مسئله برای فریب دشمن بود و عملیات در منطقه‌ جنوب انجام شد. هنگام برگزاری عملیات ما خانم‌ها در نمازخانه دور هم جمع می‌شدیم و دعا می‌خواندیم و همش به این فکر می‌کردیم که این بار نوبت کدام یک از ماست که خبر شهادت همسرش را بیاورند؟!
هنوز عملیات تمام نشده بود که خبر شهادت آقا حمید آمد. به من گفتند تو باید این خبر را بدهی ولی من زیر بار نرفتم. گفتم بهتر است اول بگوییم آقا مهدی شهید شده تا بالاخره راهی پیدا کنیم. خیلی زودتر از تصور ما فاطمه خانم متوجه شهادت آقا حمید شد. ما همراه هم به ارومیه رفتیم ولی آقا مهدی خودش نتوانست برای مراسم بیاید.
پایان سفر مشترک
با پایان عملیات بدر، نوبت من شد که کسی پیدا شود و مرا از شهادت آقا مهدی باخبر کنند اما کسی جرأت نمی‌کرد. یکی از دوستانم مرا شب به خانه خودشان دعوت کرد تا در آنجا به کمک دیگران خبر را به من برسانند اما نتوانستند. من خودم هم که نگران بودم قبل از خواب با مقر لشکر تماس گرفتم و جویای حال آقا مهدی شدم. آن‌ها هم نتوانستند حرفی بزنند و گفتند عملیات تمام شده و آقا مهدی بزودی برمی‌گردد. من هم با خیال راحت آماده خوابیدن شدم که دوباره تلفن زنگ خورد. فاطمه خانم همسر حمید آقا بود. خیلی جای تعجب داشت که آن موقع تماس گرفته است. کمی هم صحبت کردیم ولی او هم چیزی نگفت. فردای آن شب دوستم به من خبر داد که قرار است دایی آقا مهدی به منزل ما بیاید. کمی شک کردم. با سرعت خودم را به خانه رساندم و با منزل آن‌ها تماس گرفتم ولی همسرشان منکر قضیه سفر شد و گفت الان دایی در منزل نیست و برگشت می‌گوید که تماس بگیرد. از خانه بیرون آمدم. در راهرو به دوستم برخوردم و گفتم خبر آمدن دایی آقا مهدی اشتباه بوده، یک‌دفعه دیدم رنگ از چهره او پرید و به دیوار تکیه داد و گفت من نمی‌دانم، خودشان می‌آیند و توضیح می‌دهند. همان‌جا فهمیدم قضیه از چه قرار است. گفتم یعنی آقا مهدی شهید شده؟ دوستم زد زیر‌گریه. من برگشتم به داخل خانه. همین که خواستم به جایی تلفن بزنم و پیگیر بشوم عده‌ای از خانم‌ها و دوستان آقا مهدی وارد خانه شدند. قدری که حالم جا آمد به دوست آقا مهدی گفتم شما بارها آمدید و گفتید هر کاری دارید به من بگویید من تا امروز چیزی نخواستم ولی حالا یک خواسته دارم می‌خواهم از این‌جا تا ارومیه کنار پیکر آقا مهدی باشم و با او حرف بزنم.
یک ماشین از طرف سپاه فرستادند که مرا به همراه یک تازه عروس که همسرش شهید شده بود و یک خانم دیگر که برادرشوهرش به شهادت رسیده بود و همچنین دایی آقا مهدی به ارومیه ببرد. من فکر کردم قرار است وسط راه ماشین پیکر آقا مهدی به ما برسد. دزفول و اندیمشک را رد کردیم که دیدم خبری نیست. ماشین داشت به همدان می‌رسید و هنوز خبری نبود. از دایی پرسیدم پس پیکر آقا مهدی را کی تحویل ما می‌دهند‌؟ دایی سکوت کرد. فهمیدم آقا مهدی هم مثل آقا حمید پیکری ندارد. بعدها شنیدم آقا مهدی زخمی می‌شود و می‌خواستند با قایق او را منتقل کنند که متأسفانه قایق مورد اصابت خمپاره قرار می‌گیرد.
یک جمله به یاد ماندنی 
به‌عنوان مطلب آخر خوب است جمله‌ای به یاد ماندنی از آقا مهدی درباره ولایت را تقدیم شما کنم. یک‌بار به او گفتم امام(‌ره) که معصوم نیست ممکن است اشتباه کند. گفت بله صفیه، ولی اشتباه‌ترین اشتباه‌‌ترین اشتباه او از درست‌ترین درست‌ترین کار درست من، درست‌تر است.
وقتی این کاغذ را از لابه‌لای وسایل درآورد باورم نمی‌شد. دستخط آقا مهدی بود. همان نماز غفیله‌ای که برای صفیه‌ خانم نوشته بود تا راحت این نماز را به‌جا آورد. چقدر کیف کردم و زندگی را نفس کشیدم...