به مادر بگو...
مریم عرفانیان
وقتی خبر شهادت برادرم را شنیدم خیلیگریه و بیتابی کردم. شب، خواب دیدم در دشتی وسیع هستم که سرتاسر پوشیده از سبزه و گلهای لاله بود! همانطور که قدم میزدم و
دور و بر را نگاه میکردم، مهدی را دیدم! سوار بر اسب سفیدی از دور به طرفم میآمد! وقتی به من رسید از اسب پیاده شد. سرحال و خندهرو احوالپرسی کرد و بعد گفت: «بیا بازی کنیم...»
روی سبزهها دراز کشید و شروع کرد به غلتیدن! صدای خندههای بلندش در فضا پیچید. سپس از جا برخاست و گفت: «چرا ناراحتی و هنوزگریه میکنی؟ مگه نمیبینی که جایم خیلی خوبه؟ پسگریه نکن و این خبر رو هم به مادر بگو...»
ناگهان سبزه و گلهای لاله و اسب سفید، در برابر نگاهم دور و دورتر شدند و چشم باز کردم! مادر که بالای سرم آمد، خوابم را برایش تعریف کردم. خیلی خوشحال شد و از آن شب به بعد، کمتر بیتابی میکردم.
خاطرهای از شهید مهدی بانپور
راوی: طاهره بانپور، خواهر شهید