یک شهید، یک خاطره
حسینیها اینطرف
مریم عرفانیان
توی چادرهای منطقه رحمانیه نشسته بودیم، بسیجیها ساکها را بسته و چادرها را جمع کرده بودند. مأموریتشان هم تمام شده بود. اتوبوسها آمده بودند. همه لباس شخصی پوشیده و آماده رفتن بودند که حکم عملیات به لشکر 5 نصر ابلاغ شد. فرماندهان جلسه تشکیل دادند و برای نگهداشتن بچهها خیلی بحث شد. بیشتر آنها میگفتند: «کی میتواند این بسیجیهای آماده حرکت را نگه دارد؟»
آقای برونسی آمد و گفت: «من صحبت میکنم.»
نگاهها بهسوی ایشان برگشت. البته از نفوذ کلام ایشان خبر داشتیم؛ ولی مطمئن بودیم که بچهها قبول نمیکنند.
خلاصه میدان صبحگاه را آماده کردند و بچهها را بردند آنجا. ایشان رفت بالا و گفت: «هرکس میخواهد با امام حسین(ع) باشد بایستد و هرکس میخواهد برود بفرماید. الان بهتان بگویم که نیاز است من خودم کنار میایستم هرکس میخواهد بایستد و هرکس میخواهد برود، برود.»
یادم نمیآید برونسی چیزی بیشتر از این گفته باشد. البته یک روضه حضرت زهرا(س) هم خواند و بعد آمد پایین. شور و ولوله عجیبی بین بچهها افتاد. بچهها شروع به گریه کردند و حدود نود درصد برگههای مرخصی و پایان مأموریت را پاره کردند. میخواستند چادرها را علم کنند که عبدالحسین گفت: «انشاءالله نصب چادرها در منطقه غرب کشور.»
نتیجه آن قضیه عملیات میمک شد که با موفقیت و به فرماندهی خودش انجام شد.
براساس خاطرهای از شهید عبدالحسین برونسی
راوی: عباس تیموری، همرزم شهید