یک شهید، یک خاطره
میبینیکه زندهام...
مریم عرفانیان
حبیبالله اعتقاد بسیاری به خواندن نماز نافله شب داشت. یکبار، حدود ساعت دو بعد از نیمهشب که با هم مشغول خواندن نماز شب بودیم و از خداوند طلب مغفرت میکردیم؛ او چنان اشک ریخت و از خدا طلب شهادت و توفیق خدمت خالصانه به اسلام و مسلمین کرد که دلم لرزید!
بعد از نماز گفتم: «تو شهید میشی و حتماً هم همینطوره، چون امشب بیشتر از شبهای دیگه طلب شهادت کردی و اشک ریختی!» با لحنی آرام گفت: «نه! تو خدایناکرده از این بابت ناراحت نباش. هر دو با هم از دنیا میریم.»
بعد از شهادتش، موقع دلتنگی خیلی به این موضوع فکر کردم تا اینکه به خوابم آمد...
پرسیدم: «حبیب! مگه نگفتی با هم میریم؟ پس چرا تنها رفتی و بدقولی کردی؟»
با همان لحن آرام همیشگی جواب داد: «همسرم! تو چرا اینقدر به دل گرفتی؟ من گفتم: «هر وقت به عمر طبیعی از دنیا رفتم با هم میریم»؛ ولی حالا که شهید شدم با چشم خودت میبینی که زندهام و نمردم...»
با آن خواب، حضورش را هرروز احساس میکنم و از آنهمه دلتنگی درآمدم...
خاطرهای از شهید حبیبالله علیدوست
راوی: خدیجه برزگران، همسر شهید