به یاد هنرمند متعهد؛ مرحوم منصور ایمانی
جایــی که پـر نمیشــود!
ادب و هنر-
مرحوم منصور ایمانی، که سالها قلمش زینتبخش و پربار کننده صفحات فرهنگی و ادبی روزنامه کیهان –ازجمله همین صفحه ادب و هنر بود، متأسفانه 19 اردیبهشت امسال دارفانی را وداع گفت. وی نویسندهای چیرهدست، موسیقیدان و خواننده و کارشناس ارشد ادبیات بود. وی سالها به عنوان مدیر فرهنگی در بخشهای مختلف خدمت میکرد، ازجمله به عنوان مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی دو استان گیلان و کردستان. بنیانگذاری جشنواره تئاتر خیابانی مریوان، یکی از خدمات این فعال فرهنگی متعهد و دلسوخته بود. از مرحوم منصور ایمانی، کتابهای متعددی منتشر شده است که ازجمله آنها میتوان به این آثار اشاره کرد؛ «نسل آتش»، «دیدار»، «اسیر»، «چوپان بیرمه» و «ساروق».
یک خاطره
سیدرسول منفرد (رئیس حوزه هنری گیلان) در واکنش به درگذشت منصور ایمانی یادداشتی نوشت که در بخشی از آن آمده است:
«دورههای مدیریتی ایشان در ارشاد استانها، منتقدان و موافقان خودش را خواهد داشت اما وزارت ارشاد، میتواند جزو رزومهاش بیاورد که روزگاری یک هنرمند شاعر داستاننویس سفرنامهنگارِ ژورنالیست را که دستی هم در موسیقی داشت در رأس مرکز استانیاش میدید. حضور و جلوه امتیازات او در مدیران فرهنگی امروز، حتماً بخشی از گرهگشایی میتواند باشد.
منصور ایمانی از دردهای طاقتفرسا رها شد و به سفر ابدی رفت، اما آخرین سطرهای زندگیاش اینگونه بود که درد را از اولویت انداخته بود و تمرکز گذاشته بود که دلگرمی اهل کار باشد. خودش نبود ولی پشتگرمیاش چرا. برایش فاتحه میخوانیم و احاطه رحمت الهی را برایش میطلبیم. مرگ او، انذاری است که روز عظیم، به زودی سراغ ما را نیز میگیرد.
بازنشرِ یک یادداشت
همان طور که گفته شد، مرحوم منصور ایمانی، طی سه دهه اخیر همکاریهایی با روزنامه کیهان داشت و یادداشتهای او در این روزنامه منتشر میشد. وی در یک یادداشتِ خاطرهگونه با عنوان «عرق ریزان» که مرداد سال 1401 در صفحه ادب و هنر منتشر شد، نوشته بود:
«از اول پیلۀ کتاب بودیم. از همان سالهای مدرسه و بعدش دانشگاه. چند سالی که گذشت، دیدیم عجب کتابفروشیای در خانه راه انداختیم!
راستی بعضی وقتها اعتراف خوب است؛ گاهگاه بابت داشتن کتابخانۀ خانگی، پیش مهمانها پُز هم میدادیم و پیش خودمان میگفتیم: «ببینید ما چقدر کتاب داریم!»
ولی از آن طرف، موقع اسبابکشی، حسابی دردسر داشتیم؛ به جز جل و پلاس زندگی، کارتن کتابها میشدند وبال گردن ما. عین سلفخرها، هشتاد نود کارتن کتاب را باید میزدیم پشت نیسان و ساعتی بعد، میبایست کارتنها را جلوی خانۀ جدید از وانت میکندیم و میبردیم بالا و میچیدیم توی قفسهها و تاقچههای خانه.
و این یعنی اینکه یکی دو سال بعد، دوباره باید کتابها را میچیدیم توی کارتن و الی آخر... این کار مصیبتی بود برای خودش.
گاهی توی خانه، جلوی مهمانهای چیزدان، آیۀ «کمثل الحمار»، یادمان میآمد و عرقمان را درمیآورد!
شکر خدا، دو سه سالی است که کتابها را دادیم جایی که به درد همه بخورد؛ کتابخانههای عمومی و سوره مهر شهرمان.»