مثل همیشه...
مریم عرفانیان
مادربزرگم، خانمجان، سواد قرآنی داشت. قرآن و دعا و جوشن کبیر را بدون هیچ اشتباهی میخواند؛ اما بعضی وقتها میماندم معنی و تفسیر از کجا میدانست؟ آخر همیشه غافلگیرم میکرد! مثل آن روز عصر...
شال را روی سرم انداختم؛ کمی کوتاه بود و قسمتی از گردنم دیده میشد. عجله داشتم و اهمیتی ندادم. کیفم را برداشتم؛ خواستم از در بیرون بروم که با صدای خانمجان خشکم زد.
- کجا... کجا؟!
کفگیر به دست توی آشپزخانه ایستاده بود و نگاهم میکرد. لجم گرفت. یکبار نشده بود مچم را نگیرد!
- خرید... مثل همیشه...
لبهای باریکش را رویهم فشرد. اشارهای به سرو گردنم کرد و پرسید: «با این وضع؟»
- خُب، آره... مگه چشه؟
- بگو چش نیست؟
باز هم گیر داده بود به من و از جد و آباء جانی که حالا معلوم نبود کجا سیر و سلوک داشتند مثال میزد: «مادرم ننه آغا بدحجاب بوده یا مادرش؟»
دمغ شدم، به دیوار تکیه زدم. دنبال جواب بودم که فکری مثل برق از ذهنم گذشت. پرسیدم: «... اصلاً کجایِ قرآن گفته حجاب داشته باشیم؟!»
- سورة احزاب، آیة ۵۹...
این را گفت و بعد هم شروع کرد به خواندن متن عربیاش! خواست بهطرف گاز برگردد که سر چرخاند.
- یعنی اى پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: روسریهای بلند بر خود بیفکنند تا (به عفّت و پاکدامنى) شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند...
لحظهای مکث کرد و با لبخندی ادامه داد: «تفسیرش رو هم بگم؟...«جلابیب» جمع «جِلباب»، به معناى مقنعه ایست که سر و گردن رو بپوشونه یا پارچة بلندى که تمام بدن و سر و گردن رو مىپوشونه... بازهم بگم؟»
حرفی نداشتم که بزنم؛ اصلاً خانمجان، جای حرفوحدیثی باقی نمیگذاشت! این دفعه هم غافلگیرم کرده بودم؛ مثل همیشه...