خاطراتی از شهدا در انقلاب
زینت دیوارهای کاهگل
اولین شعار روی دیوار
نیمهشب، فانوس به دست، درحالیکه يک قوطي رنگ و تعدادي از کلیشههای عکس امام همراهمان بود توی کوچههای روستای درخش راه افتاديم. یادم آمد که حسين گفته بود: «حسن! تا حالا اسم امام خميني رو شنيدي؟»
آنوقت ادامه داده بود: «امام انسانی آزاده هست؛ برای همین رژيم ايشان رو تبعيد کرده، بايد به کمک هم توی درخش مثل روستاهاي ديگه انقلاب راه بیندازيم و اولين شعار رو بر ديوارها بنويسيم.»
با این فکر به مسجد جامع روستا رسیديم. فانوس را بالای سر نگه داشتم و برادرم روي ديوار مشغول نوشتن شد.
«ما همه سرباز توايم خميني/ گوشبهفرمان توايم خميني»
«استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي»
بعد هم تصوير امام را با استفاده از کلیشهها روي ديوار کشیديم.
با روشن شدن هوا، اهالی مشغول خواندن شعارهایی شدند که دیوار کاهگلی اکثر خانهها را زینت داده بود.
(خاطرهای از شهید حسین قاینی
راوی: حسن قاینی، برادر شهید)
***
کاغذهای پنهان
در مغازة خیاطی مشغول کار بودم که محمدجواد وارد شد.
انگار توی پیراهنش چیزی مخفی کرده بود! دستم را گرفت و مرا به انتهای مغازه برد.
ناگهان آستر کُتم را از قسمت یقه پاره کرد!
اعلامیههایی را که داخل پیراهنش پنهان کرده بود بیرون آورد و آنها را درون آستر کُت ریخت. به پایین آستر که بسته بود اشاره کرد و گفت: «اینطوری پایین نمیافتند.»
آنوقت کُت را تنم پوشاند و ادامه داد: «شما حدود ساعت ۹ شب تعطیل میکنید و کسی مزاحمتون نمیشه. این اعلامیهها رو به خونه برسونید و وقتی با مأموران برخورد کردین بیهیچ ترسی از کنارشون بگذرید.»
بین راه مغازه تا خانه، موقع راه رفتن کاغذهای پنهانشده درون آستر کت براثر جابهجایی خشخش میکرد. همان وقت هم به چند مأمور برخورد کردم، خیلی ترسیده بودم؛ اما صدای برادر در گوشم پیچید که: «بیهیچ ترسی و با خیال راحت از کنارشون بگذرید.»
با مرور این جمله بالاخره اعلامیهها را به خانه رساندم.
(خاطرهای از شهید محمدجواد آخوندی
راوی: محمدولی آخوندی، برادر شهید)
***
تغییر چهره
همراه محمدجواد مشغول پخش اعلامیه بودیم؛ اما چون برادرم سرش پایین بود و سریع به عابران اعلامیه میداد متوجه حضور مأمورانی که آنجا گشت میزدند، نشد. تا خواستم او را متوجه کنم، محمدجواد دو برگ اعلامیه به دست مأموران داد. یکی از آنها بهتندی فریاد زد: «اینها چیه؟»
برادرم تا سرش را بالا آورد، دید که اعلامیهها را به مأموران داده است! خیلی سریع دستم را گرفت و گفت: «محمدولی! بدو...بدو...»
نفهمیدیم که چطور فرار کردیم و داخل کوچهها رفتیم. مأموران موفق به دستگیری ما نشدند، اما چون محیط کوچک بود محمدجواد را شناخته بودند. برای همین مدتها در پایینشهر مخفی میشد و تغییر چهره میداد تا به دست ساواک نیفتد.
(خاطرهای از شهید محمدجواد آخوندی
راوی: محمدولی آخوندی، برادر شهید)
***
همرنگ جماعت
علاقة زيادي به موهايش داشت؛ اما يک روز که به خانه برگشت او را با سری تراشيده
دیدم!
حسن نگاه حيرانم را که ديد گفت: «بهفرمان امام موهام رو تراشيدم.»
آنوقت دستی بر سرش کشید و ادامه داد: «براي همرنگ شدن با سربازان فراري.»
بعد از آن هم هیچوقت موهایش را بلند نکرد.
(خاطرهای از شهید حسن انفرادی حسنآبادی
راوی: طيبه نجاتيان، همسر شهيد)
***
کفش
از طرف باشگاه ورزشی یک جفت کفش کتانی به پسرم هدیه داده بودند.
یک روز محمدجواد باعجله خانه آمد و به مادرش گفت: «براي چاپ و پخش اعلاميه پول لازم دارم.»
مادرش گفته بود: «خیلی دوست دارم کمکت کنم، اما دستم خالیه.»
پسرم بلافاصله ادامه داد: «اگه اجازه بديد کفشي رو که از طرف باشگاه بههم دادن رو بفروشم...»
با اجازة مادرش کفشها را فروخت و با پول آن اعلاميه چاپ کرد و آنها را میان تظاهرکنندگان پخش کرد.
(خاطرهای از شهید محمدجواد قنادی
راوی: علیاکبر قنادی، پدر شهید)
***
دیوارنوشته
در یک دست اسماعیل تصاویر امام بود و در دست دیگرش نوار سخنرانی و يک عدد اسپري. اولین تصویر امام را روی دیوار قصابي پدربزرگ که مکان ديد افراد بسیاري بود نصب کرد؛ دومین تصویر را داخل منزل خودمان و سومی را هم در محل کار قاليبافان که کارگران جوانش حضور داشتند، چسباند.
سپس روي ديوار حياط که جلوي جاده اصلي روستا و در معرض ديد اهالی بود با خطی زيبا نوشت «درود بر خميني». يکي از همسایهها که دیوارنوشته را دیده بود، در خانهمان آمد و ملتمسانه گفت: «اين شعار رو پاککنید؛ براي اهالی گران تموم میشه.»
همسایة دیگرمان هم حرف او را تأیید کرد که: «اگه رئيس پاسگاه بياد چی جواب
بديم؟»
سروصداها بالا گرفت تا وقتی اسماعیل بیرون حیاط آمد و با لحنی آرام گفت: «ديوار متعلق به خانة ماست، پس هر کس چيزي بگويد فقط ما بايد جوابگو باشيم.»
حرف برادرم مثل آب سردی بود که آتش خشم آنها فروکش کرد. همسایهها دیگر چيزي نگفتند و رفتند.
دیوارنوشته تا پیروزی انقلاب جلوي جادة اصلي روستا، در معرض ديد اهالی باقی ماند.
(خاطرهای از شهید اسماعیل حسینی ثانی
راوی: عذرا بیگم حسینی ثانی، خواهر شهید)
نویسنده: مریم عرفانیان