مبارزه به روایت سید احمد هوایی- 15
لیست شنود
مرتضی میردار
یکی از کارهایی که در آن ایام انجام دادم، این بود که آن موقع مغازهام را بستم. شغل ما زرگری بود و به قول معروف ویترین را هم چیده بودیم. در یکی از این روزها، فکر میکنم ماجرای آقای بخشیزاده و شنود تلفن هنوز اتفاق نیفتاده بود، من در مغازه نشسته بودم. آن موقع خیلی چیزها در مغازه بود که متأسفانه هول شدیم و از دستشان دادیم، ولی چارۀ دیگری هم نداشتیم. یک مسلسل پهپهشه، دهبیست پوند تیانتی، یکسری چاشنی و فتیلۀ انفجاری و حدود ده نارنجک در مغازه بود.
یک میز بزرگ کار داشتم و آن را طوری نصب کرده بودم که کسی نمیتوانست پشت میز کار ما بیاید. در آن زیر هم میشد همهچیز را جاسازی کرد.
ازجمله چیزهای که داشتم، چهارپنج اعلامیه به خط خود امام و شاید سیچهل نوار از امام و تعداد بسیار زیادی اعلامیه بود.
آن روز را هرگز فراموش نمیکنم. آقایی که بعداً فهمیدم ساواکی است، آمد و در مغازه را باز کرد و گفت، «آن انگشتر را بدهید ببینم.» من هم انگشتر را درآوردم و به او دادم. صاف به چشم من نگاه کرد. من هم صاف به چشمهایش نگاه کردم. پرسید، «چند است؟» آن روزها طلا مثقالی 30-25 تومان بود. گفتم، «حدود 75 تومان درمیآید.» او هم صاف به چشمهای من زل زده بود. رنگ نمیدادم و پس نمیگرفتم. اگر اغراق نکرده باشم، شاید حدود سهچهار دقیقه به چشم من نگاه کرد. من هم ایستاده بودم و نگاهش میکردم. از یک طرف حسابی ترسیده بودم، چون از تیپ و شیکوپیک بودنش معلوم بود که ساواکی است. از یک طرف هم به خودم میگفتم که نه، چنین چیزی نیست و میخواهد ما را سیاه و انگشتر را بلند کند. خوب ما را برانداز کرد و گفت که بعد میآیم. همینطور که داشت از در مغازه بیرون میرفت، به چشم من زل زده بود. جلوی در مغازه آمدم و به یکی از بچههایی که سر کوچه نشسته بود گفتم:«برو ببین این یارو کجا میرود؟» رفت و بعد که آمد پرسید: «کی بود؟» گفتم: «مشتری بود» گفت: «ساواکی است. یک ماشین ولوو جلوی مدرسۀ اخباری ایستاده بود. سه نفر دیگر هم توی ماشین بودند.» بعضیها شاید یادشان باشد که این ولووها با سرعت عجیبی از وسط خیابان حرکت میکردند.
آدم این ولووها را که میدید، خودبهخود میترسید.
خیلی ترسیدم و فهمیدم که مغازه لو رفته و باید دم و دستگاه را جمع کنم. آمدم و اسلحهها را در جایی پنهان کردم و تعدادی از اعلامیهها را سوزاندم و نوارها را هم به این و آن دادم. آن روز تا شب خیلی به ما سخت گذشت. طلاها را هم بردم و به یکی از دوستان که در افسریه بود، یکجا فروختم که اصلاً نه خانی آمده باشد و نه خانی رفته باشد، و اصلاً مشتری دم در دکانم نیاید. این کار خیلی برای من گران تمام شد، چون تمام سرمایهام را در آنجا باختم. البته خدا را شکر که تا الان هم طلبکار کسی یا چیزی نیستم، ولی اگر بخواهیم عاقلانه فکر کنیم، از نظر اقتصادی ریسک بزرگی بود. در آن زمان، اهمیت نهضت و انقلاب برای ما خیلی بیشتر از این حرفها بود. از آن روز به بعد ویترین را جمع کردم و فقط طلا میساختم.
میخواستم پوششی برای کار باشد که اعلامیه و مرسولات را بیاورند و زنگی بزنند و کار خودمان را بکنیم.
گاهی لیست شماره تلفنهایی که شنود میشد را میآوردند و به من میدادند تا به آن افراد خبر بدهم که مواظب حرفزدنشان باشند. یک روز آقای بخشیزاده لیستی آورد و روی میز من گذاشت و دقت که کردم، دیدم شمارۀ تلفن من هم هست. هنوز مقداری از جنسها و ملاتها در مغازۀ من بود. آن روز هم خیلی به من سخت گذشت. قرار ملاقاتها و ساعات تماس تلفنهای ما حساب و کتاب داشت و حواسمان جمع بود، اما وقتی چنین اتفاقی میافتاد، تماس گرفتن با دوستان خیلی مشکل بود.
جنسها را هم چون با هزار زحمت فراهم کرده بودیم، راضی نمیشدیم همینطور داخل چاه بریزیم و دلمان میخواست جایی بگذاریم که بعداً مصرف بشود.
خیلی یکه خوردم و دنبال آقای بخشیزاده دویدم و گفتم: «اینها درست است؟ اشتباه نیست؟» فکر کردم شوخی کرده و اسم ما را هم نوشته. گفت: «نه. درست است.» برگشتم و اقداماتی را که میبایست انجام بدهم، انجام دادم. کمی پایینتر از مغازۀ ما منزل آقای محمدتقی جعفری بود.
کنار خانۀ آقای جعفری هم منزل یک ساواکی به اسم نفر بود. تلفن این دو نیز در لیست شنودها بود. ظاهراً او را از سالها پیش کنار آقای محمدتقی جعفری گذاشته بودند.
البته کار خاصی نمیکرد و فقط خبرچینی میکرد.
من از آن به بعد دستوپایم را بیشتر جمع کردم. در مغازه را تقریباً بستم و کرکره را تا نصفه پایین کشیدم و فقط در ساعتهایی که قرار داشتم، به مغازه میآمدم و باقی ساعتها هم اینطرف و آنطرف بودم. دیگر از تلفن مغازه استفادۀ کمی میکردم، ولی برای اینکه مشکوک نشوند که ما بو بردهایم، کموبیش زنگ میزدم.