مبارزه به روایت سید احمد هوایی- ۱۴
حمل TNT به اصفهان
مرتضی میردار
گروه دیگری به نام «صف شمارۀ 2» بود که آقای شهید علیاکبر وهّاج1 تشکیل داد. ایشان هم با ما در فجر کار میکرد. یک شب یک جلسۀ تیمی در خانۀ ایشان گذاشته بودیم.
آقای وهاج در نیروی دریایی ارتش، چندین بار اعلامیهها را از طریق سیستمهای کامپیوتری آنجا تکثیر کرد. این کار برای رژیم خیلی تکاندهنده بود.
همین آقای وهّاج، رابطهای هم با اصفهان و صف شمارۀ 2 داشت.
در جلسهای که داشتیم، بحث شد که شما چه کمکهایی میتوانید به ما بکنید و ما چه کمکهایی میتوانیم به شما بکنیم. من گفتم: «در اصفهان یک دوست تراشکار دارم و میتوانم نارنجک بسازم و از این کارها بکنم.» ایشان قبول کرد و روی همین اصل، بعداً مقدار زیادی تیانتی از ایشان گرفتم. نارنجکها را به این صورت درست و آماده کردم و حالا میخواستم به اصفهان بفرستم.
اما از هیچ طریقی نمیشد این کار را بکنم؛ چون شیوۀ ارسال بارنامهها را چک کرده بودیم و میدانستیم چطور است.
بالأخره مجبورم شدم خودم آستین بالا بزنم و محموله را بردارم و ببرم.
ریسک بزرگی بود، ولی به خاطر مسائل انقلاب، آدم همهجوره پای کار میرفت. با منطقۀ اصفهان کاملاً آشنایی داشتم و از این طرف هم با بچههای خودمان قرار گذاشتم. منتهی چون تهرانی غلیظ صحبت میکردم، آنها نمیدانستند که اصفهانی هستم و اصفهان را خوب میشناسم.
در میدان کهنه یا سبزهمیدان، که آنجا را خوب بلد بودم، با آنها قرار گذاشتم که ساعت پنج صبح آنجا باشیم. من از اینجا با یک ساک پر از نارنجک و تیانتی سوار ماشین شدم.
تغییر چهره هم داده بودم و خودم را عادی کرده بودم. ریشم را زده، موهایم را کوتاه کرده و سبیل بلندی گذاشته بودم. اتفاقاً از شانس بد یا خوبمان جلوی ما ماشینی با بار موکت حرکت میکرد و راننده بیاحتیاطی کرده و ته سیگارش را انداخته بود و موکتها آتش گرفته بودند. ماشین ما هم پشت سر آن ایستاده بود.
توقف ما بیشتر از نیمساعت نبود، ولی حقیقتاً برای من بیشتر از پنجاه سال طول کشید. الان وقتی همین کار کوچک یادم میآید، که چقدر بدنم لرزید و بر من چه گذشت، حقیقتاً دلم به درد میآید.
حالا من که کاری انجام ندادم. کسانی بودند که در این راه زجرها کشیدند. یادم هست همۀ مسافرها پایین رفتند، ولی من نه میتوانستم ساک را با خودم پایین ببرم، نه میتوانستم داخل اتوبوس جا بگذارم. خدا میداند آن روز بر من چه گذشت. خیلی ترسیدم.
خلاصه خدا خواست و مردم آمدند سوار شدند و به خیر گذشت، اما دلهرهای که به جان من افتاد، چیزی نیست که از یادم برود. صبح فردا به میدان کهنه رسیدم و با ساک به حمامی که قرار گذاشته بودیم، رفتم.
طرف ما هم آمده بود. ایشان را چک کردم. صبح زود بود و قرار گذاشته بودیم لباسها و ساکهایمان را کنار هم بگذاریم. من آن حمام را میشناختم.
میرزا اسماعیل، دلاک آن حمام، رفیق پدرم بود و من از آنجا با حمام کاملاً آشنا بودم، ولی بنده خدایی که از صف شمارۀ 2 آمده بود، نمیدانست که من اصفهانی هستم و شهر را بلدم.
چون روی سردخانۀ حمام شناخت داشتم، گفتم رختکن شمارۀ 9 را انتخاب میکنم و شما هم یکی از رختکنهای دو طرف آن را انتخاب کن. آمدیم و لباسهایمان را درآوردیم و حمام کردیم. هر دو هم در رختکن را باز گذاشتیم. من زودتر از حمام بیرون آمدم و ساکهایمان را عوض کردم.
تا ظهر یا عصر اصفهان بودم و دنبال بچههایی که در معدن کار میکردند، رفتم. قرار بود آنها مقداری تیانتی برای ما تهیه کنند. آنها برای من تیانتی تهیه کرده بودند، اما بهقدری موقع آمدن ترسیده بودم که هر کاری کردند، آن را به تهران نیاوردم. من از نظر مبارزاتی و تشکیلاتی کار غلطی کرده بودم و نباید این کار را میکردم. کار من نبود. ولی هرکسی را که چک کردم، دیدم هیچکس حاضر نیست این کار را بکند. از طرفی، قول داده بودم و قرار بود آنها هم در اصفهان یکسری فعالیتهایی را انجام بدهند.
پانوشت:
1- علیاکبر وهّاج (1323-1357) متولد تهران بود. او تا سال 1352 گرایش زیادی به دین و انقلاب نداشت، اما در این سال، تحت تأثیر سخنرانیهای فخرالدین حجازی، گرایشی عمیق به اسلام انقلابی پیدا کرد، بهطوریکه اطرافیانش این تغییر را باور نمیکردند. او از این پس به مبارزۀ مسلحانه علیه حکومت شاهنشاهی پرداخت. او در 21 بهمنماه 57، در خلال درگیری با گارد شاهنشاهی به شهادت رسید.