گفت وگو با جانباز اسماعیل زارعی
برخاسته از سرزمین نخلستانهای بوشهر
اسماعیل زارعی جانبازی از سرزمین نخلستانهای بوشهر- شهر کاکی- است. او از 10 سالگی همراه با دیگر دانشآموزان در راهپیماییها و تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی شرکت میکرد و با شروع جنگ، آنجا که پای دفاع از جان و ناموس وطن به میان بود به میدان نبرد شتافت.
وی ابتدا در سال ۱۳۶۵ و سپس در سال ۱۳۶۷ راهی جبهههای حق علیه باطل شد و از ناحیه پا، چشم و ریه به درجه رفیع جانبازی نائل آمد هدف از رفتن به جبهههای جنگ را اطاعت از ولی امر مسلمین و لبیک به فرمان امام(ره)و دفاع از ناموس و وطن میداند. اکنون نیز با همین هدف در پایگاهها و گردانهای بسیج، فعالیت دارد.
جانباز زارعی از عملیاتهای مختلفی که شرکت کرده و از مجاهدتهای رزمندگان برایمان گفته است. روایت او را میخوانیم:
سید محمد مشکوهًْالممالک
شاهدی برای انقلاب
اسماعیل زارعی، فرزند علی، ساکن شهر کاکی از استان بوشهر، متولد سال ۴۷ فوقدیپلم علوم تربیتی و معلم بازنشسته هستم. جانباز 25 درصد و سابقه شش ماه و شش روز حضور در جبهه در سالهای ۶۵ و ۶٧ را دارم.
سالهای 56، 57 دانشآموز ابتدائی بودم و در دبستان کنار منزل پدرم درس میخواندم که در شهرها تظاهرات و تجمعات شکل گرفت. بیشتر تجمعات مقرشان در خانه سادات بود. راهپیماییکنندگان تا بازار و مساجد میرفتند. بچههای مقطع راهنمایی که از ما بزرگتر بودند، برای تظاهرات پیشقدم میشدند. برادرم که سه سال از من بزرگتر بود، به خاطر این قضایا تحت تعقیب بود. امام دوازدهم بهمن 57 که به تهران آمد، مردم شهر کاکی نیز همزمان با مردم سراسر کشور، به خیابانها رفتند و مراسم گرفتند و شعار میدادند و به هم تبریک میگفتند و صلوات میفرستادند.
آغاز جنگ، شروعی برای دفاع
جنگ که شروع شد پایگاه بسیج شهر ما هم تشکیل شد و بنده جزو نخستین نیروهای پایگاه حضرت زینب(س) بودم. در پایگاه گروهبندی شدیم. گروه مقاومت داشتیم، شبها درون شهر، در کنار مساجد و مدارس نگهبانی میدادیم و در خیابانها و کوچهها گشت شبانه گذاشتیم. با این حال درس هم میخواندم.
دو برادر بزرگتر از من به جبهه رفتند. آن زمان خانه بودم و کمک پدر کشاورزی میکردم. ما چهار برادر و یک خواهر بودیم و من فرزند سوم خانواده بودم، سال ۶۳ و ۶۴ میخواستم به جبهه بروم اما برادرها میرفتند و اجازه نمیدادند من بروم.
تا سال ۶۵ کمک پدر بودم. تقریباً یک ماه بیشتر یا کمتر از عملیات والفجر ۸ نگذشته بود که من هم به جبهه رفتم. ما را به خورعبدالله بردند؛ آنجا نگهبان بودم، ما به فاصله نقطه صفر مرزی با عراق بودیم.
سال ۶۵ معادل سه ماه و نیم جبهه بودم، برگشتم و ادامه تحصیل دادم. سال ۶۷ دوباره به جبهه عازم شدم. زمانی بود که رژیم بعث عراق عملیات بازپسگیری فاو را انجام داده بود. ما به ماهشهر رسیدیم و عراق پاتک زده و از گاز شیمیایی استفاده کرده بود و فاو را پس گرفت.
بنده با همرزمان به مدت یک ماه اول پل بعثت نگهبانی میدادیم. سپس به مرخصی آمدیم و بعد از آن گردان ما را عوض کردند و به جزایر مجنون رفتیم که صدام پاتک زد و جزایر مجنون را گرفت.
چهارم تیر سال ۶۷ منافقین به سرکردگی ملعون مریم رجوی عملیات چهل چراغ را با هدف بازپسگیری جزیره مجنون برگزار کردند و بنده در آنجا از ناحیه پا تیر خوردم و ترکش به گردن و سینهام برخورد کرد و شیمیایی هم شدم.
هنوز هم درگیر مشکلات شیمیایی آن زمان هستم. بعد از مداوا ادامه تحصیل دادم و در سال 74 به استخدام آموزش و پرورش درآمدم. حالا با بسیج همکاری دارم و در گردان عاشورا، گروههای بسیج و مانورها فعالیت داشته و دارم.
اطاعت از ولی امر مسلمین واجب است
آن روزها به خاطر دفاع از ناموس و لبیک به فرمان امام(ره) راهی جبههها شدیم. برای هموار کردن مسیر انقلاب و حراست از خون شهدا و عمل به فرمان حضرت امام خمینی(ره) و اطاعت از ولیفقیه مسلمین، امر جهاد است.
وقتی اعلام کردند که دفاع از کشور واجب است، همه مردم از اقشار مختلف، کارگر و کشاورز، معلم و... همه رفتند. خیلیها رفتند و برنگشتند. خیلیها مثل بنده مجروح شدند و جانباز هستند. افرادی زیادی در جامعه هستند که جانبازتر و گمنامتر از ما هستند.
در منطقه خودمان فردی داشتیم که شش سال در جبهه بود. در پشت گردنش غدههایی ایجاد و خانهنشین شده است. از این افراد زیاد هستند؛ کسانی که هیچ چشمداشتی نداشتند. برای پول و ثروت و سرمایه نرفتند. حتی برای اسم هم نرفتند و فقط برای رضای پروردگار در راه خدا به جبهه رفتند. هدف از رفتن به جبهه دفاع از انقلاب و فرمان امام(ره) و نظام جمهوری اسلامی بوده، حالا هم در کنار خلفشان آیتالله خامنهای مدظلهالعالی هستیم و تا پای جان خواهیم ماند هرکجا که نیاز باشد، در کنار ارتش، سپاه و نیروی مردمی در حد توان هستیم و کوتاهی نخواهیم کرد.
دفاع مقدس، نعمت است
نخستین بار هنگام اعزام به جبهه در بیستم فروردین ۶۵ بنده هجده سال داشتم. خانواده ما برای رفتنمان راضی بودند و مشکلی نداشتند. دانشآموز بودم. از کلاس ما که سی و شش نفر بودیم، همه رفتیم و دو یا سه نفر برگشتند. سال ۶۵ انقلابی در مدرسه ایجاد شد. مرحله دوم هم سال ۶۷ بود که بیست سالم بود به جبهه رفتم.
بار اول دو ماه و خردهای در جبهه بودم و بار دوم با مجروحیتم چهار ماه حضور داشتم که در مجموع شش ماه و شش روز میشود.
هشت سال دفاع مقدس اول تا آخرش مقدس بود. برای مملکتمان نعمت بود. نعمتی که امام(ره) فرموده بود و ما هم پیرو ایشان بودیم. ما یک سیم خاردار نداشتیم. اما حالا به برکت دفاع مقدس موشک و پهپاد و اسلحه صادر میکنیم، امروز ابزار جنگی فراتر از دنیا تولید و صادر میکنیم.
در سال ۶۷ زمانی که صدام با گروه منافقین به جزایر مجنون پاتک زدند، من در گردان والفجر به فرماندهی حاج محمد صابر بیسیمچی بودم. حاج صابر در جبهه معروف شده بود. صدام و نیروهای عراق گفته بودند: «به کسی که صابر را به ما تحویل دهد، جایزه میدهیم.» ایشان شخصیتی شجاع و نترس بود. حالا هم بازنشسته سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و جزو ستاد عتبات عالیات کنگان هستند. وقتی آنجا رفتم در فاصله پنجاه متری دیدم عراقیها در جایی به نام خط کمین، ما را قیچی کردند. بنده در نقطه کمین بودم. به من دستور دادند: رمز بیسیم را باید بخوری یا آتش بزنی. من دیدم فایدهای ندارد با آرپیجی بیسیم را تکهتکه کردم و در آب اروند انداختم. خط عراقیها روی بیسیم ما افتاد. هر کانالی میچرخاندم، خط عراق روی آن بود.
بعد با قایق حرکت کردیم که از جزیره جنوبی به سمت جزیره شمالی برویم. قایق را به تیر بستند. سه چهار نفر کنار ما شهید شدند. شهدا از بچههای گناوه و دیلم بودند. آن روز خودم هم مجروح شدم و تیر به پایم اصابت کرد. قبل از آن هم ترکش به گردنم خورده بود. ما به طرف جزیره شمالی رفتیم. آنها رفتند ما را پیاده کردند. قایق را محکم با طناب به میلهای که کنار آب بود بستم. به سمت خشکی آمدم. به فرمانده گروهان بعدی گفتم:«قایق آنجاست.» دیدم دستور عقبنشینی صادر شد. همه زخمی بودند. تعدادی شهید شدند، آرپیجیزنها و خمپاره اندازها همه عقبنشینی کردند. تا رسیدیم به جایی که باید خودمان را به آب میزدیم. شنا هم خوب بلد نبودیم و در حد معمولی بلد بودیم. شش نفر بودیم. به ذهنم رسید که تعدادی از نیها و شاخههایی از بیشهزارها را شکستیم. برخی چفیه داشتند که با چفیه آنها را بستیم و گفتیم که از آنها حالت مهاری درست کنیم و زیر آب نرویم.
متوسل شدیم و گفتیم: «یا ابوالفضل! ما در گردان تو هستیم. خودت ما را نجات بده.» اینجا آب جزیره یک جا یک متر بود، یک جا پنج متر و یک جا ده متر. دیدیم یک کاچوی شناور به طرف ما میآید. آن را گرفتیم. دو تخته رویش بود. چهار نفر را بالای آن گذاشتیم و ما خودمان آن را هل میدادیم و میگفتیم: شما هم پارو بزنید تا به قسمت خشکی بعدی برسیم.
همینجا هم هلیکوپترهای صدام در حال حمله بودند و گاز شیمیایی میزدند. ما به طرف جزیره شمالی رفتیم و به خشکی رسیدیم. شش تا هفت کیلومتر پیادهروی کردیم. تعدادی زخمی و تیر خوردیم. زخمیها را با سختی زیاد بغل میگرفتیم و حرکت میکردیم. یک مینیبوس آمد. پنجاه نفر داخل مینیبوس بودند. بنده هم سوار شدم.
حرکت کردیم به طرف بیمارستان صحرایی علی ابنابیطالب(ع) رفتیم. بعد ما را به اهواز فرستادند. دو روز اهواز بودیم و بعد ما را به استانهای مرکزی، اصفهان، شیراز و بوشهر فرستادند.
باید شهید باشی تا به شهادت برسی
امروز کسی که بخواهد روحیه شهدا را داشته باشد باید خالص برای خدا باشد و بوی شهید و شهادت را استشمام نماید.
به قول زندهیاد سردار دلها (حاج قاسم سلیمانی): کسی که بوی شهید بدهد، همیشه با شهید است. اول باید شهید شوی و بعد به شهادت برسی.
باید خالص برای خدا کار کرد، اگر بخواهیم روحیه شهدا را داشته باشیم، باید الگو را شهدا قرار دهیم و به رهنمودهای امام راحل و مقام معظم رهبری عمل کنیم. معظمله الگوی اصلی ما است. باید گوش به فرمان حضرت آقا باشیم.
حفظ روحیه شهادتطلبی
روحیه شهادتطلبی وجود دارد و شهادت نگهداری. شهادتطلبی جای خودش و آن روحیه شهادت نگهداری که حفظ ارزش و مقام شامخ شهداست هم جای خودش.
در شهر کاکی دو شهید گمنام، که ما میگویم: شهید خوشنام، دفن شدند. ایام نوروز و در طول هفته با خانواده به گلزار شهدا که برسیم، حتی سر مزار یک شهید هم که شده باید برویم و فاتحهای بخوانیم و برگردیم. اگر کنار جاده هم برویم و آرامگاه شهیدی را ببینیم، یک فاتحه میخوانیم و رد میشویم. میگوییم: «خداوند از ما قبول کند.»
کارها آن زمان خالص و برای رضای خدا بود و مردم هیچ چشمداشتی نداشتند. جانبازی بود که پارسال به رحمت خدا رفت با کف دست خودش کار میکرد. جوشکاری سیار داشت؛ مشکل قند داشت؛ بستری شد و مدتی حالش خوب بود و بعد فوت کرد. همه او را میشناختند.
جانباز دیگری میشناسم که شش سال سابقه جبهه دارد، حسین احمدی، پشت گردنش غدهای دارد و در خانه بستری است. هر زمانی که این عزیزان را میبینیم، روحیه میگیریم. ما که حبیببنمظاهر را ندیدیم، ولی این افراد را که میبینم، میگویم: اینها حبیببنمظاهر زمان خودمان هستند.
با مشکلات اقتصادی و این چیزها کاری ندارم. کسی از گرسنگی نمیمیرد. سختیها را پدران ما کشیدند. حالا که شکر خدا الحمدلله همه چیز هست.
انشاءالله تا زندهایم روحیه شهادتطلبی هیچوقت از ذهن ما حذف نشود. فصلالخطاب ما مقام معظم رهبری است و انشاءالله هرچه زودتر شاهد ظهور امام زمان(عج) باشیم و پرچم را به ایشان تحویل بدهیم.
فضای معنوی جبهه وصفناشدنی بود
سال ۶۵ و ۶۷ جبهه رفتم. هجده ساله و بیست ساله بودم. فضای مناطق عملیاتی حال و هوایی وصف ناشدنی داشت. از همه نظر معنویت بود. گرسنگی و سیر بودن با معنویت همراه بود.
در جبهه سه روز و سه شب غذا نداشتیم. جابهجایی گردان بود و فقط قند و یخ داشتیم. آب هم نداشتیم یخ را درون کتری میگذاشتیم که آب شود و بخوریم. قند میخوردیم برای رفع گرسنگی و اعتراضی نمیکردیم. مثل حالا نبود که اگر در خانه یک روز بیسکویت نباشد، بچهها شروع به اعتراض میکنند.
جبهه معنویت و صفا صمیمیت و لفظ برادر بود. همهجا یکصدا و یکنوا لفظ برادر بود.
خاطره شهید شدن همرزمانم
شهید اسماعیلی با یکی دونفر به نام آقای زارع و فاطمی صبح از خورعبدالله به فاو رفتند. بعد از آن ساعت یازده، یازده و نیم خبر دادند که ماشین بچههای کاکی کنار مسجد فاو توپ فرانسوی خورده است.
دو نفر جلویی شهید شده بودند و سه نفر پشتی، نفر اول آقای اسماعیلی شهید و نفر دوم آقای زارع از بچههای کاکی و نفر سوم آقای فاطمی هم که حالا عضو شورای شهر کاکی است، مجروح شده بودند.
سربازان نزد ما آمدند و گفتند: «سیدتان شهید شده است.» آقای اسماعیلی و زارع همراه او بودند و برادر آقای اسماعیلی همراه ما بود که به او خبر دادند: «باید به ماهشهر بروید، برادر بزرگ شما آنجاست و با شما کار دارد.» گفت: «من هستم، مگر اینکه برادرم شهید شده باشد.» ایشان دانشجوی تربیت معلم بود و در زمان تحصیل از فعالان انجمن اسلامی مدارس بود.
گاهی دلمان برای حال و هوای آن زمان تنگ میشود. هفته بسیج هفته دفاع مقدس، به یاد آن روزها میافتم. در بسیج دانشآموزی مدرسه، بخش فرهنگی بودم. بلندگو میگذاشتم و آهنگهای جبهه پخش میکردم. دانشآموزان را به اردوی راهیان نور میبردیم؛ خودم مربی بودم. درحال حاضر هم پیگیری میکنم و شماره تلفن دوستانم را پیدا میکنم و با آنها در ارتباط هستم.
چند شب گذشته بندهخدایی را دیدم بچه گناوه است، گفت: شماره تلفن چند نفر از دوستان را دارم و برایتان میفرستم تا با هم در ارتباط باشید.
شهدا همان نیروهای خالص زمان ائمه(ع) هستند
قطعنامه ۵۹۸ با توجه به تصمیماتی که سران مملکت گرفتند و با امام(ره) مشورت کردند صورت گرفت. فرماندهان ارشد سپاه، اتاق جنگ داشتند و شورای امنیت کشور تصمیمگیری کردند. بعد هم بلافاصله منافقان حمله کردند، بنده مجروح بودم. به من گفتند: تو با عصا راه میروی، کجا میخواهی بروی؟ در حال انجام کارهای پزشکی بودم و تیر هم هنوز داخل پایم بود.
قطعنامه ۵۹۸ بماند، چه بود و چه کرد. حالا هم ما تا پای جان خودمان و فرزندانمان پای انقلاب هستیم. دو پسر دارم هر دو عضو بسیج هستند.
خودم نتوانستم ادامه تحصیل دهم. با توجه به شرایطی که برایم پیش آمده بود، درگیر مجروحیت بودم و از درس عقب افتادم. دیگر شرایطی فراهم نشد و وارد مرحله زندگی مشترک شدم. سال ۷۷ سی سالم بود که ازدواج کردم. پنج سال شهر دَیر بودم و بعد از پنج سال به شهر خود بازگشتم.
در حال حاضر اگر کسی بخواهد روحیه شهدا را داشته باشد، به نظر من باید برود وصیتنامه شهدا و زندگینامه این عزیزان را بخواند که بداند چه کسانی بودند. این شهدا در دامن چه کسانی بزرگ شدند و از کجا آمدند. شهید روحالله عجمیان و دیگر شهدا را بشناسند. اینها نیروهای خالص هستند از زمان ائمه(ع) تا زمان امام زمان(عج) این نیروها بودهاند.
از زمان امام راحل و در حال حاضر زمان رهبر معظم انقلاب همچین انسانهایی هستند، کسانی که روحیه شهادتطلبی دارند و گوش به فرمان رهبر هستند. شهیدان همت، شیرودی، باکری، علی هاشمی و سردار دلها سپهبد حاج قاسم سلیمانی که الگوی نسل جدید برگرفته از مکتب روحالله هستند چه کسانی بودند؛ نسل امروز این افراد را بشناسند.
شهید زرهیفرد قدش کوتاه بود. به ایشان گفتند: «راهت نمیدهیم.» گفت: «من چکار کنم؟ قدم همین است.»
شهید بابایی زندگینامهاش را اگر بخوانی، سفر حج را لغو کرد. فرمانده جنگ بود، ولی در صحرای منا او را دیده بودند، با چشم بصیرت. خانمش رفته بود، ولی خودش نرفت. ما دو شهید دیگر در روستا داریم دو برادر هستند. برای دفاع از ناموس، دفاع از مملکت و اطاعت از ولی امر زمان رفتند. از مسئولان میخواهم کاری کنند، پیشکسوتان جنگ و جهاد و شهادت که در زندگی گمنام هستند، گمنامتر نشوند و پیدایشان کنند که یک روز افسوس از دست دادن اینها را نخوریم، که فایدهای هم ندارد.
از طرف مسئولان بازدید از خانواده شهدا و جانبازان بالای بیست و پنج درصد، چهل، پنجاه درصد به بالا و رزمندگان جبهه رفته سه سال به بالا صورت میگیرد، نه ما که شش ماه جبهه رفتیم.
امروزه هرکسی در خانه خودش مشکل دارد. تسهیلات میدهند، نمیگویم نمیدهند، بنده خودم از بنیاد شهید وام گرفتم، ولی اگر میخواهند همت کنند، به دید و بازدید ایثارگران بیایند که انسانها روحیه میگیرند. این دید و بازدیدها بیشتر شود. رئیسجمهور به خانه شهید ارامنه رفته بود، چون فرزندشان شهید شده بود، قبل آن هم رهبر معظم انقلاب به منزلشان رفته بود؛ آنها الگوی ما هستند. به فرض آقای قاضیزاده هاشمی میخواهد به بوشهر بیاید. شب قبل زنگ بزنند و صبح بیایند پیشواز آقای قاضیزاده هاشمی برویم. نه اینکه بگویم کار خوبی نیست. خوب است، اما انتظار میرود قبل از ورود ایشان رئیس بنیاد شهید خبر داشته باشد که ببینند و بدانند در خانه و خانواده فلان جانباز، فلان ایثارگر چه مشکلی وجود دارد. در پایان فرج صاحبالزمان(عج) و سلامتی مقام معظم رهبری و سربلندی نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستاریم.