گلایه به امام صادق(ع)! (حکایت اهل راز)
یک شب بعد از ماه مبارک، رمضان ساعت هفت برای کاری خدمت ایشان رفتم. پشت خانهشان یک کوچه بنبست بود. آن خانهای که در آخر کوچه بود داشت بیست و چند واحد میساخت. چون نصف شب رفت و آمد داشتند و آجر و آهـن خالی میکردند، ایشان اذیت شده بود. علاوهبر اینکه ایشان هم پیر بود و هم بیمار، لذا کلافه شده بود. همسایهها هم مقصر نبودند، چون چارهای جز این نداشتند. حاجآقا در این مدت خیلی در استیصال بود. ما هم هرقدر فکر میکردیم که چه کار کنیم، نمیدانستیم. حتی راههایی هم به نظرمان میرسید ولی ایشان اجازه نمیداد کاری کنیم.
من ساعت هفت شب با ایشان قرار داشتم و تنها هم بودم. خدمتشان رفتم و در زدم و وارد شدم. وقتی داخل شدم، دیدم حاجآقای ما حاجآقای قبلی نیست! حالشان حال عادی نبود و خیلی منقلب بودند. بعد از مقدمات طبق عادتی که داشتم، به ایشان اصرار کردم که حاجآقا چه شده است؟ ایشان سعی کرد قضیه را کتمان کند ولی من رها نکردم و گفتم حاجآقا! باید به من بگویید چرا حالتان این طور است؟ ایشان به من فرمودند که شما از جریان اینجا خبرداری و میدانی که من خیلی اذیت میشوم باید فکری کرد.
فرمودند: شما از مشکلاتی که من دارم خبر داری.
دیشب نشسته بودم و داشتم برای درس خارج صبح مطالعه میکردم، در آن ساختمان خیلی سروصدا کردند و من اذیت شدم. حتى این تعبیر را کردند که کار به جایی رسید که میخواستم فریاد بکشم ولی دیدم که من طلبه هستم و نمیتوانم هرکاری کنم که دیگران میکنند. همین طور نشسته بودم که یک دفعه منقلب شدم و با ناراحتی به خود ائمه گفتم این طور نمیشود، من دارم اینجا مطالعه میکنم که صبح بیایم قال الباقر و قال الصادق بگویم اینها نمیگذارند؛ خودتان کاری بکنید، بعد هم شروع کردم یادداشت برداشتن و نوشتن.
بعد فرمودند: امشب قبل از مغرب حدود ساعت ۵ بعدازظهر همان همسایه زنگ زد و گفت: آقا! من دیشب خوابی دیدم و خیلی مردد بودم به شما بگویم یا نگویم، ولی چون استخارهام خوب آمد خدمتتان آمدم تا خوابم را بگویم.
گفت: من دیشب خواب دیدم که در خانه شما آمدم و با شما کاری دارم، ولی خانواده شما گفتند که آقا به کلاس درس تشریف بردند. گفتم برای چه تشریف بردند کلاس درس؟ گفتند که قرار است امام صادق(ع) بیایند درس و ایشان رفتند.
همسایه گفت: من به مدرسه مروی، پای درس شما آمدم و دیدم که امام صادق(ع) هم نشستهاند ولی شما خیلی ناراحت هستید.
همین که آمدم از شما بپرسم چرا ناراحت هستید، حالتان منقلب شد و همان موقع به امام صادق(ع) گفتید که آقا! شما کاری کنید.
بعد حاجآقا مجتبی شروع کردند گریه کردن و فرمودند: ما چطور این همه لطف و محبت ائمه را جواب دهیم؟
کتاب: حاج آقا مجتبی، چاپ اول، تهران: مؤسسه فرهنگی پژوهشی مصابیحالهدى (۱۳۹۱)
صص ۱۵۳ و ۱۵۴؛ راوی خاطره دکتر اسماعیلی