نتیجه ارزشهای انسانی و اخلاقی بـدون خـدا
ممکن است کسی بگوید چه مانعی دارد که ما براساس وجدان انسان که از کارهای اخلاقی لذت میبرد، ولو اینکه خدایی در کار نباشد، معنویت را برقرار کنیم؟
اصولا اگر انسان فقط به خاطر لذت، ولو لذت معنوی، کاری بکند فقط تا مرز کشته شدن است، تا مرز زندان رفتنهای متوالی است. یعنی اینها (امور اخلاقی مانند زیبایی دوستی) در این حدود به شکل امور تفنّنی و فانتزی درست است، اما به شکل نیازهای عمیق بشری که در مکتب لازم است تا افرادِ پایبند به مکتب، به خاطر این ارزشهای معنوی «پاکبازی» و «سربازی» کنند صحیح نیست، یعنی نیاز مکتب به ایمان به معنویات در یک حد خیلی بالاتر و بهتری است.
لذا اگر کسی مثلا بگوید: امام حسین(ع) به کربلا رفت و خود و جوانانش را به کشتن داد و اهل بیتش را به اسارت داد زیرا وجدانش از خدمت به خلق خدا لذت میبرد، درست نیست، زیرا لذت در پایان به خود انسان برمیگردد و دیگر با «پاکباختگی» جور درنمیآید. این اولا.
ثانیا: اگر خدایی در عالم نباشد و نظام و هدفی در کار نباشد و اگر یک نوع وابستگی باطنی میان اشیاء و انسانها برقرار نباشد، خود لذت بردن که ما بر اساس آن ساخته شدهایم، آیا نباید گفت غلطی در طبیعت است؟ اینکه من مثلا از نان خوردن فلان بچه یتیم لذت میبرم چه ربطی به من دارد؟ او خود لذت ببرد چرا من لذت ببرم؟ این لذت در این صورت چیزی است شبیه لغو و پوچ، یعنی حکمت و علتی در وجود من ندارد و بیدلیل است.
ولی اگر بگوییم یک نوع همبستگی در نظام عالم هست و خلقت روی حکمت کار میکند، میان من و سایر افراد یک وابستگی در متن خلقت هست و همه عضو یک پیکریم، آنوقت من که دنبال این لذت میروم، به دنبال امر پوچ و بیهدف از سوی خود نمیروم، دنبال یک اصل متقن در خلقت میروم.
اگر لذت تصادفی باشد و تصادفا من طوری ساخته شدهام که از رسیدن خیر به دیگران لذت میبرم و این لذت برای من هیچ فلسفهای ندارد، در این صورت باز آخرش کار به پوچی و بیهدفی میکشد؛ یعنی طبیعت از کار خود هدفی نداشته و کار لغوی انجام داده است و من دارم دنبال آن کار لغو طبیعت میروم و فیالمثل خود را به عنوان سرباز برای دفاع از مردم به خاطر لذتی که میبرم فدا میکنم؛ اما خود لذت چیست؟ نمیدانم، بلکه اینچنین ساخته شدهام (مانند اینکه انسان گاه شش انگشتی ساخته میشود). در این صورت طبیعت کار پوچی انجام میدهد و کار من هم پوچ است و این دیگر ارزش و هدف نیست.
اینکه هدف من بر اساس لذتی است که به غلط در من گذاشته شده است و آنچه هدف من در آن است [یعنی خلقت و طبیعت] خود بیهدف است، زندگی مرا از پوچی خارج نمیکند.
پس در عین اینکه ما قائل به وجدان اخلاقی میشویم و میگوییم انسان بالفطره از کار خوب لذت و از کار بد رنج میبرد، اگر پای خدا و خلقت و هدف داشتن خلقت در میان نباشد، کار ما از پوچی خارج نمیشود. ولی آنجا که این وجدان اخلاقی هست (و ما معتقدیم که واقعا وجود دارد) اما من خود میفهمم که این وجدان را خدا برای این قرار داده است که من کار باهدفی را انجام دهم و در متن خلقت، من و آن یتیم و آن پیرزن عضو یک پیکر هستیم و واقعا جزو یک نقشه و طرح هستیم و از یک مشیّت ازلی پیروی میکنیم و به دنبال یک حکمت میرویم و هدف خلقت و خالق خلقت را تأمین میکنیم، در این صورت این امر معنوی پوچ نیست بلکه حقیقی و واقعی است.
پس هر مکتبی نیاز دارد به چنین هدفها و ارزشهای معنوی و به صرف شرکت در منافع و بر اساس آن نمیتوان یک مکتب انسانی جامع به وجود آورد.
استاد مطهری، هدف زندگی، صص۴۷-۴۳ (با تلخیص)