قرارمان هر پنجشنبه، همینجا
آن روز که برادرت سراسیمه شناسنامهات را خواست قلبم لرزید! نمیدانستم برای چه؛ اما بهقول بیبی انگار در دلم رخت میشستند. دلشوره عجیبی به سراغم آمد.
ـ شریعه! اینا چی میخوان؟
ـ هیچی مامان مثلاینکه اومدن شناسنامه آقاجون رو ببرن.
یک لحظه بهیاد خواب سه شب قبل افتادم! نکند که...
در خانه زده شد و دوباره دلم لرزید. اینبار زن برادرت با چشمهایی که به سرخی میزد پشت در بود.
ـ پس شوهرت حاج قاسم کو؟
ـ کار داشت؛ منم تنها بودم و گفتم بیام پیشت تا تنها نمونم.
به نظرم اوضاع غیرعادی بود که همة اقوام داشتند یکییکی میآمدند خانة ما!
دوباره در خانه را زدند! نفهمیدم خودم را چطور تا دم در رساندم؛ پاهایم نای رفتن نداشت. انگار راه طولانی شده بود، دلهرهام شدت گرفت و تپش قلبم همهجا پیچیده بود. در را باز کردم؛ کوچة ۱۸ متری مملو از جمعیت بود. پاهایم سست شدند. چهرة بعضیها برایم آشنا بودند و بعضی هم نه. بعضیهایشان را در مسجد ولیعصر (عج) دیده بودم، وقتی پشت سر تو نماز میخواندند. مردی میانسال جلو آمد؛ در مسجد منیریه دیده بودمش همانجایی که امام جماعت بودی...
گفت: «حاج خانوم سلامعلیکم، سید احمد آقا خونه نیست؟»
با نگرانی جواب دادم: «نه! مگه مسجد نبودن؟»
خدایا چه خبر شده بود؟ یکلحظه با خودم گفتم شاید دوباره برای امیر اتفاقی افتاده! مثل آن روز که وقتی پنج ساله بود تنهایی رفته بود طبقة بالا، روزنامه را آتش زده و تا میخواست شعلهاش را خاموش کند، گذاشته بودش زیر کمد! به خیال اینکه آنجا خاموش میشود! موقعی خبردار شدیم که دود همهجا را فرا گرفته بود. فرش زیر کمد سوخته بود و مدارک، کتابها و پاسپورتِ تو هم نیمهسوخته شده بودند! هنوز بعضیهایشان را نگهداشتهام. در کمال ناباوری با امیر دعوا نکردی!
حس بدی داشتم. نگاه مات و مبهوتم به جمعیت بود، انگار زبانم بندآمده بود. نمیدانم چرا نمیتوانستم به ماجرایی خوب فکر کنم. یکلحظه فکرم رفت پیِ تو. همیشه اعلامیههای امام را توی جوراب پنهان میکردی تا بین مردم پخشکنی. کارمان شده بود رفتن به راهپیمایی. آقایان جلو و خانمها پشت سرشان. جلوتر از همه از مسجد ولیعصر (عج) تا جلوی دانشگاه تهران پیش میرفتی. من هم با بچه کوچک همراهیات میکردم. میگفتی: «اگه شما نیایید مردم میگن چطور خانوم حاجآقا میری نشسته تو خونه؟ اون وقت اهل مسجد و محل نمییان.»
وقتی امام خمینی به ایران برگشت، توی خانهمان کلی اسلحه بود از کلت گرفته تا سلاحهای دیگر... ۱۹ بهمن ۵۷ در دیداری که با امام داشتی، از ایشان دستور گرفتی تا سلاحهایی را که زمان مبارزه به دست مردم افتاده بودند، جمعآوری کنی و با صدور مجوز در اختیار جوانانِ مؤمن قرار بدهی. امام کارتی به تو داده و فرموده بود: «سنگرها رو حفظ کنید و تو مسجد شماره بذارین. برای اسلحهها کارت بدید تا بدونید چه کسانی چه اسلحههایی دستشون هست.» برای انجام همین کار بود که بعضی شبها به خانه نمیآمدی.
با دیدن جمعیت، زیر لب گفتم: «حتما برای سید احمد اتفاقی افتاده...» اما نمیخواستم باور کنم، به دل سیاه شیطان لعنت فرستادم. خودم را دلداری دادم: «... اون که تا دیروز ظهر خونه بود...»
سروصدای جمعیت مرا به خود آورد. انگار دیوارِ خانههای توی کوچه داشت روی سرم خراب میشد. برادرت، شناسنامهات را از داخل کتابخانه پیداکرده بود و از خانه بیرون آمد. برای لحظهای جلوی من ایستاد. انگار میخواست چیزی بگوید! دوباره در دلم غوغا به پا شد. باز فکرم بهجایی دیگر رفت، این بار به شهر آبا و اجدادیمان زنجان. همانجا که در ۱۲ سالگی من را برای همسری تو انتخاب کردند. مادرهایمان دخترعمو بودند و پدرم سید محمد میر طاهری روحانی و اهل علم بود. خانوادهام با ارتباط و شناختی که از تو داشتند با وصلتمان موافقت کردند. فکر کردم نکند خدایی ناکرده اتفاقی برای خانوادهام افتاده که از آن بیخبرم! اما اگر اینطور بود جمعیت اینجا چه میکرد؟ یک دنیا حدس و گمان توی ذهنم چرخید.
یاد خواب سه شب قبل افتادم. وقتی خوابم را برایت تعریف کردم، از بستر برخاستی و سر جا نشستی. سه بار گفتی: «لا اله الا الله...» بعد به چشمهای نگرانم خندیدی.
ـ ناراحت نباش، هرچه خدا خواهد خوش آید...
هاج و واج به دهان برادرت چشم دوختم، منتظر بودم تا بگوید: «چیزی نیست زن داداش... نگران نباش...»
اما همانطور که سرش را پایینانداخته بود گفت: «زن داداش! سید احمد تیرخورده...»
انگار دنیا دور سرم چرخید! قلبم تیر کشید و یکباره تمام ماجرا را فهمیدم. این تعبیر همان رؤیای صادقه ام بود. همان خوابی که سه شب قبل دیده بودم! توی خواب آقایی در خانهمان آمد و گفت: «حاجآقا تیر خوردند...»
یادم آمد چند شب قبلش گفتی: «امشب رفتنی بودم؛ ولی خدا کمکم کرد.»
دلشوره گرفتم، با نگرانی پرسیدم: «چطور؟»
جواب دادی: «تیراندازی شد؛ ولی گلوله از بالای سرم گذشت.»
یک روز هم وقتی بالای منبر صحبت میکردی، مأمورین رژیم اشاره کردند تا از منبر پایین بیایی. خودم آنجا بودم و دیدم که به آنها توجه نکردی. مأمورین به برادرت گفتند تا متقاعدت کند پایین بیایی. او هم روی کاغذ نوشت: «حاجآقا! اینها از طرف ساواک اومدن.»
با خونسردی سر تکان دادی که: «بله میدونم، صحبتم تموم بشه میام.»
آن روز وقتی سخنرانیات تمام شد مأمورین به سراغت آمدند.
ـ حاجآقا یه بار قبلاً تعهد دادید، مگه قرار نبود از این صحبتهای بودار نزنید؟
ـ من حرف خاصی نمیزنم، بایستی مردم آگاه بشن.
ـ پس باید با ما بیایید.
شانه بالاانداختی و گفتی: «اومدن من مهم نیست؛ ولی اگه بیام به ضرر شما تموم میشه. وقتی من بیام یه تعدادی هم میان؛ اصلاً چرا خودتون رو خراب میکنید؟»
مأمورین هم دست از پا درازتر گفتند: «پس لطف کنید یه تعهد بدید که دیگه در این موارد صحبت نکنید.»
ـ من حرفم رو میزنم؛ ولی این صحبتها رو نمیدانم...
توی کوچه جای سوزن انداختن نبود. هرکس خبر را شنیده بود برای تسلای دل من در خانه آمده بود؛ اما دیگر دلی نمانده بود تا آرامش کنم، دل من تو بودی سید احمد...
مردی که دستهگلی سرخ در دست داشت رو به جوانی گفت: «دیشب قرار بود بعد از نماز مغرب اسلحه بدن، یه نفر به بهانه گرفتن کارت اسلحه وارد مسجد میشه و میشینه پای منبر روضه...»
پیرمردی ادامه داد: «رکعت دوم نماز بودیم، همون کسی که به بهانه گرفتن کارت اسلحه منتظر مونده بود به امام جماعت تیر زد و فرار کرد... »
***
روز تشییعجنازهات، مسجد ولیعصر (عج) و مسجد منیریه، هرکدام دستهای راهانداخته و به بهشتزهرا (س) آمده بودند. روحانیون دور تابوتت را گرفته بودند، از حاجآقا واعظی نماینده مجلس گرفته تا سرشناسها همه و همه بودند. دلم میخواست خودم را به تابوتت برسانم و برای آخرین بار جای گلولة روی تنت را ببینم. میخواستم سر در گوشت بگویم سید احمد خیلی زود تنهایم گذاشتی... میخواستم بگویم دیداربهقیامت؛ اما پاهایم یاری نمیکرد.
جمعیت زیاد بود. نگران شدم که مبادا وقتی روی پیکرت را باز میکنند نتوانم غصهام را کنترل کنم و چادرم در مقابل نامحرمان کنار برود. تو را ندیدم و داغ آخرین وداع بر دلم ماند...
مدتی گذشت و غمِ دیدارت بیمارم کرد. مدامگریه میکردم که کاش برای آخرین بار هم که شده میدیدمت؛ کاش میفهمیدم گلوله به کجای بدنت اصابت کرده؟ کاش میفهمیدم در آخرین لحظه درد داشتی یا نه؟ کاش... یکشب خوابت را دیدم. توی مسجدی ایستاده بودم. دورتادور را با پارچهای سبز پوشانده بودند. بلندگوها در چهارگوشه قرار داشت. سه نفر هم قامت و شبیهِ تو از آسمان پایین آمدند! مسجد برایم مثل گلستانی آرامبخش شد که در پرتوی نوری سبز میدرخشید. رایحة گلاب مرا سرمست حضورت کرد. دلم میخواست بهپایت بیفتم؛ ولی نمیدانستم روی پای کدامیک که شبیه تو بودند؟ بالاخره خودت جلو آمدی و دو نفر دیگر از نظرم محو شدند!
پیراهنت را بالا کشیدی، جای قلبت را نشان دادی و گفتی: «گلوله به اینجا خورده؛ ولی نگران نباش درد ندارم. دردم همون لحظه بود...»
ـ پس برای چی اینجا هستی؟
ـ اومدم پروندهها رو تحویل بدم و برم.
به پروندههای میان دستت نگاه کردم، عکس شهدایی که توی بهشتزهرا (س) میدیدمشان روی پروندهها بود! گفتم: «اینا که همه شهید شدن.»
به اطرافاشاره کردی.
ـ بله، منم اینجا نماز شهدا رو میخونم.
بعد از کمی مکث ادامه دادی: «وقتی دیدم خیلی ناراحتی اومدم بهت بگم نگران نباش؛ دیگه درد ندارم. اومدم بگم خوشحالم که اینجام...»
با «الله و اکبر» اذان صبح از خواب پریدم. دلم با دیدنت آرامِ آرام شده بود.
حالا هر وقت دلتنگت میشوم به بهشتزهرا (س) میآیم، قرارمان هر پنجشنبه همینجاست؛ قطعه ۲۴، ردیف ۷۴.
نویسنده: مریم عرفانیان