kayhan.ir

کد خبر: ۲۷۱۸۵۴
تاریخ انتشار : ۰۴ شهريور ۱۴۰۲ - ۲۱:۰۵

یک شهید، یک خاطره

 


دعایی که مستجاب شد
مریم عرفانیان
صحنه وداع فرزندان شهدا با پيكر مطهر پدر شهيدشان چنان آقا تقى را متأثر كرده بود كه وقتى به خانه می‌آمد، بی‌هیچ مقدمه‏اى می‌گفت: «مبادا وقتى من شهيد شدم حمزه را بالاى سرم بياورى.» من كه در آن لحظه اصلاً متوجه منظورش نمی‌شدم با تعجب می‌پرسیدم: «چرا؟ نكند اتفاقى افتاده؟»
او خيلى آرام می‌گفت: «اگر حمزه مرا در آن وضعيت نبيند خيلى بهتر است. دوست دارم براى هميشه خاطرة خوبى از من در ذهنش ماندگار باشد.»
حالا آقا تقى به شهادت رسیده بود. وقتی‌که خواستند پيكر پاك و مطهرش را با آمبولانس بياورند، گفتم: «حتماً بايد ما هم با آمبولانس بياييم. چون هميشه با آقا تقى به خانه مى‏آمديم و اين دفعه هم نمى‏توانم تنها بيايم.»
بالاخره همراه آمبولانس پيكر ايشان را آورديم. پيكرش را وسط حياط گذاشتند. حياط خيلى شلوغ بود؛ همة آشنايان و فاميل آمده بودند. هياهوى عجيبى در خانه موج مى‏زد و شگفت اینکه حمزه، تنها يادگارِ آقا تقى در ميان این‌همه سروصدا آرام و راحت خوابيده بود! همسرم نمى‏خواست حمزه چهره خون‌آلود پدرش را ببيند و به خواست خدا پسرمان با آن ‌همه هیاهو بيدار نشد! او خوابيده بود، آن‌هم چه خواب نازى. هرلحظه كه چشم‌باز مى‏كردم و آقا تقى را مى‏ديدم بی‌اختیار به ياد حمزه مى‏افتادم. وقتى سراغ او را از اطرافيان مى‏گرفتم، جواب مى‏شنيدم كه خواب است. آن‌جا فهميدم كه هر چه آقا تقى از خدا خواسته، پروردگار به او داده است.
براساس خاطره‌ای از شهید سید محمدتقی‌ رضوی ‌مبرقع‌
راوی: عطیه سادات سیدآبادی، همسر شهید