نگاهی به کتابهای منیره میرزایی
کامران پورعباس
منیره میرزایی نویسنده پنج کتاب در هر دو حوزه کودک و نوجوان و بزرگسالان است که از جانب مؤسسه فرهنگی هنری قدرولایت منتشر شدهاند.
نخستین کتاب، «سرزمین دانهها» است که در آن مفهوم معاد و زیبایی جهان آخرت به خوبی و در نهایت سادگی ولی جذاب در قالب قصهای به کودکان ارائه میشود.
کتاب دوم با عنوان «در جستوجوی خدا» با روایتی جذاب کوشیده است تا موضوع مهم «شناخت خدا از راه نشانهها» را به کودکان بفهماند و آنان را با خالق هستی مأنوس نماید.
کتاب دیگر «تاج بندگی» است که در آن ضرورت و آثار و فواید حجاب، حجاب برتر بودنِ چادر، مضرات بیحجابی، حجاب در طول تاریخ تشریح گردیده و پاسخهای مستدل و مستند و منطقی به پرسشها و شبههافکنیهای حجاب داده شده و اثبات گردیده که بیحجابی اجباری بوده نه حجاب و بانوان بهطور طبیعی و خودخواسته و براساس فطرت و نیاز به آرامش و امنیت، تنپوش و سرپوش حجاب و عفاف را انتخاب کردهاند و آنچه در سالیان طولانی جدید سبب بروز اختلال در پوشش و حجاب آنان شده است، ریشه سیاسی و اقتصادی داشته و به دست مافیای استفاده ابزاری از زنان اتفاق افتاده است.
کتاب «آرزوی گل سرخ» درباره شهید حاج قاسم سلیمانی و کتاب «اشک و لبخند» در مورد مدافعان حرم است که این دو اثرِ خانم منیره میرزایی در حوزه ایثار و شهادت، موضوع گزارش امروزمان هستند که نگاهی به محتوای این کتابها میاندازیم.
آرزوی گل سرخ
کتاب «آرزوی گل سرخ» به مناسبت چهلمین روز شهادت سردار بزرگ و پرافتخار اسلام حاج قاسم سلیمانی منتشر شد و در سال 1399 به چاپ دوم رسید.
در خرداد 1399 در فرهنگسرای سپهبد شهید قاسم سلیمانی با حضور مسئولان سازمان فرهنگی هنری شهرداری، رئیس سازمان تبلیغات جنوب غرب تهران و سردار امامقلی از همرزمان سپهبد شهید قاسم سلیمانی با اهدای لوح تقدیر و تندیس شهید قاسم سلیمانی از نویسنده کتاب خانم منیره میرزایی و تصویرگر کتاب خانم راحیل تقیپور تقدیر و تشکر بهعمل آمد.
همچنین از این کتاب در پانزدهمین جشنواره کتاب سال پاسداران اهل قلم تقدیر بهعمل آمده است.
موضوع کتاب درباره هدیه گل سرخی است که فرزند یکی از شهدای مدافع حرم در نماز به سردار دلها، شهید حاج قاسم سلیمانی هدیه کرد و از سیمای جمهوری اسلامی پخش شد.
در کتاب این عبارات ذکر شده: «حاج قاسم تمام بچهها را دوست دارد و بچههایی که پدرشان شهید شده، حاج قاسم را مثل پدرشان دوست دارند» و در صفحه آخر داستان نیز از شهید حاج قاسم سلیمانی با تعابیر «مهربانترین، شجاعترین و عاشقترین مرد شهر» یاد شده است.
در این داستان، گلها در یک گلستان از آرزوهایشان میگویند و اینکه دوست دارند به دست چه کسی سپرده شوند. برخی از گلها دوست دارند به دست یک معلم برسند و برخی به دست بیماری که لبخند را روی لبانش بنشاند، اما در میان این گلها، گل سرخی است که پیش از این در مورد شخصیت مردی بزرگ سخنانی از باغبان شنیده و آرزو میکند که به دست او برسد. این گل سرانجام توسط یک فرزند شهید میرسد و هنگامی که سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قنوت نماز ایستاده، گل به دستش سپرده میشود و به این ترتیب آرزوی گل برآورده میشود.
در بخشهایی از کتاب آرزوی گل سرخ در مورد ویژگیهای سپهبد شهید قاسم سلیمانی سخن گفته شده است، زمانی که کودک با مادرش سخن میگوید و مادر در مورد شخصیت سردار دلها نکاتی را بیان میکند.
کودک سه سالهای که این گل را به شهید سلیمانی میدهد، محمدحسین فرزند پاسدار شهید مدافع حرم حسین بواس است که در ۲۱ فروردین ۱۳۹۵ در منطقه خانطومان سوریه به شهادت رسید.
خانوادههای شهدای مدافع حرم مازندران در دوم اسفند سال ۱۳۹۷، در شهر بابل، میزبان سردار سلیمانی بودند. در این دیدار، حرکت دلیِ فرزند شهید بواس در اهدای گل به سردار دلها در قنوت نماز بازخورد فوقالعادهای داشت.
مادر شهید حسین بواس، ماجرا را چنین تعریف مینماید: آن روز من بههمراه همسر، عروسم و دو فرزندان شهید راهی بابل شدیم. در ابتدا در مراسم دیدار عمومی شرکت کردیم و قرار شد پس از نماز مغرب و عشا نوبت به دیدار خصوصی سردار با خانواده شهدا برسد. قبل دیدار به همه ما شاخه گل رز دادند تا هنگام دیدار با سردار به ایشان اهدا کنیم. وقتی اقامه نماز جماعت شروع شد، محمدحسین که تنها سه سالش بود، گفت مادرجون من میخواهم این شاخه گل را به سردار بدهم، بدون اینکه ما چیزی به او بگوییم یا سفارشی کرده باشیم این را گفت و به سمت نمازگزاران در قسمت آقایان رفت. محمدحسین بهراحتی سردار را از میان جماعت پیدا کرد و شاخه گل را به او هدیه داد. عکاس از او عکس گرفت، محمدحسین بازگشت، ولی قرار نداشت. بار دوم هم گلبرگ را برداشت و به سمت سردار دوید و در قنوت به حاج قاسم اهدا کرد.
مادر شهید حسین بواس خاطرنشان مینماید: محمدحسین پس از شهادت سردار دچار افسردگی شد و تب کرد. میگفت دوست من را شهید کردند، من بزرگ شوم ترامپ را میکشم، چرا دوستم را شهید کرد؟ باید پاسدار شوم و بروم قدس را پس بگیرم. امروز که حدود پنج سال دارد سردار سلیمانی را اسوه و الگویی برای خودش قرار داده است.
منیره میرزایی درباره علت نگارش کتاب «آرزوی گل سرخ» اظهار نمود: جرقه اصلی این کتاب روزی به ذهنم رسید که برای تشییع پیکر سپهبد شهید قاسم سلیمانی رفته بودم. هنگامی که به خانه آمدم و این کلیپ را از تلویزیون تماشا کردم، سریع به نگارش پرداختم و کتاب را تدوین و ویراستاری کردم. کتاب آرزوی گل سرخ مورد استقبال قرار گرفت و برای روز چهلم سپهبد شهید قاسم سلیمانی در مصلی رونمایی شد.
وی افزود: کتاب «آرزوی گل سرخ» با زبانی ساده و در قالب تخیل مخاطب را به دنیای دیگری میبرد. در این کتاب مخاطب با بُعد دیگر سپهبد شهید قاسم سلیمانی آشنا میشود زیرا سردار دلها علاوه بر اینکه یک نظامی است، اما مهربان بوده و دوستار کودکان است. از آنجا که من یک روانشناس کودک هستم و با روحیه کودکان آشنایی دارم لذا نقش محبت و علاقه در کودکان و حتی نوجوانان را به خوبی درک میکنم. بیان این بُعد از شخصیت سپهبد شهید قاسم سلیمانی نقشی مهم در ذهن نسل آینده میگذارد.
میرزایی خاطرنشان نمود: کتاب آرزوی گل سرخ یک احساس بود که ذهن مرا با خود درگیر کرد. بچهها با خواندن این داستان با شخصیت قهرمان داستان آشنا میشوند و همزاد پنداری میکنند، زیرا با زبانی کودکان نوشته شده است.
اشک و لبخند
کتاب «اشک و لبخند» مجموعه داستانهای کوتاه مدافعان حرم به روایت همسران است که چاپ اول آن در سال 1396، چاپ دوم 1398 و چاپ سوم 1400 بوده است.
«اشک و لبخند» تنها کتابی در کشور است که درباره مدافعان حرمی نوشته شده که در قید حیات بوده و به قول معروف «شهید زنده» هستند.
اين كتاب مجموعه چهار داستان از مدافعان حرم به روايت همسران آنها ميباشد كه طي مصاحبه خانم منيره ميرزايي با آنان روايت شده و دغدغهها و شادمانيها و شیداییهای زندگي آنان را بازتاب ميدهد. دلدادگيهاي زندگي همسران مدافعان حرم و رضايت آنان برحضور دلاورانة مدافعان در دفاع از حريم ولايت و تا مرز شهادت رفتن آنان، حكايتي است شنيدني و واقعيتي است انكارناپذير كه در اين كتاب به خوبي انعكاس يافته است.
شهادتطلبی، روابط عمیق عاطفی، خانوادهدوستیِ عاشقانه، سختیهای دوری از مرد خانواده در زمانی که در سوریه بوده است، دلتنگیهای عمیق و عاشقانه، جلوههای کمنظیری از ابراز عواطف در زمان برگشت مدافع حرم و اولین لحظات دیدار با خانواده در داستانهای کتاب با زبانی ساده و بسیار روان و ملموس روایت شده است.
اعتقادات و آرمانهای مدافعان حرم که به خاطرشان از زن و فرزندان کم سن و سال گذشته و جان بر کفانه به دفاع از حرم آلالله شتافتند، نمود ویژهای در کتاب دارند. در واقع کتاب گنجینه نابی از اشک و لبخند و عشق و ایثار در زندگی مدافعان حرم است. مراسم رونمایی از کتاب «اشک و لبخند» روز 18 مرداد 1396 با حضور سرهنگ محمدهادی سفیدچیان فرمانده محترم تیپ مکانیزه 20 رمضان، حجتالاسلام والمسلمین محسن شیخ شعاعی مسئول محترم نمایندگی ولیفقیه در تیپ رمضان، دکترعبدالله گنجی مدیر مسئول محترم روزنامه جوان و نادر ملک کندی از مؤسسه فرهنگی هنري قدر ولایت و با حضور پرشور کارکنان و نیروهای تیپ در محل سالن اجتماعات تیپ رمضان برگزار شد.
در ادامه نگاهی به کتاب میاندازیم.
زیباییهایی از جنسِ «و ما رایت الا جمیلا»
کتاب در ابتدا تقدیم شده است به همسران رزمندگان مدافع حرم که صبر زینبی را الگوی خود قرار دادهاند.
سردار پاكپور، فرمانده محترم نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، مقدمهاي زيبا بر اين كتاب نوشتهاند که در آغاز کتاب ذکر شده است.
در این مقدمه آمده است: «در کنار تمامی زشتیهای جنگ و جنایات فجیعی که توسط تکفیریها در کشورهای سوریه و عراق به عمل آمد و موجب تأثر جهانیان شد، زیباییهایی از جنس «و ما رایت الا جمیلا» وجود دارد که قلم از بیان وصفش قاصر و عاجز است. زیباییهایی که با چشم دل و قلبی مملو از معرفت میتوان دید و درک کرد. زیباییهایی از جنس حماسههای هشت ساله دفاع مقدس خودمان. این که هنوز هستند کسانی که همچون رزمندگان هشت سال دفاع مقدس، خالصانه، مشتاقانه و با اهدافی متعالی برای دفاع از ناموس اسلام و اهلبیت ( علیهمالسلام ) حاضر به تقدیم همه هستی خود میشوند، حسی همراه با عزت و شرافت اسلامی و افتخار به این ستارههای درخشان ایران اسلامی در ذهن انسان متبادر میگردد. مدافعان حرمی که دشمنان را در هزاران کیلومتر ورای مرزهای ایران عزیزمان زمینگیر کرده و اجازه ندادند نگاه ناپاک دشمنان بر پرچم پرافتخار جمهوری اسلامی ایران بیفتد و با عمل بهجای خود، داستانهای افسانهای را جلو چشمهای خیره و حیرتزدۀ همگان به واقعیت و به تصویر کشیدند.»
راز زندگی زیبا و دلانگیز
بعد از مقدمه، «سخن مؤلف» را که صحبتهای منیره میرزایی است، میخوانیم: «اینکه مردانی جوان در دنیای پرهیاهو و پر زرق و برق بتوانند در سختترین شرایط جلوههای بیبدیل جهاد و ایثار را به نمایش بگذارند، بیانگر آن است که به حتم در خانه همسرانی فداکار، مقاوم و یاورانی دلسوز و مهربان دارند که طبعاً گام به گام با آنها حرکت میکنند. همسرانی که به شوهرانشان عشق میورزند، احساس و عاطفه دارند، در برهههایی سخت تصمیم میگیرند، عقل و عشق را در هم میآمیزند تا معجونی بهشتی بسازند....
در این داستانهای واقعی خواننده میتواند راز زندگی زیبا و دلانگیز را بیابد. معنای عشق را لمس کند و دریابد که میتوان در خانه عاشقانه زیست، عاشق ماند و از همین عشق نردبانی ساخت برای رسیدن به عشقی والا و گرانبها و زیبا. عشق به انسانهایی بزرگ، کامل، معصوم و خدایی، نردبانی برای رسیدن به خدا.
تمام قهرمانان داستانها و حوادث، واقعی هستند. تلاش کردهام با زبانی ساده و داستانی، خواننده را با شخصیت اصلی همراه کنم تا او بتواند هم با شخصیت داستان همدلی کرده و از خواندن آن بهره ببرد و هم درسهایی واقعی از زندگیهایی حقیقی بیاموزد و بداند عشق تنها آن چیزی نیست که در برخی داستانها، درونمایه شکست، ناکامی، خیانت، رویاپردازی، و همانگیزی و بیدینی در آن موج میزند!
در واقع هنوز هم زندگیهایی هستند که بر پایه ایمان، تعهد و اخلاق بنا میشوند، عشق را ایجاد کرده و از آن پاسداری و مراقبت میکنند تا جایی که عشقی دیگر از نوع والای آن، همین عشق زمینی را گام به گام به آسمان نزدیک میکند و در حقیقت زندگی ماورایی هنوز ادامه دارد....»
کتاب مشتمل بر چهار داستان کوتاه است. بخشهایی از کتاب را نقل مینماییم.
حتماً پای یه عشق دیگه در میونه
داستان اول کتاب، ماجرای زندگی عاشقانه ابراهیم بهعنوان مدافع حرم و بهاره همسرش است.
در این ماجرا، وقتی ابراهیم موضوع رفتن به سوریه را مطرح نمود، همسرشگریهاش گرفت.
ادامه ماجرا را از کتاب میخوانیم:
«بهاره با خودش فکر کرد:«تو این سالها ابراهیم نمیگذاشت،گریه بهاره طولانی بشه. اصلاً نمیخواست بهارهشگریه کنه. گریه که نه، حتی غم بیاد سراغش. غصه که نه، نمیگذاشت بهاره حتی ناراحت بشه. ناراحت که نه، نمیگذاشت آب توی دل بهارهش تکون بخوره. وقتی خونه بود، وقتی از مأموریت بر میگشت، مثل پروانه، دور بهارهش میچرخید.... یه دفعه ذهن بهاره جرقه زد. آره عشق..... «حتماً پای یه عشق دیگه در میونه.»...
بهاره تصمیم خودش رو گرفت؛ الان موقع پس دادن امتحانه. زمان سربازی کردن برای امامحسین(ع) و خواهر عزیزش....»
بعد از رفتن ابراهیم به سوریه در حالی که دو پسر بچه داشت و فرزند سوم هم در راه بود و بیان سختیها و دلتنگیهای خانوادهاش، میخوانیم:
«ساعت از دوازده نیمه شب گذشته بود که صدای زنگ تلفن، بهاره را از جا پراند.
شماره موبایل ناآشنایی روی صفحه تلفن افتاده بود. میخواست جواب نده. اما زنگ تلفن دستبردار نبود. صدای زنگ، مثه پتک تو سر بهاره بود.
- بله، بفرمایید.
- الو بهاره؟!
- بهاره مکث کرد. درست میشنید؟!
- بهاره سلام.
- ابراهیم! خودتی؟
- آره عزیزم. خوبی؟ من فرودگاه امامم. از موبایل یکی از کارکنان فرودگاه دارم زنگ میزنم. تا چند ساعت دیگه پیشتم....
شروع کرد به ذکر گفتن تا ضربان قلبش آرامتر شود. چقدر هوای وصال دلانگیز بود.
یه ماشین پیچید توی شهرک. درست جلوی ساختمان ایستاد. بهاره به سمت در اتاق رفت. بیصدا در رو باز کرد. صدای پای آرام ابراهیم از راهرو شنیده میشد. پلهها رو یکی یکی بالا میاومد. پلههای ساختمان زیادتر از همیشه بود و قلب بهاره در جایش بیقرارتر. ابراهیم شصت و سه پله را پشت سر گذاشت.
لبخند و اشک در دو سوی نگاههای ابراهیم و بهاره موج میزد. هر دو لاغرتر و نحیفتر از قبل به نظر میرسیدند.
- بهاره جان از لحظهای که رفتم، شما رو به خدا و بیبی زینب سلاماللهعلیها سپردم.
- میدونم ابراهیم. برای این که اگه یاری خدا و نظر حضرت زینب(س) نبود، نمیتونستم دوریت رو تحمل کنم.
- ببین برات سوغاتی چی آوردم.
ابراهیم از تو کیفش یه پرچم سبز درآورد و گرفت سمت بهاره:
- آخرین باری که رفتم زیارت، موقع برگشت دلم از اونجا کنده نمیشد. حالم خراب بود. دلم نمیخواست برگردم. حال کسی رو داشتم که از عزیزی به زور جداش میکردند. از خادم حرم خواستم چیزی رو به رسم تبرّک بهم بده. خادم با سخاوت پرچم رو از داخل ضریح برداشت و به من داد. این پرچم دقیقاً روی قبر حضرت زینب(س) بود.
بهاره پرچم رو دو دستی از ابراهیم گرفت و به صورت گذاشت. عطر دلانگیزی جانش را نوازش کرد.
- یا زینب کبری(س)
باران اشکهایش، این بار به نیت زیارت خانم زینب(س) سرازیر شد.
السلام علیکِ یا عقیله بنیهاشم، السلام علیکِ یا اُخت الحسین و الحسین(ع).»
نجات انسانیت
داستان دیگر کتاب اشک و لبخند، ماجرای زندگی عاشقانه امیر به عنوان مدافع حرم و الهام همسرش است. الهام پس از رفتنِ همسرش به سوریه احساس میکند محکمتر و مقاومتر شده. انگار خدا یک صبر و تحمل خاصی بهش داده و با دختر کوچکش ثنا مشکلات رو تحمل و حل مینماید.
در انتهای این داستان آمده است که الهام به همراه دخترش سوار مترو میشوند تا برای گردش به یک جای دور بروند. در مترو موبایلش مدام زنگ میزند.
ادامه داستان را از کتاب میخوانیم:
«عکس امیر روی موبایلش افتاده بود.
فریاد زد:
- ثنا باباتِ!!
- صداش آن قدر با هیجان و شادی بود که چند نفری به اونها نگاه کردند.
- الو امیر تویی؟ با موبایل خودت داری زنگ میزنی؟ تو اومدی؟ ما متروایم، الان بر میگردیم خونه.
اینارو تند تند پشت سر هم گفت. از خوشحالی داشت بال در میآورد.
- الهام جان! آره برگشتم. ولی خونه نرید. بیاین بیمارستان بقیهالله(عج). دارم مرخص میشم.
خوشحالی توی چشمای الهام ماسید. لباش جمع شد و ابروهاش گره خورد. بریده بریده و آروم گفت:
- بیمارستان؟ چی شده امیر؟
- چیزی نیست، خوب شدم. یادته اون روز بهت گفتم: خستهام. مجروح شده بودم. تو بیمارستان دمشق بودم. دو سه روزه که ایرانم. فقط بیاین.
اشک امون نداد. الهام نمیدونست چی به سر امیر اومده. ثنا بلند بلند بهگریه افتاد....
قطار به ایستگاه رسید و ایستاد. الهام منتظر نشونیهای مردم نشد. دست ثنا رو گرفت و اشکاشو با خودش برد بیرون قطار....
قطار هنوز ایستاده بود. مردم همدیگر را هول میدادند تا بتونن سوار بشن.
تو دنیایی که همه دنبال نفع و سود خودشونن تا شیک و مدرن و خوشحال بشن، دنبال تنوع و مد و زیباییاند، دنبال روزمرگیهای خودشونن، کی میتونه حال زن و کودک تنها رو وسط این ازدحام و شلوغی بفهمه. زن و کودکی که به خاطر نجات انسانیت، همسر و پدر خود رو فرستادن جلوی تیغ و گلوله انساننماها!
الهام سعی کرد راه خروجی مترو رو پیدا کنه. بقیه راه رو باید تاکسی دربست میگرفت.
الهام حس میکرد خیابونها از همیشه شلوغتر شدن. هنوز تاکسی کاملاً نایستاده بود که الهام در رو باز کرد و با ثنا پایین پرید. از جلوی در بیمارستان، الهام و ثنا میدویدند. یه کفش ثنا از پاش در اومد. انگار میلنگید. ایستاد و به شدت اون یکی لنگه رو هم پرت کرد. الهام فکر میکرد چقدر حیاط بیمارستان بزرگه. انتهای حیاط، امیر رو دید، روی صندلی چرخدار بود. ثنا به بابا رسید. آغوش امیر به روی ثنا و الهام گشوده شد. الهام صدای تپش خودش رو میشنید. آرزوکرد:
- ای کاش کسی اون دور و برها نبود....»