درست ساعت پنج و نیمِ صبح
از پنجره باریک سلول به آسمان شب چشم دوخت. زیر نور مهتاب شروع کرد به نوشتن: «درست در ساعت پنج و نیم صبح، وقتی خورشید از پشت ابرهای کبود بالا بیاید؛ من را تیرباران میکنند. این را آن مرد چاقِ سبزهرو گفت؛ با همان لهجه عربی. بعد با پای برهنه از سلول بیرون کشاندنم و دستهایم را بستند. هنوز سرمایی راکه زیر پوستم دوید، حس میکنم. صدای مردِ چاق در گوشهایم زنگ میزند: «ارمی!(1)»
تپش قلبم را واضحتر از هر لحظه شنیدم. پلکهایم را روی هم فشردم، عرق سردی بر چهرهام نشست و دستهایم را از پشت گره کردم. خواستم آب دهانم را قورت بدهم، اما انگار راه گلویم بسته شده بود. هوا سرد بود؛ باد دور ساقهایم پیچید و تا مغز استخوانم را سوزاند. یادم هست؛ دم دمای اذان بود. همیشه منتظر این لحظه بودم و خیالِ پرواز به سویت را در سر میپروراندم. قرار داشتم قبل از رفتن حسابی با تو حرف بزنم؛ اما امروز صبح هر چه فکر کردم چیزی یادم نیامد، جز اینکه اول «اشهدم» را گفتم و بعد تصویرت مثل یک تابلویِ زیبا در نظرم آمد. انگار به جای آن پارچه سیاهی که بر چشمهایم بسته بودند؛ تو را میدیدم.
نمیدانم چرا خندیدم؟! شاید به خاطر این بود که در تمام سالهای اسارت، آنقدر واضح ندیده بودمت.
نمیدانم... نمیدانم چرا شلیک نکردند!؟ منتظر صدای شلیک بودم؛ اما... کشانکشان دوباره به همین سلولِ تاریک و نمور برگرداندنم. ایرانِ عزیزم! نمیدانی چه قدر این آخرین نامهام را با شوق مینویسم. انگار فرصت زنده بودنم تنها به خاطر این است که آخرین نامه را برای تو بنویسم. دستهایم میلرزد، شاید این نامه هیچوقت به دستت نرسد! چقدر این جا سرد است و صدایِ جیرجیر موشها یک لحظه قطع نمیشود؛ تپش قلبم مثل تیک تاک عقربه ثانیهشمار، لحظههای پایانی را میشمرد. پیر شدهام ایران... از دوریات پیر شدهام.... در تمام این سالها چیزی جز یاد تو مرا زنده نگه نداشته. هنوز هم دوست دارم، لابهلای موهای سیاهت یاس سپید بگذارم و ببافمشان.
خوب یادم هست؛ آخرین بار ده سال پیش بود که دیدمت. آن روز، باران میآمد؛ موهایت را بافته بودی. هنوز تصویرِ بارانیات، کنارِ پیچکهایِ بلندِ حیاط توی ذهنم مانده. از غروبها و طلوعهایِ گذران، از پاییزها و بهارانِ پیدرپی چیزی جز نگاهت را نخواستم. ساعتها، روزها، فصلها و سالها یک به یک مرا ریشخند میکنند و میگذرند. استخوانهایم زیرِ بارِ انتظارِ دیدنت میشکنند. چشمهایِ نگرانت را به خاطر دارم و آن دو بافته سیاه رنگِ موهایت را... و اشکهایی که از پس دود اسپند محو بود؛ محو و غبارآلود... آه ایران... ایرانِ من... هر روز بغضم را فرو میدهم مبادا که ناله فراقم به گوش زندانبان سیه چهره برسد. اینجا خیلی کم باران میبارد؛ اما هر بار که قطراتش را از پشت پنجره باریک سلول میبینم، توی دلم غوغا میشود. چرا آن روزِ بارانی، خوب و عمیق به چشمهایت نگاه نکردم و تصویرت در آیینه اتوبوس، دور و دورتر شد؟ چادرت در باد و باران رقصید و بویِ نمِ خاک دیوانهام کرد. آه... ایران... ایران عزیزم، هنوز عکسی راکه در آخرین دیدار به دستم دادی، نگه داشتهام؛ هر چند پوسیده شده و دیگر چیزی از آن نمانده. پشتِ عکس برایم نوشتی «برایِ مردِ جنگم»... نمیدانم فردا با آنچه کنم؟ کاش میشد این عکس را هم با خودم ببرم. دیگر چیزی تا طلوع آفتاب نمانده... طنین پوتینهای نگهبانها بلند و بلندتر میشود. به طرف سلولم میآیند؛ دیگر چیزی نمانده که به خانه برگردم؛ به خانه برگردم و تو در را باز کنی و برای همیشه کنارت باشم. آه... ایران... ایرانِ عزیزم...»
درِ سلول با سر و صدای زیاد باز میشود. مرد قلم و کاغذ را توی جیب میگذارد. زندانبان، تنِ نحیفش را از جا بلند میکند و کشانکشان با خود میبرد! بر چشمهایش پارچه سیاهی میبندند؛ باران براندام تکیده و رنجورش تازیانه میزند.
سربازان روبهرویش صف میکشند. مرد سر بالا میآورد. سرهنگ چاق دستی بر سبیل پرپشتش میکشد و بلند فریاد آمادهباش میگوید... سربازان تفنگهایشان را بالا میآورند. مردِ جنگ لبخندی به لب دارد و استوار ایستاده است. سرهنگ به ساعتش نگاه میکند؛ درست پنج و نیم صبح است و بلندتر از قبل فریاد میزند: «ارمی!»
نامه خیالیِاش، توی جیب، زیر باران مچاله شده و جوهرِ سرخِ قلم خیالیِاش روی لباسش میدود...
ـــــــــــــــــــــــــ
1- شلیک ...
نویسنده: مریم عرفانیان