kayhan.ir

کد خبر: ۲۷۱۴۳۸
تاریخ انتشار : ۲۹ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۹:۴۳
مقاومت به روایت مردم

اراده ماشه‌ها

 
 
 
قلمدار مهاجر
سرخی غروب در آن فضای دلگیرِ پاسگاه زید‌، حس غریبی داشت. در پشت آن تپه بی‌رمق، به نظر می‌رسید خورشید تنِ خسته‌اش را به دنبال خود می‌کشید. لحظاتی بعد روشنایی روز تلألو چشمانش را به دستان سیاهی شب سپرده و دیگر وقت نماز شده بود. 
زیر منبع فلزی آب وضو گرفتم. آستین چروک خورده لباسم را از گرده آرنجم پایین کشیدم و خودم را به جمع رفقایم رساندم. روی آن پتوی پلنگیِ خاک گرفته نماز را خواندیم. نماز که تمام شد از جا بلند شدم و پوتین‌هایم را که بی‌توجه به نظم پادگان نقش زمین شده بودند پوشیدم تا در پهن کردن سفره به بچه‌ها کمک کنم. دقایقی بعد سفره ساده با آن پارچ و لیوان قرمز پلاستیکی،کنسرو و نان‌، بچه‌ها را دور هم جمع کرده بود. شام خوردن نیرو‌ها که تمام شد طبق روال هر شب می‌بایست یک یا دو گروه و یا گاهی یک گروهان به موقعیتی که بین خاکریز ما و خاکریز دشمن قرار داشت می‌رفتیم و آن‌جا 
کمین می‌زدیم. 
در واقع کمین بین ما و عراقی‌ها مشترک بود. هر وقت که ما کمی دیرتر می‌رفتیم عراقی‌ها زودتر کمین زده بودند. هر وقت‌که ما زودتر می‌رفتیم خبری از عراقی‌ها نبود. به خاطر نزدیک بودن موقعیت ما به شهر بصره عراق، دشمن روی این قسمت حساس بود و سعی می‌کرد برای به دست آوردن اطلاعات بیشتر از ما اسیر بگیرد. 
برای پیشگیری از نفوذ بعثی‌ها خاکریزی به طول ۷ کیلومتر و عرض ۳ متر احداث کردیم. همین موضوع هم باعث شده که دشمن بیش از پیش حساس شود و مدام به ما حمله کند. ما هم برای دفاع از خود مجبور بودیم به صورت مخفیانه به جلو برویم و اجازه نفوذ و حملات مداوم را به دشمن ندهیم.
یکی از همین شب‌های کمین که آسمان گستره صورتش را به پهنای کبودی شب سپرده بود و سیاهی فضا بر دستانِ تاریکی، خمیازه کشان به پیشوازمان آمده بود با گروهی از بچه‌ها به سمت موقعیت حرکت کردیم. در دل تاریکی با گام‌های آرام رو به جلو می‌رفتیم و سعی می‌کردیم هم آوا با نگاه ستاره‌خیز آسمانِ شب با سکوت هر چه بیشتر خودمان را به موقعیت برسانیم. 
بیشتر بچه‌ها سن و سالشان کم بود. به چهره‌هایشان که نگاه می‌کردی بیشتر آنها را در موقعیت بازی‌های نوجوانی در کوچه ِپس کوچه‌های شهرشان می‌دیدی تا موقعیت‌های خوفناکِ کمینِ مقابله با بعثی‌های عراقی. برخی پشت لبشان هم سبز نشده بود با وجود کم سن و سال بودنشان اصول نظامی را خوب رعایت می‌کردند. چند دقیقه بعد با طی کردن مسیر هر شبمان به موقعیت کمین رسیدیم. بارِ خستگی عملیات دیروز هنوز از تنمان پیاده نشده بود. فضا بوی تلخی می‌داد. تلخی عملیات شب گذشته. اجساد عراقی‌ها روی زمین مانده بود. تعداد کشته‌هایشان زیاد بود به گونه‌ای که در دل سیاهی شب به ناچار تنِ سخت پوتین‌هایمان را روی اجساد عراقی‌ها احساس 
می‌کردیم.
 فرمانده اطلاعات عملیات محمدکریم بود. جلوی ستون با گام‌های آرام، گروه را به جلو هدایت می‌کرد. حدود ۳۰۰ متری پیش رفته بودیم. محمد کریم یک لحظه سرش را به عقب برگرداند تا ستون را بررسی کند هنوز صورتش را برنگردانده بود که در فاصله ۱۰-۱۵ متری از ما، صدایی به زبان عربی با لحنی تحکم‌آمیز گفت: «قف» در دل تاریکی صدای فرمان ایستِ سرباز عراقی همه را شوکه کرد. به یکباره عراقی‌ها منور زدند و همه جا مثل روز روشن شد. شروع به شلیک کردند و ما را به رگبار بستند. تیرها رسام بود و نورانی. تعدادی از بچه‌ها زخمی شدند. محمدکریم اوضاع را مساعد نمی‌بیند. 
ثانیه‌ها هم بر دستان تصمیم‌گیر او سنگینی می‌کند. با این تعداد کم بچه‌ها، شرایط را برای مقابله با عراقی‌ها مناسب نمی‌بیند به ناچار برای حفظ جان نیروها، به گروه فرمان عقب‌نشینی می‌دهد و از ما می‌خواهد جان خودمان را نجات دهیم. همان طورکه رگبار طرفین بر جان خسته ثانیه‌های درگیری چنگ می‌اندازد به ناچار راه رفته را در پیش می‌گیریم. اما یکی از نیروها به نام کاظم که سن و سال کمی دارد در کمین جامانده است. آتش دشمن که فروکش می‌کند و دوباره سکوت بر منطقه حاکم می‌شود کاظم خودش را به سنگر کنار خاکریز می‌رساند.گوشه‌ای از سنگر پناه می‌گیرد. خودش را تنهای تنها می‌بیند، نفس‌هایش تند شده است. پاهایش می‌لرزد. ترس تمام وجودش را فراگرفته است.احساس می‌کند دیگر فاصله‌ای میان او و مرگ نیست. می‌داند که عراقی‌ها در فاصله چند متری از او قرار دارند و هر لحظه منتظر است تعدادی عراقی رو‌به‌رویش بایستند و او را به گلوله ببندند و یا او را به اسارت ببرند. 
افکار خوف آور مدام بر تنِ لرزان و نفس‌های تند او هجوم می‌آورد. با وجود اینکه کم سن و سال و کم‌تجربه است اما سعی می‌کند خودش را آرام کند. دست‌هایش را به هم مچاله می‌کند. اسلحه را بین پاهایش می‌گذارد و شروع می‌کند به ذکر گفتن. ناگهان صدای پایی دوباره طعم تلخ اضطراب را برای کاظمِ نوجوان زنده می‌کند و کلاف سردرگم و درهم تنیده ترس، باری دیگر بر دست و پای او گره می‌اندازد. 
در میان به‌هم‌ریختگی و هیاهوی ترسِ درونش، به خودش نهیب می‌زند که آرام باش. تو آمده‌ای که بجنگی. اسلحه را به دست می‌گیرد. آن را مسلح می‌کند. سایه‌ای در حال نزدیک شدن است. نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. مدام خودش را خم می‌کند و به این طرف و آن طرف نگاه می‌کند. صدای پوتین‌هایش روی خاکریز فاصله چندانی با او ندارد.
کاظم اسلحه را مسلح می‌کند.به سمت سینه او نشانه می‌رود.هر چقدر روی ماشه فشار می‌دهد اسلحه کار نمی‌کند. سردرگم شده است. صدای نفس‌های تندش بلند شده است. از خدا کمک می‌خواهد. در دلش حضرت زهرا(س) را صدا می‌زند و ذکر می‌گوید و دوباره دست روی ماشه می‌گذارد اما باز هم اسلحه کار نمی‌کند. دیگر رمقی برای نفس‌هایش نمانده است. 
در حالی که انگشتانش روی ماشه بی‌حرکت مانده است. روی خاکریز، بالای سرش، تصویر نامفهوم آن سایه هم بی‌حرکت ایستاده است.کاظم آماده است تا عراقی او را به گلوله ببندد ناگهان در دل ناامیدی که بر جانش یخ زده است صدایی آرام می‌گوید: نزنی، نزنی منم محمدکریم. 
از بالای خاکریز خودش را به درون سنگر می‌رساند.کاظم نگاهش را به چهره درهم رفته محمد کریم می‌دوزد. با آمدن او آشوب ترس و اضطراب درونش کمی فروکش کرده است اما کاظم هنوز در بهت است.
با صدای آرامی که در گلویش می‌خزد رو به محمدکریم می‌گوید: من قلبت را نشانه گرفته بودم اما اسلحه کار نکرد. اسلحه را گوشه سنگر می‌گذارد و سکوت می‌کند.گمان می‌کند اسلحه خراب شده است. با خودش می‌گوید: اگر اسلحه سالم بود الان جنازه محمدکریم روی دستم بود. در کش و قوس همین افکار ناگهان صدای دیگری سکوت سنگر را برهم می‌زند. 
این ‌بار دیگر سرباز عراقی است که به سنگر نزدیک می‌شود.کاظم بی‌توجه به اینکه اسلحه‌اش لحظه‌ای پیش کار نکرده است آن را به سمت عراقی نشانه می‌رود. محمدکریم نیز به سمت هدف مسلح شده است. 
عراقی به بالای سرشان رسیده است. هر دو دست روی ماشه می‌گذارند و به سمت سرباز عراقی شلیک می‌کنند. میان چکاچک گلوله‌ها و افتادن سرباز عراقی در سنگر،کاظم و محمدکریم از جا بلند می‌شوند تا به عقب برگردند. با گام‌های سریع راه برگشت را در پیش می‌گیرند.
انگشتان کاظم روی اسلحه میخ شده است. حالا که متوجه سالم بودن اسلحه شده است.جنب و جوش واژه‌های پرسشگر در ذهنش شدت گرفته است. در حالی که هنوز سرش پایین است رد پوتین‌های حاج کریم را دنبال کند و در سکوت به اراده‌ای فکر کند که مافوق اراده‌هاست. اراده‌ای حاکم بر اراده ی ماشه‌ها.
براساس روایتی از 
جانباز و رزمنده حاج حسن منجزی