دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت(چشم به راه سپیده)
تنور سینه ما
دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت
شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت
زگرد راه برون آ که پیر دست به دیوار
به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت
بیا که این رمد چشم عاشقان تو ای شاه
نمیرمد مگر از توتیای گرد سپاهت
بیا که جز تو سزاوار این کلاه و کمر نیست
تویی که سوده کمربند کهکشان به کلاهت
جمال چون تو به چشم و نگاه پاک توان دید
به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهت
در انتظار تو میمیرم و در این دم آخر
دلم خوشست که دیدم به خواب گاه به گاهت
اگر به باغ تو گل بردمید و من به دل خاک
اجازتی که سر برکنم به جای گیاهت
تنور سینه ما را ای آسمان به حذر باش
که روی ماه سیه میکند به دوده آهت
کنون که میدمد از مغرب آفتاب نیابت
چه کوههای سلاطین که میشود پَر کاهت
تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی
که سر جهاد تویی و خداست پشت پناهت
خدا وبال جوانی نهد به گردن پیری
تو شهریار خمیدی به زیر بار گناهت
شهریار
تو همانی که...
تو همانی که آیههای خدا
به تو و عصر تو قسم بخورد
سرنوشت تمام اهل زمین
زیر دست شما رقم بخورد
سالیانی گذشت از غیبت
اضطرارت گرفت عالم را
چقدر سینه صبور تو از
این همه انتظار غم بخورد
کوری عدهای که میگویند:
«فرج صاحبالزمان دور است»
برس امشب که یک به یک همه
فرضهای غلط به هم بخورد
ناخلف سائلی که میبینی
همه عمر ترسش این بوده
روزگاری خدای ناکرده
نامش از دفترت قلم بخورد
حتم دارم که هر شب جمعه
کربلا پا به پای زهرایی
عطری از جنس سیبهای بهشت
به نفسهات دم به دم بخورد
حتم دارم قیامتی برپاست
وقتی از غم صدات میلرزد
روضهخوان میشوی و در گوشِ
حرم اشعار محتشم بخورد
؟؟؟؟
قبله گُلها
میآید آن که دلش با ماست
دنیا به خاطر او برپاست
آن کس که قامت رعنایش
قد قامت همه گلهاست
یک بینهایت بیتفسیر
یک بیشباهت بیهمتاست
اینجا و هرچه به هر جا هست
با یک اشاره او زیباست
پایان این شب بیمهری
حبلالمتین جهان آراست
میآید آن که به شهر عشق
از عاشقان جهانپیماست
نامش همیشه و تا تاریخ
شورآفرین و امیدافزاست
مهدی تقینژاد
تمام بزرگیها
نمی ز دیده نمیجوشد
اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیده مسکین نیست،
کمیت عاطفهها لنگ است
کجاستی که نمیآیی
الاتمام بزرگیها
پرنده بیتو چه کم صحبت،
بهار بیتو چه بیرنگ است
نمانده مرا هیچ دیگر،
نه هیچ، بلکه کمی کمتر
جز این قدر که دلی دارم
که بخش اعظم آن سنگ است
بیا که بیتو در این صحرا
میان ما و شکفتنها
همین سه چار قدم راه است
و هر قدم دو سه فرسنگ است
دعاگران همه البته
مجرب است دعاهاشان
ولی حقیر یقین دارم
که انتظار، همان جنگ است
محمدکاظم کاظمی ـ شاعر متعهد افغانستان
آن که بیدار نشسته
خاک پای تو دواییست که لب میفهمد
هجر را عاشق افتاده به تب میفهمد
غربت هر سحری را که بدون تو گذشت!
آن که بیدار نشسته همه شب میفهمد
آمدم تا بزنی! دست کشیدی به سرم
سر من لطف تو را وقت غضب میفهمد
وسط کوچه و بازار سلامت کردم
گرچه کور است گدای تو! ادب میفهمد!
ذکر یابن الحسنم بود که سامانم داد
کام تلخم ز تو معنای رطب میفهمد
آنقدر با دل ما راه میآیی آقا
که بدهکار عوضِ قرض طلب میفهمد!
راهیم کن بروم کرببلا! حال مرا...
هر کس از قافله افتاده عقب میفهمد
من بیایم به حرم زود شفا میگیرم
درد اگر مانده، طبیبم به مطب میفهمد
سید پوریا هاشمی