kayhan.ir

کد خبر: ۲۶۶۶۱۸
تاریخ انتشار : ۲۰ خرداد ۱۴۰۲ - ۲۰:۰۶
گفت‌و‌گو با خواهر شهید محمد خلیل‌خانی

یک شاهد شیدایی از دیار سر بداران

 
شهیدی که مدال افتخار بوشهر شد
 
شهید محمد خلیل‌خانی سال ۱۳۴۱ در یکی از روستاهای اطراف بوشهر در خانواده‌ای مذهبی و متدین چشم به جهان گشود. پدر او برای اینکه فرزندانش از حیث علمی و تحصیلی پیشرفت کنند مدتی پس از تولد محمد به همراه خانواده به بوشهرکوچ کرده و درکوی دواس در حومه بوشهر، سکنی گزید. 
محمد دوران دبستان خود را در مدرسه فردوس دواس، دوران راهنمایی را در مدرسه اخوت و متوسطه را در دبیرستان سعادت سپری کرد. با شروع زمزمه‌های انقلاب و نابودی رژیم پهلوی، محمد هم با سیل خروشان انقلابیون همراه شد. او همراه دوستانش در تظاهرات علیه رژیم پهلوی شرکت کرده و نوارها و اعلامیه‌های امام خمینی(ره) را توزیع می‌کرد. 
پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، فعالیت‌های سیاسی او وارد مرحله دیگری شد. 
محمد توانست به یاری خدا و همراهی دوستان مومن و انقلابی‌اش نخستین پایه‌های انجمن اسلامی را در دبیرستان سعادت بنیان‌گذاری کرده و هر روز جوانان بیشتری را در مسیر روشن انقلاب قرار دهند. مدتی بعد محمد به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و آن‌جا با سردار حمزه بیژنی آشنا شد. 
دوستی و صمیمیت محمد و حمزه چنان ریشه دار شده بود که چون یک روح در دو جسم در راه تحقق آرمان‌های مقدس سپاه تلاش می‌کردند. سپس با هم عازم جبهه‌های حق علیه باطل شدند. 
روح ناآرام محمد آرزوی رسیدن به عشق الهی و پیوستن به روح قدسی را داشت و عطش شهادت تمام وجودش را فراگرفته بود. 
سرانجام پس از رشادت‌ها در جبهه‌های حق علیه باطل در عملیات آزاد‌سازی بستان در تاریخ 9 آذرماه سال 1360 به فیض عظیم شهادت نائل شد. 
آنچه در ادامه می‌خوانید شرح زندگی و رفتار شهید از زبان خواهرش پری خلیل‌خانی است...
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
 
گرفتن رضایت‌نامه از پدر 
برادرم شش سال از من بزرگ‌تر بود و همیشه خوب و بد را نشانم می‌داد. هنوز دیپلمش را نگرفته بود که راهی جبهه شد. قبل از اعزام به جبهه، هم درس می‌خواند و هم کار می‌کرد. علاوه ‌بر انجام کارهای کشاورزی و فعالیت در جهاد کشاورزی، کلاس‌های امام، اسلحه شناسی و آموزش آموزه‌های دینی برای بچه‌های محل برگزار می‌کرد. 
او برای همکلاسی‌هایش کلاس تقویتی گذاشته و در یادگیری بهتر مفاهیم درسی به آنها کمک می‌کرد. 
بعد از رفتن دوست نزدیکش محمدامیر نیک‌فرجام به جبهه، شوق محمد هم برای رفتن به میدان نبرد دوچندان شد. پدر مخالف رفتن او به جبهه بود. چون دو برادر بزرگ‌ترمان در جبهه بودند و محمد پسر بزرگ خانه محسوب می‌شد. کمک حال پدر و مادر بود. خصوصا که بمباران دشمن در مناطق جنوبی خیلی بیشتر شده بود. هنگام بمباران‌های هوایی محمد به مادر کمک می‌کرد تا من و سایر خواهر و برادرهای کوچک‌تر را به مکان امن برسانند. خلاصه محمد عصای دست پدر و مادرم بود. 
خودش هم می‌دانست برای رفتن به جبهه نیاز به رضایت‌نامه پدر داشته و با مخالفت ایشان مواجه می‌شود. به همین دلیل با دست خط خود رضایت‌نامه‌ای را نوشت و شب که پدر خواب بود انگشت پدر را آمیخته به جوهرکرده و زیر رضایت‌نامه را مهر کرد. برادرم با اینکه سپاهی بود ولی از طرف بسیج اهواز اعزام شده بود. همیشه دوست داشت مثل بسیجی‌ها بی‌نام و نشان خدمت کند. موقع اعزام ۱۹ سال بیشتر نداشت. 
آرزویش بود مثل بسیجی‌ها بی‌نام و نشان راهی شود. همان طور هم شد. عاقبت اسم بسیجی شهید نقش‌بند سنگ مزارش شد. برادرم سال ۶۰ به جبهه اعزام شد. 
در واقع یک بار بیشتر به جبهه نرفت. وقتی راهی‌اش می‌کردیم درست ساعت ۶ صبح بود. صورتش را بوسیدم. سفارش پدر و مادر را کرد که تنهایشان نگذاریم. 
آن سال‌ها در بوشهر و اهواز و شهرهای جنوب مرتب بمباران موشکباران بود. پدر وقتی مخالفتش برای رفتن محمد به جبهه وقتی شور و حال او را برای رفتن دید، راضی شد و گفت: سپردمش به خدا. 
 من خیلی کوچک بودم و مرتب‌گریه می‌کردم. برادرهای دیگرم هم جبهه بودند، دلمان به محمد خوش بود که کنارمان است. محمد درکنار درسش کمک حال پدرم هم بود و در دخل و خرج زندگی کمکش می‌کرد. 
ما به زبان جنوبی، برادر را کاکا خطاب می‌کنیم. موقع خداحافظی با‌ گریه گفتم: کاکا، تو دیگه نرو. کاکاهای دیگه هم رفتن؛ اگر تو هم بری خیلی تنها می‌شیم. 
 برادرم با مهربانی نگاهم کرد و گفت: «تو نگران چیزی نباش، خدا بزرگه.» بعدها که شهید شد و سختی‌های بعد شهادت را تحمل کردیم، به قشنگی و زیبایی کلامش پی بردم. با خودم می‌گفتم اگر عظمت و بزرگی خدا نبود، پدر مادرم نمی‌توانستند درد نبودن محمد را تحمل کنند. 
 شهیدی که پیکرمطهرش
 ۱۳ بار بر دوش مردم تشییع شد 
یکی از همرزمان شهید نقل می‌کرد ‏که گویا برادرم قبل از عملیات به مریضی سختی مبتلا می‌شود و امکان شرکت در عملیات برایش وجود نداشته؛ اما با این حال و وضعیت نامطلوب جسمی در شب عملیات با آب سرد غسل شهادت می‌کند و به هر شکل ممکن خود را به عملیات می‌رساند و در همان عملیات به شهادت می‌رسد.
می‌دانستیم برادرم شهید شده، ولی پیکرش هنوز برنگشته بود. پدر و مادرم بی‌تابی می‌کردند. حداقل اگر پیکرش را می‌دیدند کمی آرام می‌شدند. آن زمان پیکر خیلی از شهدا برنمی گشت و به عنوان شهید گمنام در مزار شهدا برایشان سنگ قبر می‌گذاشتند. تمام خانواده‌ منتظر پیکر شهید بودند، دوست داشتیم برای آخرین بار پیکرش را در آغوش بگیریم و وداع کنیم. برادر شهید نیک فرجام که از دوستان نزدیک محمد بود و در بیمارستان بوشهر کار می‌کرد، هر روز به بخش سردخانه بیمارستان سر می‌زد تا پیکر شهدا را زیارت کند. تابوت شهیدی را می‌بیند که رویش نوشته: شهید ناجی. شهید ناجی از شهدای جنوب بودند. هر روز صبح که پیکر شهدا را با آمبولانس به بهشت زهرای دواس برده و تشییع می‌کردند و به خاک می‌سپردند؛ اما تابوت شهید ناجی را دوباره با آمبولانس به بیمارستان برمی گرداندند تا روز بعد که تعداد دیگری از شهدا را با آمبولانس برای تشییع و خاکسپاری به بهشت زهرا ببرند. این اتفاق ۱۳ روز تکرار شد و 13 بار پیکر داخل تابوت بر دوش مردم تشییع شد. ولی هیچ یک از اقوام و خانواده شهید برای تحویل پیکر نمی‌آمدند و تابوت شهید دوباره به بیمارستان برگردانده می‌شد. باید یکی از اقوام نزدیک پیکر را تحویل می‌گرفتند و بیمارستان اجازه نداشت بدون اجازه اقوام شهید پیکر را خاکسپاری کند. وقتی برادر شهید نیک فرجام به سردخانه بیمارستان می‌رود از روی کنجکاوی در تابوت را باز کرده و ملحفه را کنار می‌زند تا پیکر را شناسایی کند و اگر شهید را می‌شناسد به اقوامش اطلاع دهد و در اوج ناباوری متوجه می‌شود پیکر محمد است که 13 روز پی‌درپی در تابوت بسته‌ای که روی آن نام شهید ناجی نوشته شده بود به بهشت زهرا رفته و تشییع شده است. برادر شهید نیک فرجام پیشانی خونی محمد را می‌بوسد و با‌گریه می‌گوید: «محمد جان خانواده شما مدتهاست منتظر پیکرت هستند و تو تمام این مدت غریبانه این جا بودی.» به برادر بزرگم که سرباز بود خبر می‌دهند تا برای شناسایی پیکر محمد به بیمارستان برود بعد پیکر شهید را به منزل مان آوردند تا برای آخرین بار با وجود عزیزش وداع کنیم. پدر و مادرم که بی‌قرار منتظر محمد بودند پیکر خونیش را در آغوش گرفته و با او وداع کردند. بعد پیکر محمد از جلو در منزل تا بهشت صادق تشییع شد. فقط خدا می‌دانست چه حکمتی در این بود که پیکر خونین برادرم ۱۳ بار غریبانه بر دوش مردم تشییع شده و بعد به خاک سپرده شود.
 خوابیدن در تابوت شهید
 دوستان محمد می‌گفتند برادرم قبل از شهادتش در تشییع پیکر شهدا شرکت می‌کرد. یک‌بار هم در تابوت شهیدی خوابیده بود به نیت اینکه او هم به مقام شهادت برسد. انگار همان‌جا از همان شهید حاجت گرفته بود تا شهادت روزی‌اش شود. 
 ۱۸ ماه تشییع پیکر شهدا...
وقتی برادر بزرگم برای شناسایی پیکر محمد به بیمارستان رفته بود در سردخانه بیمارستان پیکر پسر دایی را می‌بیند. پسر دایی هم با محمد در جبهه بود و مدت‌ها بود که خانواده اش از او بی‌خبر بودند. پسر دایی شهید شده بود و پیکرش را به بیمارستان آورده بودند. برادر بزرگم در سردخانه خیلی اتفاقی چهره‌ معصوم و آرام پسردایی را در تابوت می‌بیند. پیشانی‌اش را می‌بوسد و می‌گوید: «سلام من را به محمد برسان.» به خانواده دایی خبر می‌دهند. وقتی پیکر محمد را تشییع و خاک سپاری می‌کردیم به منزل دایی رفته و برای آخرین بار با پیکر شهید وداع کردند بعد پیکر مطهر پسر دایی را تا بهشت صادق تشییع کردیم. روزها برایمان خیلی سخت و جان فرسا بود. باید شاهد به خاک و خون غلتیدن عزیزی بودیم که چون غنچه تازه شکوفا شده بودند. بعد از شهادت پسر دایی چند تن دیگر از جوانان برومند فامیل به شهادت رسیدند. شانه‌های خسته مان مرتب سنگینی پیکر عزیزانی را بر دوش می‌کشیدند که هر کدام مایه افتخار سرزمین و میهن ما بودند. لاله‌های خونینی که در اوج شکوفایی پرپر شدند. تا یک‌سال و نیم بعد از شهادت محمد تمام فامیل عزادار بودند. در آن ۱۸ ماه چند تن از جوانانمان را روی شانه‌های خسته و دردمندمان تشییع و خاک‌سپاری کرده بودیم و حالا روی سنگ مزارشان بی‌قرارانه اشک فراق می‌ریختیم. اگرچه می‌دانستیم جایگاه آن شهدای والامقام در اعلی علیین بهشت در قرب درگاه الهی است اما دلتنگی برای عزیزانمان پایانی نداشت. مادر وطن عاشقانه لاله‌های خونینش را در آغوش کشیده بود و غیرت زمین به غیوری، غیورمردانش به خود می‌بالید. با وجود دل دردمندی که در سینه‌های خسته‌مان می‌تپید با تمام وجود افتخار می‌کردیم که لاله‌های غیورمان در راه دفاع از اسلام و میهن به فیض عظیم شهادت رسیده‌اند.
اردوی مناطق جنگی و بیابانی 
که مشهد برادرم شد
 سال‌ها بعد از شهادت محمد، دانش‌آموزان را از طرف مدرسه برای بازدید از مناطق جنگی بردیم. 
آقایی که آن‌جا بود و زائران شهدا را راهنمایی می‌کرد، وقتی فهمید خواهر شهید خلیل‌خانی هستم محل شهادت برادرم را نشانم می‌دهد. رفتیم جایی که نوشته بودند یادبود شهید چمران. اطرافم را نگاه کردم، با خودم گفتم محمد با آن سن و سال چطور توانسته بود به این‌جا بیاید؛ بیابان خشکی که اطرافش چیزی نبود. واقعا شهدا ایمان و شجاعت داشتند که توانستند درآن بیابان‌های لم‌یزرع، با دستان خالی، از خاک و ناموس و سرزمینشان دفاع کنند. 
 چراغی که با آخرین نفس‌های شهید 
خاموش شد 
در حیاط خانه پدری اتاق‌های زیادی داشتیم. اتاق کوچکی بود که محمد یک لامپ رنگ شده که حاصل دست خودش بود را به دیوار آن نصب کرده بود. بعد از اینکه راهی جبهه شد یک روز صبح مادرم برای انجام کاری به اتاق محمد رفت و موقع بیرون آمدن فراموش کرد برق را خاموش کند. دم دمای صبح لامپ بدون اینکه عیب یا مشکلی داشته باشد، خودبه‌خود خاموش شده بود. 
فردای آن روز همسایه‌ها آمدند جلوی در منزلمان. اصلا تعجب نکردیم. آن وقت‌ها مردم مرتب به هم 
سر می‌زدند، خصوصا اگر یکی از همسایه‌ها رزمنده‌ای در جبهه داشت. می‌رفتند و با خانواده رزمنده صحبت می‌کردند اگر کار یا مشکلی داشتند برایشان حل می‌کردند یا اینکه کم و کسری داشتند برایشان رفع و رجوع می‌کردند. خلاصه همسایه‌ها به خانه ما آمدند و شروع به حرف زدن با پدر و مادرم کردند. از هر دری حرف به میان آمد، آخر کار هم خداحافظی کردند و رفتند. آمده بودند خبر شهادت محمد را بدهند؛ ولی از مظلومیت پدر و مادرم خجالت کشیده بودند. پدر و مادرم آدم‌های صاف و ساده‌ای بودند. خصوصا پدرم که خیلی مظلوم بود. همسایه‌ها هم دلشان نیامده بود حقیقت را به زبان آورند؛ این را بعدها فهمیدم. هنوز نیم ساعتی از رفتن همسایه‌ها نگذشته بود که دوباره در زدند، جلوی در رفتم. تعداد دیگری از همسایه‌ها آمده بودند. باز هم شک نکردیم. در زندگی روستایی این رفت و آمدها زیاد بود. با پدر و مادرم سرگرم صحبت شدند. حرف از محمد به میان آمد. گفتند محمد مجروح شده، یک دستش قطع شده. پدر و مادرم‌گریه می‌کردند. مادرم گفت: «عیبی ندارد، ما او را در راه خدا دادیم، یک دست که چیزی نیست.» آنها هم وقتی ایمان و اعتقاد مادر را دیدند قدرت پیدا کردند تا حقیقت را بگویند؛ اینکه محمد شهید شده است. برادرم آقا محمد درست دم دمای اذان صبح به شهادت رسیده بود. درست مثل همان لامپ که خودش در اتاق نصب کرده بود و دم سحر خاموش شده بود. بعد از شهادت محمد، مادرم هیچ وقت پایش را به آن اتاق نگذاشت، دلش نمی‌آمدم جای خالی داداش را ببیند. 
 شکنجه روی موتور
 برادرم عضوسپاه پاسداران بود. اوایل جنگ بود و منافق‌ها جوان‌هایی را که فعالیت مذهبی داشتند شکنجه می‌کردند‌. و بیدی نبود که به این بادها بلرزد.
ایمان به ولایت فقیه
 اگر حالا بود هیچ وقت پشت ولایت را خالی نمی‌گذاشت.
به ولایت فقیه و رهبری ایمان عجیبی داشت. امام را دوست داشت، طوری که حاضر بود جانش را در راه امام خمینی(ره) بدهد. خانه پدری‌مان حیاط بزرگ و باصفایی داشت که هر روز صبح آب و جارویش می‌کردیم. یک روز صبح داشتم برگ‌های خشک را ازحیاط جمع می‌کردم که پشت در حیاط پاکت نامه‌ای را دیدم، معلوم بود آن را از بالای در به داخل حیاط‌انداخته‌اند. پاکت را برداشتم و باز کردم. هشت سال بیشتر نداشتم و به زحمت می‌توانستم نامه را بخوانم؛ ولی متوجه مضمون تهدیدآمیزش شدم. منافق‌ها داداش‌محمد را تهدیدکرده بودند که اگر به فعالیت‌های مذهبی‌اش ادامه دهد، جانش در خطر می‌افتد. خیلی ترسیدم، نامه را به برادرم دادم. تا نامه را خواند، سریع آن را بین کتاب‌هایش پنهان کرد و از من هم خواست درمورد آن با کسی حرفی نزنم. نمی‌خواست پدر و مادرم نگران شوند. چند روز بعد، وقتی از مدرسه برگشت سر و صورتش کبود و خونین بود. منافق‌ها کتکش زده بودند و تهدید کرده بودند که اگر باز هم از امام حمایت کند و فعالیت‌های مذهبی انجام دهد، قصد جانش را می‌کنند. اما خودش سر سوزنی از این اتفاق‌ها برای پدر و مادرم تعریف نکرد. در جواب آنها که می‌پرسیدند برای چه کتک خورده، می‌گفت با هم کلاسی‌هایش دعوا کرده؛ ولی من که از ماجرای نامه خبر داشتم، می‌دانستم برای چه کتک خورده است. با وجود کبودی‌های سر و صورتش باز هم از امام حمایت می‌کرد. اصلا حرف امام برایش سند بود. حالا که سال‌ها از شهادتش گذشته یقین دارم اگر الآن و در زمان ما زندگی می‌کرد باز هم مثل گذشته پای ولایت و رهبری می‌ایستاد و اجازه نمی‌داد کسی در حضورش به ساحت مقدس رهبری بی‌احترامی کند.
توزیع پردردسر مجله انقلابی در مدرسه 
یکی از دوستانش تعریف می‌کرد ‏اوایل انقلاب توجه برخی جوانان به گروه‌های چپ و غیر اسلامی زیاد بود. ‏فضای جامعه و خصوصاً مدارس ملتهب وکاملاً سیاسی بود و دبیرستان سعادت هم در آن شرایط مستثنی نبود. یک روز به پیشنهاد شهید محمد خلیل تعدادی مجله پیام انقلاب از واحد تبلیغات سپاه برای توزیع بین برادران انجمن اسلامی دبیرستان؛ تحویل گرفتیم. به محض ورود به مدرسه، یکی از اعضای گروهک‌ها؛ مجلات را در دست ما دید؛ زیرا قرار بر این بود هیچ‌گونه نشریه یا مجله‌ای وارد دبیرستان نشود؛ فوراً به بهانه اینکه نقض قرار کرده‌اید، دست به اغتشاش و برهم زدن اوضاع نموده؛ کلاس‌ها را تعطیل کردند و خواستار اخراج شهید خانی شدند. ‏مدیر دبیرستان برای آرام کردن اوضاع، قول داد که فرد خاطی را ازمدرسه اخراج کند. جناب مدیر برای اینکه قولی که داده عملی کرده باشد، شهید محمد خلیل را خواست وگفت: با دبیرستان شریعتی صحبت می‌کنم تا محمد خلیل را برای ادامه تحصیل بپذیرند. ‏این قضیه به خارج از مدرسه کشیده شد و با پا درمیانی بچه‌های ‏مذهبی و سپاه؛ اخراج شهید محمد خلیل منتفی شد.
یکی دیگر از دوستان شهید نقل می‌کرد ‏‏دوران انقلاب و اوایل آن، گروه‌های سیاسی مانند منافقین، فداییان خلق وغیره در مدارس فعال شده بودند و برای مقابله فرهنگی با آنان شهید محمد خلیل‌خانی به اتفاق چند نفر دیگر اقدام به تشکیل انجمن اسلامی در دبیرستان نمودند. در حالی که بیش از 80 درصد مدرسه در دست گروه‌های یادشده بود؛ با ایجاد جنجال و هرج و مرج کلاس‌های درس را به تعطیلی می‌کشاندند؛ اما همین گروه ۱۰ نفره انجمن اسلامی؛ به ویژه شهید محمد خلیل در برابر آنان می‌ایستادند و با تلاش و فعالیت خود آنها را به استیصال و درماندگی‌انداخت بودند. تا این که یک روز همین افراد به اصطلاح آزادی خواه ‏و روشنفکر به وی حمله ور شده ‏و قصد جانش را نمودند. او هم برای در امان ماندن از آنها به دفتر مدرسه پناه ‏برد. ‏با گذشت زمان و آشکار شدن چهره واقعی گروه‏های سیاسی، فضای حاکم بر دبیرستان سالم و آرام شد.
 صاحب ساعت یادگاری را 
خود شهید انتخاب کرده بود
 برادرم که شهید شد وسایلش را برایمان آوردند. کوله پشتی، قمقمه، لباس‌ها و تمام وسایلی که با خودش به جبهه برده بود. ساعتش هم بود ساعت را از همان دستی که قطع شده بود باز کرده و به من دادند. این ساعت سال‌ها با من بود، یادگار عزیزترین کسم بود و هیچ وقت از خودم جدایش نمی‌کردم. چند دفعه ساعت را به دستم بستم؛ اما دلم نمی‌آمد ساعت برادر شهیدم در دستم باشد. حس می‌کردم دستان من لیاقت بستن این ساعت را ندارد. همیشه در ذهنم دنبال شخصی بودم که لیاقت ساعت شهید را داشته باشد. به ساعت به چشم امانت نگاه می‌کردم و معتقد بودم باید این امانت را به دست کسی برسانم که بتواند حقش را ادا کند. خودم را در حدی نمی‌دانستم که یادگاری به این باارزشی را در دست داشته باشم؛ یادگار دست قطع شده‌ای که می‌خواست خاک پای سرورش آقا اباالفضل(ع) باشد. هربارکه نیت می‌کردم ساعت را به شخص مشخصی بدهم جریانی پیش می‌آمد که پشیمان می‌شدم. حسی درونم می‌گفت آن شخص هم مثل من لیاقت این امانت را ندارد. ولی همیشه دنبال شخصی بودم تا امانت را تحویلش بدهم. بار این امانت عزیز بر دوشم سنگینی می‌کرد. در بین اقوام و دوستانمان آقاسید جوانی بود که مدافع حرم شده بود و برای حفاظت از حریم خانم زینب(س) به سوریه سفر می‌کرد. هر بارکه آقاسید با خانواده به منزلمان می‌آمد یا همدیگر را می‌دیدیم از ما می‌خواست تا برای شهادتش دعا کنیم. من هم ناراحت می‌شدم و می‌گفتم: این حرف‌ها را نزنید آقاسید، شما زن و بچه دارید، بعدِ شما خانواده‌تان چه کار کنند؟
 یک شب خواب برادرم، محمد را دیدم. او ایستاده بود و آقاسید هم کنارش بود. محمد ساعت را باز کرد و به آقاسید داد. صبح روز بعد آقاسید برای خداحافظی منزلمان آمد. عازم سوریه بود. ساعت یادگاری محمد را به او دادم. مطمئن بودم لیاقت این امانت به یادگار مانده از شهید را دارد. چون خود شهید انتخابش کرده بود.
 اولین شهید مدرسه سعادت
 محمد اولین شهید از مدرسه سعادت بود، مدرسه‌ای که در آن در مقطع دبیرستان درس می‌خواند. سال‌ها بعد یکی از مسئولین آموزش و پرورش بوشهر را دیدم، خیلی تعجب کردم وقتی گفت محمد را می‌شناخته و با هم در یک مدرسه بودند. برادر شهیدم همه جا و همیشه باعث سربلندی من است. افتخار دیگرم این است که تنها، خواهر شهید نیستم، همسر برادرشهید هم هستم. برادرشوهرم هم در جنگ تحمیلی به شهادت رسیده و این دو برادر سند افتخار من هستند. خواهرها طور دیگری برادرهایشان را دوست دارند و علاقه من به محمد هم از این جنس بود. اصلا محمد را جور دیگری دوست داشتم، هنوز هم دوستش دارم و با خاطراتش زندگی می‌کنم. شهید من واقعا شهید مظلومی بود. از خدا می‌خواهم شهید در آن دنیا دستم را بگیرد. 
 آجیل مشکل‌گشا
 بعد از شهادت محمد زودبه‌زود سر مزارش می‌رفتم. هر بار هم با دل شکسته می‌رفتم و انگار از شهید انرژی می‌گرفتم و سرحال و شاد برمی‌گشتم. چند سال پیش که رفته بودم سرمزارش، از دور دخترخانمی را دیدم که روی سنگ مزار خم شده بود و قرآن می‌خواند. نزدیک که شدم صورتش را دیدم با اینکه ماسک زده بود معلوم بود 18، 19سال بیشتر ندارد. گفتم: «قربان قرآن خواندنت بروم عزیزم، برادر من را از کجا می‌شناسی؟»
 وقتی فهمید خواهر شهید هستم مرا در آغوش گرفت و گفت: «رفته بودم، بهشت صادق، آن‌جا آجیل مشکل‌گشا پخش می‌کردند، داخل هر بسته آجیل اسم شهیدی را نوشته بودند. وقتی بسته آجیل مشکل‌گشای خودم را باز کردم دیدم نوشته شهید خلیل‌خانی. به این شهید بزرگوار متوسل شدم و حاجتم را گرفتم. اما از هرکه می‌پرسیدم، او را نمی‌شناخت. می‌خواستم سر مزارش بروم. در اینترنت جست‌وجو کردم تا اینکه مزار این شهید بزرگوار را پیدا کردم و به این‌جا آمدم. نذرکرده‌ام تا عمر دارم بیایم سر مزارش و قرآن بخوانم.»
 از آن خانم نپرسیدم که چه حاجتی گرفته؛ ولی می‌دانم که برادرم محمد هیچ کس را ناامید نمی‌کند. هرکس به او متوسل شود حاجتش را می‌دهد. شهدا به اذن خداوند حاجت می‌دهند و به احترام آبرویی که در درگاه خداوند دارند کسی را دست خالی برنمی‌گردانند. برادرم خیلی پاک و معصوم بود، شاید همین هم باعث شد تا خدا انتخابش کند و به مقام شهادت نائل شود. 
 وصیت‌نامه شهید؛ وصیتی که با خون پاکش بر تارک تاریخ نوشت. 
بسم رب الشهداء و الصدیقین
اللهم اغفرلی کل ذنب اذنبته و کل خطیئه اخطاتها (خدایا بیامرز برایم هر گناهی را که کرده‌ام و هر خطائی را که مرتکب شده ام).
با درود به رهبرکبیر انقلاب اسلامی ایران امام خمینی و با سلام به شهیدان گلگون کفن انقلاب و امت شهید پرور ایران وصیت خود را شروع می‌کنم.
 سلام برخانواده عزیزم به ویژه مادر عزیزتر از جانم، مادر عزیزم و پدر گرامیم امیدوارم که مرا ببخشید که تاکنون نتوانستم یک ذره‌ای ازکارها و زحماتی را که در این مدت زندگیم برای من کشیده اید جبران کنم و من در این دنیا هیچ کاری برای شما انجام 
نداده‌ام.
امیدوارم که بتوانم با شهادتم اگر لایق آن باشم برای سعادت آخرتتان کاری انجام داده باشم و اما شما خواهران و برادران عزیزم خواهش من از شما این است که اگر می‌خواهید برای این انقلاب 
مثمرثمر واقع شوید و درد این طبقه محروم و مستضعف را حس کنید. باید بیشتر مطالعه کنید تا بتوانید ضابطه‌ها را تشخیص دهید و بتوانید حق‌ها را از ناحق‌ها جدا کنید و با این آگاهی‌های شما و بقیه افراد است که می‌توانید ضابطه‌های مکتب الله را در جامعه پیاده کنید و به همین خاطر کتاب‌هایم را به خواهران و برادران عزیزم هدیه می‌کنم.
 و در پایان پیامی برای امت شهید پرور ایران دارم، اما من کوچک‌تراز آنم که بتوانم برای این امت قهرمان پیام بفرستم، انقلاب اسلامی ایران ثمره خون هزاران شهید گلگون‌کفن است. شهیدانی که چون صخره استوار می‌باشند و در برابر سختی‌ها و ناملایمات مقاومت وصف‌ناکردنی از خود نشان می‌دهند.
شهیدانی همچون شهدای ماه محرم ماه خون و شهادت و این شهیدان انقلاب اسلامی حق بسیار بزرگی بر گردن ما دارند و ما نباید زیر بار مسئولیت‌ها شانه خالی کنیم و همه مسئولیم در قبال خداوند وپیامبر خدا و این مردم مستضعف (کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته) و ما نباید بگذاریم که خون این شهیدان گلگون کفن پایمال شود.
 باید با کمال هوشیاری و دلیری جلو هر دسیسه و هر توطئه‌ای که برعلیه منافع این امت مستضعف باشد گرفته شود و هر توطئه‌ای که بر علیه منافع این امت مستضعف باشد گرفته شود و هر فردی که بخواهد و هرگروهی که بخواهد انقلاب اسلامی ما را به انحراف بکشاند حال می‌خواهند از هر طبقه و از هر قشری از جامعه باشند جلو آنها گرفته شود.
 و ما باید مسئولیت‌ها را براساس تقوا و شایستگی به افراد واگذاریم و بر طبق ضوابط و معیار اسلام، نه از روی رابطه که اگر از روی رابطه شد امنیت کشور و موقعیت انقلاب به خطر می‌افتد.
و باید همیشه در کارهایمان که همه آن برای رضای خداست به حق بیندیشیم نه به همراه به مسئله و عملی که حق است فکر کنیم که نگاه کنیم ببینم چه کسانی ما را همراهی می‌کنند وچه نیروی خدا پشتیبان دارد.
برای پیروزی امت شهیدپرور ایران بر علیه تمام کفار در سراسر گیتی دعا می‌کنم و از خداوند متعال برای امت قهرمان طلب آمرزش دارم.
 در پایان از برادران عزیزم رضا و علی عاجزانه خواهش دارم که برادرم مختار را پهلوی یک دکتر چشم ببرند تا شاید چشم او را عمل کنند تا یک مقدار از عذاب‌های من کاسته شود.
 برای خانواده عزیزم و دوستان خوبم از خداوند متعال طلب آمرزش می‌نمایم.
 پیروز و موفق باشید.