یک شهید، یک خاطره
لالههایی رویِ آب
مریم عرفانیان
یک شب خواب دیدم برادرم و همرزمانش در حال پیشروی بهطرف دشمن هستند!
دواندوان جلو رفتم و فریاد زدم: «رضا جان صبر کن! صبر کن منم بیام، مگه قرار نبود با هم باشیم؟ مگه قرار نبود از هم جدانشیم؟»
مانعم شد و گفت: «بین مردها عیب است بیایی؛ تو باید برگردی!»
او رفت و من دوباره پشت سرش دویدم! دویدم و به دریا رسیدیم. آنها قدم روی آب گذاشتند و من که نتوانستم جلوتر بروم، کنار ساحل ایستادم! در میانة دریا، دیگر ندیدمشان! تا اینکه یک دستهگل لاله روی آب آمد! دلم ریخت! با خود گفتم: «لاله به معنای شهیده! رضا حتماً شهید شده!»
از خواب که بیدار شدم حال بدی داشتم. آنقدر كه در بيمارستان بستري شدم و مرتب گريه میکردم! چند روز بعد، خبر شهادتش را آوردند...
خاطرهای از شهید رضا برزویی
راوی: صدیقه برزویی، خواهر شهید