kayhan.ir

کد خبر: ۲۶۶۳۷۷
تاریخ انتشار : ۱۶ خرداد ۱۴۰۲ - ۲۱:۰۴
یک شهید، یک خاطره

غافلگیریِ خوشایند

 
 
 
مریم عرفانیان
حسین آقا با یکی از فرماندهان دیگر به همراه همسرش، دنبالم آمده بودند و می‌خواستیم سوار هواپیما شویم. هنوز نمازم را نخوانده و نگران بودم. رو به شوهرم گفتم: «دوست ندارم قبل از خوندن نماز سوار هواپیما بشم.»
حسین آقا گفت: «نمی‌تونیم صبر کنیم؛ باید حرکت کنیم.»
سوار هواپیما شدیم؛ ولی خراب شد!
درحالی‌که می‌خندیدم گفتم: «تا وقتی نمازم رو نخونم کارها درست نمی‌شه.»
از هواپیما پیاده شدیم. حسین آقا خیلی خوشحال بود و خوش‌رفتار؛ پرسیدم: «چی شده که این‌قدر خوشحالی؟»
با لبخند در جوابم پرسید: «یعنی شما نمی‌دونی کجا می‌خواهیم بریم؟»
کمی فکر کردم و گفتم: «خب، چرا! می‌خواهیم بریم جبهه.»
لبخندش بیشتر شد.
ـ نه! شما از معنویت مکانی که می‌خواهیم بریم خبر نداری.
نمازم را خواندم و سوار هواپیما شدیم. می‌خواستیم پرواز کنیم که با تکانی از خواب بیدار شدم...
کمی بعد، به‌طور معجزه‌آسا و بدون اینکه از سفر مکه اطلاعی داشته باشم، راهی حج شدم!
حسین آقا همیشه غافلگیرم می‌کرد، حتی بعد از شهادت.  
خاطره‌ای از شهید حسین کارگر
راوی: زهرا سهرابی اول