مقاومت در فضای مجازی
ماجـرای دختـر فراری که سردار نجات داد
همسر شهید مدافع حرم سردار حمید تقویفر در بخشی از یک گفت وگو با سایت مشرق، خاطرهای از این شهید را به این شرح بازگو کرد:
این را در خاطراتم ننوشتهام. ما در سال ۷۳ در خیابان خاوران مینشستیم. خاوران حوالی میدان خراسان است. یادم هست یک بار رفتیم مسجد «المهدی»، کنار پارک گلچین، پشت فرهنگسرای خاوران، نماز بخوانیم. من و حاج حمید رفتیم نماز. بچهها در خانه بودند. من وقتی رفتم نماز بخوانم، دختری را دیدم که تیپش اصلاً به آدمهای نمازخوان نمیخورد، ولی در یک گوشه مسجد کِز کرده بود. نمازم را خواندم. قدیمها مسجد بلافاصله بعد از نماز بسته میشد و میگفتند جمع کنید. الان دقیق یادم نیست که ایشان آمد نزدیک من یا من نزدیک او رفتم. خلاصه جوری شد که با هم شروع کردیم به صحبت.
آن دختر خیلی ناراحت بود. پرسیدم چه شده؟ چشمهایش پر از اشک بود. گفت من با پسری دوست شدم. آن زمان هم این چیزها معمول نبود. آن موقعها خیلی کم بود. الان متأسفانه زیاد شده. گفت از خانه آمدهام بیرون و الان میخواهم برگردم. پدرم خیلی عصبانی است. الان هوا تاریک شده و من نمیدانم چه کار کنم؟ نماز مغرب و عشاء را خوانده بودیم. گفت هم میخواهم برگردم خانه، هم از پدرم میترسم.
من با توجه به شناختی که از حمیدآقا داشتم میدانستم که حتماً یک راهحلی دارد. به او گفتم با من بیا بیرون. میخواهی با من برویم خانه ما؟ گفت نه میترسم. نه جایی دارم بروم، مسجد را هم دارند میبندند. خلاصه خیلی مضطرب بود. به او گفتم با من بیا. جلوی درب مسجد با حاج حمید قرار گذاشته بودیم که برویم خانه و حاج حمید منتظر من ایستاده بود. آمدم بیرون و به او گفتم داخل مسجد دختری با این وضعیت هست. یک کمی فکر کرد. حالا من مثلاً به این نیت رفته بودم که به عقل خودم اجازه بگیرم که او را به خانه ببریم. حاج حمید گفت نه. اول جا خوردم و پیش خودم گفتم حاج حمید که این قدر به مردم کمک میکند، چرا میگوید نه؟!
گفت میرویم دم در خانهشان. البته یک کمی فکر کرد و بعد این حرف را زد. گفت برو به او بگو بیاید. گفتم اگر به او بگویم که میخواهم او را ببریم خانهاش، فرار میکند. گفت این جور نگو. فقط بگو بیاید. من رفتم و دخترک را صدا کردم و آمد نزدیک. گفتم بیا همسر من با شما صحبت کند. آمد و حاج حمید شروع کرد با او حرف زدن. قشنگ یادم نیست که حاج حمید به او چه گفت. یادم هست که اولش دخترک راضی نمیشد و پشت سر هم میگفت پدرم مرا میکشد. امشب مرا زنده نمیگذارد. شما را به خدا مرا نبرید. بگذارید بیایم خانهتان. حاج حمید گفت تو اصلاً کاری نداشته باش. اگر پدرت تو را راه نداد، میبریمت خانه خودمان. شما با من بیا. دختر قبول کرد. به من گفت شما هم بیا. من و حاج حمید و آن دختر خانم به سمت خانهشان رفتیم.
قضیه مال ۲۵ سال پیش است. یادم نیست چقدر راه رفتیم و یا تا کجا رفتیم. رسیدیم در خانهشان. حاج حمید در زد. آقای میانسالی در را باز کرد. به نظر خیلی هم عصبانی بود. حاج حمید شروع کرد با او صحبت کردن. اول تا چشمش به دخترش خورد، آمد که حمله تهاجمی کند. حاج حمید جلوش ایستاد و گفت، «پدر من! برادر من! عزیز من! اجازه بده صحبت کنیم.» ولی او داد و بیداد کرد. حاج حمید گفت، «ببین عزیز من! شما خبر نداری که دختر شما چه کار کرده.» پرسید، «چه کار کرده؟» گفت، «این ذاتش پاک است. اگر پاک نبود چرا برود مسجد پناه ببرد؟ اصل و ذاتش که وجود شماست پاک است. فرزند شما اصالتاً پاک است. اگر پاک نبود، به جای اینکه به مسجد پناه ببرد، سر از جای دیگری درمیآورد. شما باید افتخار کنی که چنین دختری داری.» خود من هم از تعبیری که حاج حمید کرد جا خوردم. هر وقت یادم میافتد از خودم میپرسم چه جوری این به مغزش رسید؟ خیلی نکتهدان بود.
به او گفت: «شما آدم حلالخور و پاکی بودهای که ذات این بچه این قدر پاک از کار درآمده و خداوند هدایتش کرده و به مسجد پناه آورده است، وگرنه به جای دیگری پناه میبرد. الان مگر نداریم که کلی قتل و غارت و کشتار میشود و دخترها جایی میروند و هزار بلا سرشان میآورند و سرشان را میبرند و جسدش را در بیابان رها میکنند. این پاک بوده که به خانه خدا پناه آورده. شما به این مسئله فکر کن.» یکمرتبه انگار آبی روی آتش ریختند و آن آقای عصبانی آرام شد. حاج حمید او را بغل کرد و بوسید و گفت، «بگذار شما را ببوسم. شما اصل و ذاتت پاک بوده که چنین بچهای را پرورش دادهای.»
آن آقا آرام شد. حاج حمید گفت، «ما با دختر خانم شما صحبت کردهایم و او به خانم من گفته. همان جا گوشهای در مسجد نشسته بود و با خانم من صحبت کرد و مشکلش را گفت. خانم من هم آمد و به من گفت و ما هم آوردیمش و دودستی تقدیم شما کردیم. خودش هم گفته که میخواهم بروم خانه پیش پدرم، ولی میترسم که از من دلخور باشد. فقط در پی رضایت شما بود.» وقتی این را گفت، خود آن آقا هم حاج حمید را بغل کرد و بوسید... خیلی هم اصرار کرد که؛ «بفرمایید داخل. ما تازه با شما آشنا شدهایم.» حاج حمید گفت، «ان شاء الله یک وقت دیگر. بچهها را در خانه تنها گذاشته و با خانم آمدهایم.» عذرخواهی کردیم و برگشتیم. حاج حمید اخلاقی هم داشت که با هر کسی که حتی یک سلام و علیک عادی هم داشت، شماره تماسش را میگرفت. یادم هست که آن اوایل آن آقا مسجد هم میآمد و با هم ارتباط داشتند.