روشنفکران به روایت روشنفکران- 7
هنر مدرن؛ سلاحی در دست سازمان CIA
علی قرباننژاد
در شماره قبل از این سلسله مطالب به اینجا رسیدیم که آمریکا چگونه از غفلت اتحاد جماهیر شوروی از یک جبهه استفاده کرد و سرمایهگذاری گستردهای بر روی فرهنگ، سبک زندگی و تغییر ذائقه مردم در نقاط مختلف دنیا انجام داد که پروژه فرانکلین یکی از آنها بوده است. در این باره «مهدخت صنعتیزاده» خواهر «همایون صنعتیزاده»
مدیر شعبه ایران فرانکلین گفته است:
«...فرانکلین سازمانی بود آمریکایی که میخواست با معرفی ادبیات آمریکا به جهان سوم جایگاه خود را در مشرق زمین محکم کند که در این اقدام همایون مدیریت این کار را میپذیرد... انتشارات فرانکلین با سرمایه آمریکایی در ایران راه میافتد...»
البته «نجف دریابندری» یکی از همکاران موسسه فرانکلین در توضیحاتی عنوان میکند در ابتدا تنها کتابهای آمریکایی بوده و سپس کتابهای انگلیسی نیز به این کتابها اضافه شدهاند. گفته شد که در جبهههایی مانندپیشرفتهای موشکی و تسلیحات نظامی راهبردی نظیر زیردریایی اتمی اتحاد جماهیر شوروی نه تنها از آمریکا عقبتر نبود بلکه حتی در برخی از عرصهها پیشتر نیز قرار داشت. همچنین در بعد جاسوسی-اطلاعاتی نیز در شماره قبل به مواردی از شکستهای آمریکا در برابر شوروی اشاره کردیم که از زبان مسئولان اطلاعاتی آمریکا در آن دوران بیان شده بود.
در کنار همه اینها به نظر میرسد جهان بینی که از سوی شوروی به عنوان اصلیترین پایگاه تفکر چپ در جهان گسترده شده بود بیشتر میان اقشار جوامع مختلف مقبولیت یابد چرا که این جهان بینی با ارج نهادن بر کارگران، کشاورزان و صنعتگران، جامعه آرمانی خویش را جامعه بدون طبقه معرفی میکرد.
غفلت جناح چپ از جبهه فرهنگی
با این حال نکته اساسی که باعث شد کانون مرکزی چپ در جهان دچار فروپاشی شود بیتوجهی به جبهه فرهنگی و به نوعی غفلت از «جنگ نرم» بود. در حقیقت نکتهای که این متن بیشتر قصد دارد به آن بپردازد بیتوجهی سازمانهای اطلاعاتی شوروی سابق (KGB) به نبردی بود که در جبهه فرهنگی و با هدف تغییر سبک نگرش و سبک زندگی توسط سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (CIA) طراحی شده بود. پر واضح است که در این مسیر رسانهها نقش اساسی را برعهده خواهند داشت. در آن دوران که تلویزیونهای ماهوارهای و اینترنت نبود بهترین وسیلهای که میتوانست در قالب یک رسانه مفاهیم را منتقل کند و از حدود مرزها نیز بگذرد کتاب بود و لذا سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا پروژههایی از قبیل «فرانکلین» را کلید زد. همچنین سازمانهای اطلاعاتی همسوی با آمریکا در پیمان «ناتو» مانند MI6 انگلستان در کنار خود CIA به جذب نویسندگان مطرح جهان روی آوردند تا آنها را به نوشتن داستانهایی که حاوی مفاهیم موردنظر جبهه لیبرالیسم باشد ترغیب کنند.
چنانکه در متن جلال آلاحمد هم آمده بود: «...فرانکلین سازمانی بود آمریکایی که میخواست با معرفی ادبیات آمریکا به جهان سوم جایگاه خود را در مشرق زمین محکم کند که در این اقدام همایون مدیریت این کار را میپذیرد... انتشارات فرانکلین با سرمایه آمریکایی در ایران راه میافتد...»
البته آل احمد تا حدودی به این موضوع که آمریکاییها از پروژه فرانکلین قصدی دارند پی برده بود و لذا آن را ترمیم جایگاه ویران شده این کشور در سرزمینهایی نظیر ایران عنوان میکند. البته که این موضوع هم در مقاصد آمریکایی میتوانسته باشد. چرا که آنها برای آنکه مردمان را از دیدگاههای دیگر به سمت و سوی دیدگاه دلخواه خویش و سبک زندگی مورد نظر خویش سوق دهند لاجرم باید جامعه هدف را نسبت به مبدا انتشار آن تفکر دستکم تا حدودی خوش بین کنند. از قضا پس از کودتای 28مرداد 1332خورشیدی تنفر عمیقی در میان مردمان ایران از آمریکا ایجاد شده بود. انگلیس پیش از آن نیز در نظر ایرانیان نیز بسیار منفور بود. از همین رو این دو کشور برنامههایی را تدارک دیدند تا ذهن و فکر ایرانیان را نسبت به خود تغییر دهند. از آنجایی که پس از کودتای 28 مرداد ایران و دربار پادشاهی آن بیشتر مورد نفوذ آمریکاییها قرار گرفت لذا این کشور برنامههای بیشتری را در این زمینه تدارک دید که پروژه فرانکلین و نیز انتشار مجلهای توسط ارتش آمریکا در ایران و... نمونههایی از آن رویکرد بودند.
سازمان جاسوسی آمریکا
مُروج مکتب هنری اکسپرسیونیسم
بررسی دوره جنگ سرد نشان میدهد که سازمان اطلاعاتی - جاسوسی CIA بهاندازهای در این جبهه تازه گشوده شده و صدالبته مخفی، دقیق و ظریف شده بود که حتی برای مبارزه با جناح کمونیستی به حمایت از جلوههای مختلف از هنر مدرن روی آورده بود. در این مسیر مکاتب هنری که زیرمجموعه هنر مدرن بودند نیز مورد حمایت سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا CIA قرار میگرفتند که «اکسپرسیونیسم انتزاعی» یکی از نمونههای آن است.
کتابها و حتی مستندهای قابل توجهی در مورد جنگ سرد میان دو ابرقدرت آن روزگار جهان به رشته تحریر درآمده و یا ساخته شده است اما «فرانسیس استونر ساندرز» شاید یکی از معدود کسانی باشد که درستی انگشت روی مهمترین علت فروپاشی کانون جناح چپ در جهان یعنی «اتحاد جماهیر شوروی» گذاشته است. او در کتابی به نام «جنگ سرد فرهنگی: سیا در عرصه فرهنگ و هنر» مینویسد: «پس از جنگ دوم جهانی، جنگ سرد که شاخصههای اصلی آن دفاعی، نظامی و استراتژیک بود، به عنوان عمدهترین چالش بین دو ابرقدرت آمریکا و شوروی تعریف و بازشناسی شد، اما در این رویارویی بزرگ روند مهم و تعیینکنندهتری نیز وجود داشت که به دور از چشمان حریف و توسط آمریکا شکل گرفت و آن «جنگ سرد فرهنگی» بود. از ویژگیهای جنگ سرد فرهنگی، علیرغم بزرگیاش، این بود که تصور نمیشد اصولا چنین جنگی وجود دارد! این جنگ در همه ابعاد فرهنگی از جمله ادبیات و هنر صورت گرفت. سازمان سیا با کنترل روزنامهها، مجلات، داستانها، فیلمها و حتی نفوذ گسترده بر روی نویسندگان، منتقدان و نخبگان برجسته علمی و سیاسی نقش مهمی را در این زمینه ایفا کرد. نهایتا امپراتوری تا دندان مسلح شوروی از طریق جنگ سرد فرهنگی، بدون شلیک حتی یک تیر فرو پاشید.»
همچنین «فرانسیس استونر ساندرز» در مقالهای در «ایندیپندنت» که آن را خانم شیدا قماشچی ترجمه کرده مینویسد: «آژانس اطلاعات مرکزی (سیا) از آثار هنرمندان مدرنیستی همچون جکسون پولاک، رابرت مادرول، ویلیام دکونینگ و مارک روتکو به عنوان سلاحی برای مبارزه در جنگ سرد بهرهبرداری میکرده است. همانطور که هنر رنسانس مورد حمایت شاهزادگان و اشراف بود، سیا نیز به پشتیبانی از اکسپرسیونیسم انتزاعی پرداخت با این تفاوت که این پشتیبانی به صورت مخفیانه انجام میگرفت.»
کتاب همچون اسلحه در دستان CIA
در بخش دیگری از نوشتار ساندرز میخوانیم: «اگرچه پیش از این هیچ مدرک قابل استنادی برای اثبات این رابطه وجود نداشت، تا اینکه دونالد جیمسون مامور بازنشسته این پرونده، سکوت را شکست: «بله. آژانس مرکزی، اکسپرسیونیسم انتزاعی را یک فرصت مناسب دانست و از آن بهرهبرداری کرد.» او اضافه میکند: «مایل بودم به شما بگویم که اکسپرسیونیسم انتزاعی توسط سیا ابداع شد تا ببیند مردم نیویورک و سوهو چه عکسالعملی نشان خواهند داد! ولی ما قصد داشتیم که تفاوت «اکسپرسیونیسم انتزاعی» و «رئالیسم سوسیالیستی» را نشان دهیم و در حقیقت «اکسپرسیونیسم انتزاعی» باعث میشد تا «رئالیسم سوسیالیستی» هر چه بیشتر انعطافناپذیر و فرمایشی به نظر بیاید. تفاوتی که با برگزاری نمایشگاههای مختلف، بیشتر مورد توجه قرار گرفت. مسکو هرگونه حرکتی خارج از قالبهای از پیش تعیین شده را نافرمانی به شمار میآورد و با آن به شدت برخورد میکرد. و این درست همان چیزی بود که به کمک ما آمد، هر کسی میتوانست به راحتی استدلال کند که هر آنچه که به شدت مورد نکوهش و نقد شوروی قرار میگرفت باید توسط ما حمایت میشد.» برای دستیابی به این هدف، سیا مجبور بود که مخفیانه از هنرمندان پیشرو و چپگرای آمریکایی حمایت کند.»
نکتهای مهمی که حتی «فرانسیس استونر ساندرز» نیز نسبت به آن بیتوجه بوده این است که چرا سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا CIA در مقابل اتحاد جماهیر شوروی به حمایت از هنر مدرن و نحلههایی از قبیل «اکسپرسیونیسم انتزاعی» روی آورد؟! البته در سطرهای فوق ساندرز دلایلی را برای این موضوع بیان میکند و قطعا آنها اشتباه نیست اما علت غایی، آن دلایل نیستند. چنانکه خواندید ساندرز نوشته است که نحلههایی از قبیل «اکسپرسیونیسم انتزاعی» به شدت مورد مخالفت مسکو قرار میگرفت و لذا هر آنچه مورد مخالفت مسکو بود میتوانست توسط آمریکا مورد توجه قرار گیرد. با این همه سؤال این است که چرا مسکو با این نحلهها مخالفت میکرد و در طرف مقابل آمریکا به حمایت از آنها میپرداخت؟ پاسخ این پرسش بسیار جالب توجه است.
جناح راست و چپ در نبرد فرم و محتوا
برای پی بردن به دلیل اصلی ترویج نحلههای عمدتا نوظهور شاخههای مختلف هنری توسط سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا CIA و از سویی دیگر عدم تمایل سازمان اطلاعاتی شوروی KGB به گسترش آنها که بیشترشان در زیرمجموعه عنوانی پر دبدبه به نام «هنر مدرن» جای میگرفتند در پس «فرم» و «محتوا» در آثار هنری نهان شده است.
برای آنکه مخاطب این متن به راحتی به مقصود این جملات پی ببرد ذکر نمونهای برای مثال ما را به مقصد نزدیکتر میکند. پیش از پرداختن به نمونه لازم است به این موارد توجه داشته باشیم که یکی از دلایل گسترش سریع مکاتب ایدئولوژیک جناح چپ در نقاط مختلف دنیا به سبب حالت انتقادی و اعتراضی این مکاتب بود. اعتراض جهانبینی چپ نسبت به ایدئولوژی و ساز و کاری بود که همراه با رنسانس در غرب متولد شد و به تدریج رشد و نمو یافت و شروع عرضاندام بیمحابای آن را باید هم زمان با دوره جنگهای اول و دوم جهانی دید. همان ایدئولوژی که اگرچه در ظاهر با کت و شلوار و کراوات و با مُشتی کتاب در زیر بغلش در ذهنها جلوهگر میشد اما در پس آن چهره به ظاهر متمدنانه و در آن سوی شعارهای ویترینیاش یک عزم ویرانگر وجود داشت برای پی ریزی یک نظم جدید که در مرکز آن نظم آمریکا باید تاج پادشاهی جهان را بر سر میگذاشت. به عبارتی ایدئولوژی غرب خلاف شعارهای دهنپرکن و ویترینیاش به هر جنایتی دست زده و میزند تا نظم مورد نظرش را مستقر و سپس آن را همچنان پایدار بدارد. منش اعتراضی و انتقادی نحلههای چپ خود یکی از اصلیترین عوامل بود تا در میان هنرمندان معتکف در این وادی انتقال مفاهیم از طریق هنر بسیار مهم باشد. متاسفانه در این مجال فرصت آن چنان نیست تا ضمن بررسی مصادیق مختلف از عرصههای گوناگون هنری (شعر، داستان، تئاتر، نقاشی و...) به ارجحیت محتوا در میان هنرمندان چپ پی ببریم.
فاصلهگذاری «برتولت برشت» نمونهای گویا
با این وجود اشاره به یک شگرد در هنر تئاتر خود گویای نکات بسیار ارزشمندی خواهد بود. «فاصله گذاری» که از اصطلاحات هنرهای نمایشی است توسط «برتولت برشت» نمایشنامهنویس، کارگردان و شاعر سرشناس آلمانی ابداع شد. برشت که مارکسیست بود و براین اساس در شمار نحلههای فکری چپ قرار میگرفت بر این عقیده بود که با استفاده از عناصر متعدد، ازجمله نور و موسیقی و نحوه بازی، باید از غرق شدن تماشاگر و بازیگر در نمایش جلوگیری کرد! احتمالا برای کسانی که نخستین بار با این اصطلاح و عملکرد آن آشنا میشوند این موضوع بسیار عجیب مینماید که چرا برتولت برشت بر آن است که تا به روشی از غرق شدن بازیگر و تماشاگر در نمایش جلوگیری کند!
با این حال اما کسی همچون برتولت برشت حتما باید انگیزه و دلیل موجهی برای «فاصلهگذاری»
داشته باشد. در حقیقت او میخواست تا به این روش تماشاگر مجذوب مسائلی نظیر بازی خوب بازیگر هنر نمایشی نشود و یا حتی عواطف و احساسات مخاطب در زمان دیدن نمایش بهاندازهای قلیان نکند که او را به همراه خود ببرد بلکه آن چیزی که خیلی مهم است محتوا و پیام نمایش است. برای درک بهتر تصور کنید تئاتری یا هر نوع هنر نمایشی دیگری در مورد سودجویان احتکارگری که عمل آنها زجر قشر فقیر را در پی دارد در حال پخش یا در حال اجراست. آنچه برشت میگوید این است که غمانگیز بودن شرایط فقرا در آن نمایش که منجر به برانگیخته شدن احساسات مخاطب میشود نباید تا آنجا پیش رود که این احساسات همچون سیل، مخاطب را با خود ببرد بلکه مخاطب در نهایت باید متوجه پیام و محتوای نمایش شود که مثلا در مورد عدهای سودجو است که با احتکار مایحتاج مورد نیاز مردم به انباشت ثروت خود میاندیشند و متعاقب این عمل پست آنها خانوادههایی در شرایط بسیار سخت قرار میگیرند.
برای درک بهتر بخشهایی از یک قطعه شعر را از یکی از شاعرانی که در تاریخ معاصر ایران به چپ گرایی شهره بوده مورد بررسی قرار دهیم. «سیاووش کسرایی» که سالیان متمادی در حزب توده ایران نیز عضو بوده در این سروده خود که علیه امپریالیسم آمریکا و یک روز پس از تسخیر لانه جاسوسی در آبان 1358 نوشته شد آورده است:
باشگاه فرومایگانی
و فرودگاه خشم جهانیان
بازار بزرگ بردگی قرن...
در جنگل عظیم صنعتت
بر درختان سترگ
تفالههای آدمی آویخته ست: سیاه و زرد/ سفید و سرخ
از کشتزارهای علمت چه میروید؟
قارچهای اتمی...
نگاه کن!
ستارگانت
یکایک از پرچم تو میگریزند...
آری، نگاه کن
که ستارگان میگریزند
چون، آفتاب بر میآید
اکنون و در این مقال هدف متن جاری سنجش میزان شعریت اثر نیست و تنها به عنوان نمونهای ملموستر به بیان شعری پرداختیم که در آن شاعر تمام همت خویش را در مسیر محتوا و انتقال پیام گذاشته است.
هنر مدرن، هنر بدون آرمان، مورد توجه آمریکا
در آن سوی اما در هنر مدرن آنچه بیش از هر چیزی مهم است «فرم» یا «شکل» اثر هنری است. هنرمندانی که در مدار چنین هنرهایی حرکت میکنند بر این عقیدهاند که فرم خود میتواند محتوا بسازد. یعنی اگر هنرمند فرم اثر را به خوبی به اجرا بگذارد این فرم میتواند محتوا و یا معنا آفرین شود.
در این که این سخن، سخن درستی است شکی نداریم اما مشکل عمده این است که آیا عامه و آحاد مردم چنین توانایی را دارند که در زمان روبهرو شدن با اثری مدرن، به تمام دقایق و ظرایف فرم نظر افکنده و از پی مشارکت با خالق آن اثر به استخراج مفهوم از فرم نایل آیند؟! قطعا و یقینا پاسخ این سؤال خیر است چرا که برای همین است که عمده مردم در مواجهه با آثار مدرن آنها را آثاری بیمعنا، هذیان گونه و توهم مانند توصیف میکنند.
پس نتیجهای که میتوان حاصل کرد این است که در زمانهای که آمریکا و کشورهای بزرگ اروپایی چند قرن جنایت و چپاول و غارت و استعمار را در عقبه خود داشتند و هر روز نیز به کارنامه خویش میافزودند کنار زدن مکاتب هنری که آرمانشان مبارزه و مقصودشان انتقال معنا بود آن هم از مضامین جنایتهای آمریکا و چندین کشور اروپایی دیگر؛ با جایگزینی میتوانست صورت گیرد. جایگزینی هنر محتوا محور با مکاتبی که نسبت به محتوا و معنا بسیار کم توجه و بلکه در مواردی بیتوجه بودند بهترین کار بود. اگر مجال این صفحه فراختر بود میشد به نمونههایی از هنر مدرن نظیر «دادائیسم» اشاره کرد که روایتگر سرخوردگی هنرمند غربی پس از جنگ جهانی دوم و اتخاذ حالتی کاملا منفعلانه بود در برابر آنچه بر بشر میگذشت....