یک شهید، یک خاطره
عطرِ یاس
مریم عرفانیان
یک بوتة یاس، گوشه خانهمان کاشته بودیم، که شاخههایش از پنجره درون اتاق پسرم کشیده شده بود. علی همیشه از بوی خوش یاس صحبت میکرد. شبی از شبها خواب دیدم بوتة یاس کنده شد و روی دستهایم قرار گرفت! از اینکه یاس کنده شده بود ناراحت شد؛ امّا... بانوی سیدهای کنارم آمد و بوته یاس را درون حوض بزرگ وسط خانه کاشت.
یاس قد کشید و تا آسمان بلند شد؛ طوری که انگار شاخههایش به آسمان پیوند خورد! یک دفعه سید علی را در بلندترین شاخة یاس نشسته دیدم! مثل همیشه به من میخندید...
آن بانو، دست بر شانهام گذاشت و گفت: «خداوند صبرت دهد...»
ناگهان از خواب پریدم! کمی بعد هم خبر شهادت سید علی را آوردند.
***
دوری پسرم بیتابم میکرد. از غمش قلبم درد گرفته بود. شبی به خوابم آمد و پرسید: «مادر! چرا ناراحتی؟»
گفتم: «قلبم از دوریت درد میکنه.»
دست بر سینهام گذاشت و عطر یاس در مشامم پیچید... صدای علی در گوشم تکرار شد.
- من دیگه نمیآم، باید دلت رو با عکسهام گرم کنی.
این را گفت و دستش را برداشت.
بعد از آن خواب، هیچ وقت قلبم درد نگرفت...
خاطرهای از شهید سید علی راشدی
راوی: اشرف خلیفهزاده، مادر شهید