سلام دادن بر اهل بیت(ع) در آخرین لحظۀ زندگی (حکایت اهل راز)
دوست عزیز و بزرگوارم، سیّد آزادگان مرحوم حجتالاسلام و المسلمین سید علی اکبر ابوترابی در تاریخ 1379/1/29 در دیداری که با ایشان در دفتر آستان مقدس حضرت عبدالعظیم(ع) داشتم، خاطرۀ جالب زیر را به نقل از شهید اندرزگو تعریف کرد:
در جریان ترور حسنعلی منصور (نخستوزیر شاه) تحت تعقیب ساواک بودم. مرحوم آقای فومنی در بیمارستان فیروزآبادی شهرری بستری بود. من نزد ایشان آمدم و ایشان را در جریان این موضوع قرار دادم، خوشحال شد.
گفتم: ترتیبی دهید که من همینجا پیش شما بمانم، ایشان پذیرفت و از مسئولان بیمارستان خواست که برای پرستاری از او نزد ایشان بمانم.
من نزد ایشان بودم تا آنکه قبل از وفاتش یک روز به من گفت: نزدیکانم را خبر کن میخواهم با آنها خداحافظی کنم، زیرا که من خواهم مرد!
گفتم: آنها را خبر میکنم، ولی شما زنده میمانید. چون حالش از روزهای قبل بهتر بود و هیچ نشانهای از مرگ در وی دیده نمیشد.
خانواده ایشان را خبر کردم، آنها آمدند و رفتند، اما سخنی از مرگ خود با آنها مطرح نکرد.
پس از رفتن آنها به من گفت: وقتی نماز و دعای من تمام شد و در جای خود قرار گرفتم، درب اتاق را ببند و دیگر برای پزشکان وپرستاران هم باز نکن.
وی پس از نماز و دعا به تخت خواب رفت و منتظر چیزی بود، ناگهان حالش به هم خورد، در یک لحظه نگاهی کرد و گفت: السلام علیک یا رسولالله، السلام علیک یا امیرالمؤمنین... تا پنج تن(ع) و بلافاصله جان داد.
در ادامه آقای ابوترابی از فرد صالحی که نامش را فراموش کردم، جریان مشابهی را نقل کرد:
هنگامی که وی در حال احتضار بوده، شخصی که در آنجا حضور داشته میگوید: میخواستم برای او سورۀ یس تلاوت کنم، محتضر ساعتش را درآورد و نگاهی کرد و گفت: نخوان! تعجب کردم که چرا مانع از خواندن قرآن میشود.
اما پس از چند بار نگاه کردن به ساعت، گفت: حالا بخوان.
شروع به خواندن سورۀ یس کردم، محتضر هم جلوتر از من میخواند، تا به جایی رسیدم که اشاره کرد بس است، در اینجا گفت: «السلام علیک یا رسولالله، السلام علیک یا امیر المؤمنین...» تا پنج تن را سلام داد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
* کتاب: خاطرههای آموزنده، نوشته آیتالله محمدی ریشهری انتشارات دارالحديث قم