تاریکی دشت، غلیظتر از هر شب بود. باد میوزید و هوی آن در گوشش میپیچید. بعد از مدتها ﺗﻼش، اولین بار او را ﺑﺮاى ﺧﻨﺜـﻰ کردن ﻣﻴﻦ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎده بودﻧﺪ.
دو ﺷﺐ ﻗﺒﻞِ ﻋﻤﻠﻴﺎت رمضان، بعد از این که فرمانده نقشه را نشانشان داده بود، همراه ﮔﺮوه اطلاعات بهطرف مقصد از پیش تعیینشده پیشروی کردند. در ظلمات شب، پشت سر همدیگر راه را طی کردند. وﻗﺘﻰ ﺑﻪ ﻣﻴـﺪان رﺳﻴﺪند، محمد خوشحالتر از هر شب ﺟﻠﻮ رفت؛ سرنیزهاش را درآورد و نشست به یافتن مینها. با خونسردی سرنیزه را توى زمین میزد و مینها را یکییکی خنثى میکرد و میگذاشت كنار. چند تا مین را که ﺧﻨﺜﻰ ﻛﺮد، ناگهان رعشه به تنش افتاد! عرق سردی بر پیشانیاش نشست. قلبش تند تند میتپید. رسیده بود به یک مین که ﭼﺎﺷﻨﻰ آن درنمیآمد! کمی دقیقتر شد و با تعجب فهمید مینها را ﻗﻴﺮ زدهاند! پشت سرش را نگاه کرد. در تاریکی شب، مسیری طولانی را پاکسازی کرده بود؛ ولی... هنوز خبری از نیروها نبود. تشویش و دودلی عجیبی بر وجودش سایهانداخت. محوطه وسیعی پر از مین، هنوز دستنخورده مانده بود. انگار نیرویی وﺳﻮﺳﻪاش میکرد و صدایی بلندتر از هر صدا میگفت: «عجله نکن!»
بین رفتن و نرفتن مانده بود، که صدا دوباره گفت: «خب! محمد! ﺑﺮﮔﺮد و ﺑﮕﻮ مینها ﺧﻨﺜﻰ نمیشه؟!» از طرفی موافق نهیب درونش نبود و از سویی حوصلة جنگیدن با مینهای قیر زده را نداشت. ترس لحظهبهلحظه بیشتر بر درونش ریشه میدواند! انگار روح محمد آرام در بند وسوسه کشیده میشد که آهسته راه ﺑﺮگشت را پیش گرفت. زمان کندتر از هرلحظه برایش شد. هنوز ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﻰ در دل شب از میدان مین دور ﻧﺸﺪه ﺑﻮد، که ناله و ضجه و جان دادن همرزمهایش مثل تصویری پیاپی جلوی چشمهایش ظاهر شد. تلخندی زد و ﺑـﻪ ﻓﻜـﺮ فرورفت ﻛـﻪ: «ﺟـﻮاب ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه رو چی بدم؟ اون نمیگه مینها ﻗﻴﺮ داﺷﺖ، فقط میگه محمد ﺗﻮ ﺑﻪ درد ﺗﺨﺮﻳﺐ نمیخوری. اصلاً اون دنیا جواب شهدا رو چی بدم؟ شرمندهشون میشم و...»
چند نفس عمیق کشید؛ دوراهی تردید را رها کرد و زیر لب گفت: «لعنت بر دل سیاه شیطان.»
آنوقت، در مقابل آنچه ارادة خدا بر او مقدر شده بود، سر تسلیم فرود آورد. از معبودش خواست در سختیها و تردیدها تنهایش نگذارد. راهش را بهسوی میدان مین کج کرد و اطرافش را پایید. تا چشم کار میکرد دشت بود و سیاهی مطلق! میدانست بین او و دشمن فقط یک میدان مین فاصله است؟! دلشکستهتر از همیشه بود؛ پاهایش سست شدند و بیاختیار بر زمین زانو زد. پیشانی روى خاک گذاشت، نفهميد چطور بغضش ترکید و ﺷﺮوع کرد ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ! تنها و خسته، نگران و مضطرب، زیر لب نالید: «ﻣﻬـﺪى جان، مگه ﻓﺮﻣﺎﻧﺪهم ﻧﻴﺴﺘﻰ؟ ﭼﺮا ﻛﻤﻜﻢ نمیکنی؟»
خیسی اشك، از گوشة چشمانش بر گونههای استخوانیاش سرید. هقهقکنان تکرار کرد: «ﻳﺎ زهرا، ﻛﺎرى از دستم برنمیآد، ﺑﺎﻳـﺪ کمکم کنی...» هر وقت دلش میگرفت، به ائمه متوسل میشد و دلتنگیهایش را میگفت. این بار همدلش گرفته بود. چند لحظه به همان حال ماند. هنوز حرفهایش تمام نشده بود که خنکای نسیم ملایمی از آن دورهای دشت، گونههایش را نوازش داد! گرمی دستی را بر شانهاش حس کرد، که مهربانانه او را به خود آورد. ﻛﺴﻰ شانهاش را ﮔﺮﻓﺖ و از روی خاک ﺑﻠﻨﺪش ﻛﺮد! مبهوت سر برگرداند... در آن تاریکی چیزی ندید؟! اگر هوا روشن بود تا چشم کار میکرد دشتی برهوت و پر از خار و خاشاک میدید؛ ولی حالا... گرمای دست چه کسی را بر شانه حس کرده بود! چرخی زد و بازهم چیزی ندید؛ انگار کسی آهسته در گوشش میگفت: «آرام باش و بدان که خدا با توست.»
انرژی وصفناشدنی، در وجودش جوشید! گونههای خیس از اشکش را پاک کرد و آرام شد. بهطرف ﻣﻴـﺪان ﻣﻴﻦ نشست و شروع به کار کرد. در کمال ناباوری مینها ﺗﻨﺪ و پیدرپی ﺧﻨﺜﻰ میشدند! با اینکه ﻗﺮار ﺑﻮد تنها دو ﺳﺎﻋﺖ ﻛﺎر پاکسازی را انجام دهد و ﺑﺮﮔﺮدد. چند دقیقه بعد، سپیده زده بود. دستوپاهایش از کار بیوقفه زخمی و خونآلود شده بودند! با روشنی هوا راه ﺑﺮگشت به مقر را پیش گرفت؛ اما بچههای اطّلاعات همه رﻓﺘـﻪ ﺑﻮدﻧﺪ.
***
ﺷﺐ دوم، محمد باز هم توسلی کرد و ﺑﻪ ﻣﻴﺪان ﻣﻴﻦ رفت. انتهای ﻣﻴﺪان که رﺳﻴﺪ، صدای خشخش آمد! بیشتر دقت کرد و با شنیدن صدای پا دلش لرزید. سریع روی زمین درازکشید و سرنیزه را میان مشت گرهکردهاش فشرد. ﭼﻨﺪ نفر در تاریکی ﺑﺎ چراغقوه ﻣﺸﻐﻮل ﺑﺎزدﻳﺪ منطقه ﺑﻮدﻧﺪ. یکیشان با صدای دورگهاش آهسته به عربی چیزی گفت. حرفهایشان را نمیفهمید، دیگری جواب داد: «نعم یا سیدی.» نور چراغقوه عراقیها همهجا میچرخید! نه راه پس داشت و نه راه پیش! آب دهانش را قورت داد، سرش را پایین آورد و خودش را روی خاک مچاله کرد. طعم شور عرق سردی که از کنار گوشش تا روی لبهایش میسرید، دردهانش دوید. تند و عمیق نفس میکشید. قلبش چنان میتپید که انگار میخواست از سینهاش بیرون بجهد.
دو عراقی، ﺑﻪ ﻳﻚ ﻣﺘﺮىاش رﺳﻴﺪه بودﻧﺪ. اگر بالای سرش میرسیدند چه میشد! یادش آمد رزمندهها از آیة «وجعلنا» در منطقه زیاد استفاده میکردند. با دستپاچگی و تند تند زیر لب خواند: «وجَعلنا مِن بین ایدیهِم سَدا...» تا ﺧﻮاست بقیة آیه را بخواند، زﺑﺎنش ﮔﺮﻓﺖ؟! به یاد شب قبل و زمزمهای که شنیده بود افتاد: «آرام باش و بدان خدا با توست.» چشمانش را بست و توی دل تکرار کرد: «ﺳﺪ... سد... سد...»
دو عراقی حالا خیلی جلوآمده بودﻧﺪ! هیچ راه فراری نداشت. خیس عرق شده بود. یکلحظه نفسش را در سینه حبس کرد. نور چراغقوه بر ﺻﻮرتش پاشید؛ نمىتوانست حدس بزند چه اتفاقى میافتد!
سراپایش لرزید، منتظر واکنش عراقیها بود و شروع کرد به خواندن شهادتین... خنکای نسیم دوباره گونههایش را نوازش کرد؛ آرام و دلانگیز... نور از روی صورتش جمع شد؟! وقتى پلکهایش را باز کرد، عراقیها آرامآرام دور میشدند. نفسی عمیق کشید، بازدمش به یک آه عمیق و از ته دل تبدیل شد.
- خدایا شکرت... کار من بالاخره تموم شد؛ حالا باید برگردم و به بقیه بگم چه اتفاقی افتاد...
از این فکر، لبخندی بر صورت خستهاش نشست.
با الهام از خاطرة شهید محمد بهاری
نویسنده: مریم عرفانیان