عبــاس؛ علمدار رشادت
محمدجواد مهدیزاده
زمانی که «جندب بن جناده»، ملقب به «ابوذر غفاری» یار صدیق و وفادر پیامبر اسلام (ص) و امیرالمومنین علی(ع) به دلیل مواضع حق طلبانهاش به دستور خلیفه وقت به شامات تبعید شد، روستای «میس الجبل» محل اقامت ابوذر در جنوب «لبنان» امروزی یک منطقه بسیار محروم بود. قرنها بعد از میان یکی از خانوادههای همین منطقه به نام «وزواز»، گروهی به شهر بیروت، که پایتخت سرزمین «لبنان» شد، مهاجرت کردند.
در میان آنان خانواده «دیب وزواز»، که در یک کارخانه کار میکرد، و همسرش «نزیهه عیسی» بودند که در یکی از فقیرترین مناطق شرق بیروت، که «نبعه» نام داشت، زندگی میکردند. شهید «دکتر مصطفی چمران» در خاطراتش از مظلومیت و مقاومت مردم این منطقه در برابر فشار اقتصادی از یک سو و محاصره و تلاش برای نابودیشان توسط شبه نظامیان راستگرای مسیحی یاد کرده است.
سه سال قبل از این که جنگ ویرانگر داخلی لبنان آغاز شود، خدا به خانواده وزواز فرزند جدید و پسری داد که به یاد قهرمان و علمدار دشت کربلا، نامش را «عباس گذاشتند»؛ عباس وزواز.
***
شش سال از تولد عباس و سه سال از آغاز جنگ داخلی لبنان میگذشت که پدر عباس، که حالا بعد از جابهجایی شغل و خانه به میوه فروشی اشتغال داشت، بر اثر یک بیماری صعب العلاج ظرف چند روز از دنیا رفت. تربیت و رسیدگی به 6 فرزند کوچک به تنهایی به دوش مادر خانواده افتاد!
در آن زمان جنگ داخلی در لبنان شعلهور شده بود و مرکزی برای رسیدگی به این وضعیت، خصوصا در بیروت که کانون جنگ بود، وجود نداشت. به همین خاطر، مادر خانواده خودش یک تنه هم به کار بیرون مشغول شد و هم به وضعیت خانه رسیدگی کرد.
در همین زمان بود که ارتش اسرائیل در اولین حمله به لبنان (عملیات لیطانی/1978) تمام مناطق مرزی جنوب لبنان، خصوصا روستای میس الجبل زادگاه خانواده وزواز، را اشغال کرد.
***
چهار سال از حمله اول اسرائیل، ربوده شدن امام موسی صدر و پیروزی انقلاب اسلامی در ایران میگذشت که اسرائیل به لبنان حمله کرد و ظرف کمتر از یک هفته به بیروت رسید.
بعضی برادران و اطرافیان عباس به صفوف مقاومت در برابر صهیونیستها پیوستند. به همین دلیل او هم کمکم تلاش کرد که وارد مسیر شود اما خیلی از همسن و سالهای او بیشتر مشغول بازی بودند تا رزم. بهخاطر همین شروع کرد رفاقت با دوستان برادرانش که از خود او بزرگتر و جزو نیروهای مقاومت بودند.
***
از هشت سالگی به خواندن نماز واجب مداومت پیدا کرد. هنگام ماه رمضان، وقتی شیخ در منطقهشان مشغول خواندن دعا میشد، روی بالکن مینشست و با این که ممکن بود منظور بعضی عبارات را متوجه نشود، به صدای دعا خواندن شیخ توجه میکرد. نحوه صحبت کردن و تلفظ او طوری بود که گاهی اوقات، بعضی کلمات او را تنها خانواده یا دوستان نزدیکش متوجه میشدند. در مقابل تعجب اطرافیان برای گرفتن روزه میگفت: «شماها چیکار دارین من خودم روزه میگیرم!»
در همان حال، مهارت زیادی هم در طراحی و موسیقی از خود نشان میداد تا جایی که نقاشی و نوازندگی او در بین خانواده، دوستان و اطرافیان زبانزد شده بود. بعدها که حزبالله لبنان اعلام موجودیت کرد، آهنگ این سرود را با سازهایی که بلد بود مینواخت.
***
بعد از اشغال بیروت، خانواده به «میس الجبل» برگشتند؛ جایی که از 4 سال قبل تحت اشغال اسرائیلیها بود. عباس که حضور صهیونیستها و مزدوران لبنانی تبارشان و توطئههایشان را در روستا میدید، به مادر، برادرها و خواهرهایش گفت: «من وقتی بزرگ بشم میرم توی مقاومت و با اسرائیلیها میجنگم!» چیزی که کمتر از 5، 6 سال بعد به حقیقت پیوست!
***
مدتی بعد از تشکیل مقاومت اسلامی، به همکاری با دفتر مرحوم علامه سید محمدحسین فضلالله، از علمای معروف لبنانی و حامیان شکل گیری مقاومت اسلامی، پرداخت. در پشت ساختمان دفتر سید، فضای حیاطمانند کوچکی وجود داشت که کسی از آن استفاده نمیکرد و خالی مانده بود. به همین خاطر تصمیم گرفت برای یکی از کارهای مفید و مورد علاقهاش آنجا را به کار بگیرد: پرورش جوجه!
خبر این موضوع که به بعضی اطرافیانش رسید، با خنده از او میپرسیدند «جوجههات در چه حالن، عباس؟» او هم بدون معطلی جواب میداد: «دیگه جوجه نیستن... مرغ و خروس شدن!»
***
هیچکس حتی مادرش هم متوجه نشد که توانسته است خود را وارد تشکیلات مقاومت اسلامی کند. در ظاهر به اسم کار و برنامه و ملاقات با دوستان چند روزی از خانه دور میشد و به جنوب میرفت ولی کسی نمیدانست که او در اصل عازم دورهها در مناطق آزاد شده یا عملیاتهای مقاومت اسلامی در نوار اشغالی جنوب لبنان میشود.
***
با بعضی از دوستانش دفترچهای آماده کرده بود و اسامی تعدادی از این افراد را به همراه تعداد رکعات نماز یا روزهای مخصوص روزه کنار هر کدام مینوشت. بعدها مشخص شد او و دوستانش به جای افرادی که از دنیا رفتهاند یا توان گرفتن روزه ندارند، نماز و روزه به جا میآوردند.
***
در مقاومت اسلامی کار با انواع سلاحهای سبک و سنگین را یاد گرفت طوری که به راحتی میتوانست یک تیربار سنگین را حمل و حین حرکت با آن تیراندازی کند.
مهارت و رشادت عباس در کنار اعتقادات قوی و استعدادهای ویژهاش، باعث شد سرانجام فرماندهان مقاومت اسلامی او را برای یک مأموریت بسیار حساس در نظر بگیرند؛ حمله به کاروان نیروهای ویژه ارتش رژیم اسرائیل در عمق نوار مرزی جنوب لبنان و کنار مرزهای فلسطین اشغالی!
***
ظهر روز پنجشنبه 27 مرداد 1373، کاروان نیروهای ویژه ارتش اسرائیل قرار بود در منطقهای نزدیک پایگاه معروف منطقه «البیاضه»، در ناحیهای از نوار مرزی منطقه «رأس الناقوره»، که به «قلعه جون» معروف است، به گشتزنی و بازدید منطقه بپردازد.
فرماندهان مقاومت اسلامی، که از چند ماه قبل و با گزارشهای نیروهای اطلاعاتی مقاومت متوجه احتمال حضور اسحاق مردخای در کاروان نیروهای ویژه اسرائیلی شده بودند، طرح یک عملیات شهادت طلبانه را در منطقه محل تردد کاروان آماده کردند، با این تفاوت که این بار قرار به استفاده از خودرو و حمله انفجاری نبود و با سلاحهای سبک و نیمه سنگین باید به اسحاق مردخای و نیروهای کاروان حمله میشد؛ دو رزمنده استشهادی مأموریت اجرای این طرح را برعهده داشتند. یکی از آنها عباس وزواز بود.
***
به خاطر مهارتی که در طراحی و همزمان نقشهخوانی داشت، توانست با مداد نقشه منطقه عملیات را به شکل دقیق روی یک تکه کاغذ پیاده کند تا برای روز حمله از موقعیت منطقه آگاه و برای مقابله بهموقع با نیروهای دشمن آمادگی کامل داشته باشد.
با وجود تمرینات شدید و حضور مداوم در عمق نوار اشغالی جنوب لبنان، هنوز هم هر وقت پیش خانواده در جنوب بیروت برمیگشت، بچههای فامیل و اطرافیان را به گردش میبرد.
مادرش، که خیلی به او وابسته بود، چند بار پشت سر هم از او خواست دیگر به جنوب نرود. یک روز عباس رفت و وقتی برگشت وسایل و لباس رزمی اش را برای مادرش آورد و گفت: «خیالت راحت شد مامان؟!» مادرش هم جواب داد «آره پسرم دیگه نگران نیستم!»
این آخرین دیدار عباس با مادرش بود.
***
منطقهای که قرار بود این عملیات در آن اجرا شود، دورترین ناحیه از مرز مناطق آزاد با مرز فلسطین بود و هرکس میخواست به آنجا برسد، باید از کنار چند پایگاه مهم ارتش رژیم صهیونیستی و نیروهای مزدور ارتش «آنتوان لَحَد» عبور میکرد که در حالت عادی کاملا محال بود. تنها راه دیگر برای نفوذ به این منطقه اشغالی هم نوار مرزی دریایی لبنان و فلسطین در رأس الناقوره بود که به دلیل گشتزنی مداوم شناورهای نیروی دریایی ارتش رژیم صهیونیستی، این راه هم غیرممکن بود.
این که چطور عباس وزواز و دوست همرزمش (که هنوز در قید حیات مادی است) موفق شدند بدون جلب توجه نظامیان صهیونیست و مزدوران لبنانیتبارشان، پس از طی کیلومترها مسیر وارد رأس الناقوره و منطقه قلعه جون شوند، یکی از اسرار تاریخ مقاومت اسلامی است که تا امروز فاش نشده است.
***
از چند روز قبل از شروع عملیات همراه همرزمش در یکی از عوارض طبیعی نزدیک به محل اجرای عملیات کمین کرده بودند. در همان نزدیک بالای یک تیر برق، دو پرنده نشسته بودند.
-«اون دو تا پرنده رو میبینی؟»
-«آره»
-«این یکی پرنده برای من و اون یکی برای تو! پرنده هرکی زودتر پرید، اون شهید میشه و اون یکی زنده میمونه و برمیگرده پیش خونوادهاش!»
-«قبول!»
چند لحظه بعد، پرندهای که عباس انتخاب کرده بود، قبل از پرندهای که دوستش انتخاب کرده بود، پرواز کرد.
با خنده رو کرد به رفیقش و گفت: «دیدی؟! من شهید میشم و تو برمیگردی!»
چند ساعت بعد کاروان هدف سر رسید.
***
برخلاف تمام اطلاعات قبلی، گویا اسحاق مردخای از حضور در کاروان منصرف شده بود. با این حال، عملیات طبق طرح قبلی جلو رفت.
نظامیان نخبه صهیونیست با آتش سنگین تیربار عباس وزواز و دوستش به شدت غافلگیر شدند. اجرای عملیات در آن نقطه، که محال به نظر میرسید، فراتر از تصور آنها بود. به همین دلیل افسر فرمانده واحد نظامی اسرائیلی فورا به نیروهایش گفت: «هر طور شده این دو تا رو اسیر کنین!»
دوست عباس در درگیری شدید زخمی شد. عباس فورا به او گفت: «تو باید برگردی عقب! من مجردم ولی تو زن و بچه داری!» هر طور بود دوستش را راضی کرد که عقبنشینی کند. این دوست همرزم با وجود جراحت توانست به سلامت از نوار اشغالی خارج شود.
***
با وجود گرسنگی و تشنگی برای ساعتهای طولانی، همچنان یکتنه به نبرد با دسته ویژه صهیونیست ادامه داد. در همان حال از ناحیه کتف هم مورد اصابت گلوله قرار گرفت اما حاضر به کنار کشیدن از میدان نبرد نشد. برخلاف عباس، بعضی از نیروهای ویژه اسرائیلی برای در پناه ماندن از تیرهای او، پشت بعضی عوارض طبیعی نزدیک منطقه عملیات پنهان شده بودند!
در همان لحظه تعدادی از اهالی منطقه اشغالی در جاده بودند. وقتی درگیری عباس با نیروهای ویژه اسرائیلی را دیدند، با فریاد او را صدا میزدند و میگفتند «پشت این سنگه، یه اسرائیلی قایم شده... پشت اون درخت، یکی دیگه هست... برو بزنشون!» چند نفر از این نیروهای ویژه اما بزدل، به همین ترتیب توسط عباس وزواز کشته شدند.
فرمانده واحد اسرائیلی که این صحنه را دید، فورا به نیروهایش دستور داد که دسته جمعی به سمت عباس مجروح حمله کنند او را به شهادت برسانند. بعد از ساعتها درگیری و جراحت در برابر دهها نظامی اسرائیلی، عباس وزواز عصر روز پنجشنبه با دهان تشنه به شهادت رسید.
افسر تکاور اسرائیلی وقتی بالای سر پیکر عباس رسید، در برابر او پا کوبید و سلام نظامی داد. وقتی تعجب سربازان و درجهدارانش را دید، به آنها گفت: «این آدم یه نفری تا دم مرگ با همهمون جنگید! باید ازش الگو بگیرین!»
نظامیان اسرائیلی طبق دستور پیکر عباس وزواز را با خودشان به فلسطین اشغالی بردند. این موضوع بیشتر از شهادت عباس، برای خانواده اش باعث ناراحتی شد که پیکر او به دست دشمن افتاده است. با این حال، آنها صبری مثال زدنی به خرج دادند و انتظار کشیدند تا پیکر عباس هم همراه دیگر شهدا به وطن برگردد.
بعد از دو سال، پیکر عباس همراه صدها شهید و آزاده دیگر، در عملیات تبادل اسرا با جسد دو نظامی صهیونیست، که زمستان سال 1364 (1986) توسط سردار بزرگ مقاومت شهید حاج سمیر مَطّوط (جواد) به اسارت درآمده بودند، به لبنان برگشت و بعد از تشییعی بسیار گسترده در گلزار شهدای روضه الشهیدین بیروت به خاک سپرده شد. آنچه که بسیار باعث توجه شد، این بود که پیکر حاج سمیر که خود از دوستان خانواده وزواز بود هم همراه عباس از فلسطین اشغالی به لبنان برگشت!
***
شهادت عباس افراد زیادی را بیدار کرد. چند نفر از پسرعموهایش به فاصله کوتاهی بعد از شهادت او، تقاضای پیوستن به صفوف مقاومت اسلامی را مطرح کردند. یکی از آنان «علی وزواز» بود. او که از کودکی همیشه عاشق گردش با پسر عمویش بود، با وجود این که سن زیادی نداشت، توانست وارد صفوف مقاومت اسلامیشود.
12 سال بعد از شهادت عباس، علی وزواز یکی از قهرمانان نبردهای سنگین مثلث مرزی «مارون الراس- بنت جبیل- عَیتَرون» در جنگ 33 روزه شد. او در کنار فرمانده اش «حاج محمد دمشق» (جواد عَیتا) و همرزمانی مانند «سامر نجم» (ساجد) و «محمد یوسف عُسَیلی» مانند پسر عموی شهیدش با یگانهای ویژه نیروی زمینی ارتش اسرائیل جنگید و این افتخار را با شهادت خودش جاودانه کرد.
***
بعد از علی، «هادی» برادرزاده عباس هم به جرگه رزمندگان مقاومت اسلامی پیوست و در کنار رزمندگان مقاومت اسلامی لبنان در چند عملیات از نبردهای ارتفاعات منطقه «قلمون» سوریه، همجوار مرزهای شرقی لبنان، حاضر شد. با این وجود، بعد از فعالیتهای جهادی ارزنده، به بیماری سختی دچار شد و پس از مدتی تحمل بیماری از دنیا رفت و در کنار عمویش به خاک سپرده شد.