kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۹۴۹۶
تاریخ انتشار : ۱۵ بهمن ۱۴۰۱ - ۲۱:۴۷
فرشته‌های دهه نودی در بیت رهبری

می‌شود شما که خودکار داری کف دستم بنویسی جانم فدای رهبر؟

 
 
 
پنج‌شنبه دختران ۹ ساله به دیدار رهبر انقلاب رفتند تا «جشن فرشته‌ها» را در سایه گرم پدرانه او برگزار کنند؛ جشنی که حال و هوای تازه به حسینیه امام داد و فرشته‌هایی که با خودشان رنگ و لعاب آورده بودند.
با آمدن رهبر، حسینیه مثل استادیومی که دقیقه نود و چندم، تیم محبوب تماشاچیانش گل زده باشد، تکان می‌خورد. شور و هیجان و عشق و خوشحالی صورت‌ها را پر کرده است. دختربچه‌ها ذوق‌زده شانه یکدیگر را تکان می‌دهند؛ انگار بخواهند به رفیق‌شان یادآوری کنند: «خواب نمی‌بینی! ما واقعا اینجاییم...»
درب ورودی را با سه رنگ پرچم ایران آذین بسته‌اند. خبری از آجرهای ستون‌ها نیست؛ همگی با پارچه‌های حریر لیمویی، گلبهی، صورتی و سبز و آبی پوشانده شده‌اند. روی هر ستون پارچه‌ها را مثل دامن‌های عروسکی، با چین‌های مرتب درست کرده‌اند و یک گل بزرگ رویش زده‌اند.
خب بگویید همان ستون صورتی خوش‌رنگی که 
گل سفید بزرگ دارد...
مربی یکی از مدارس به بچه‌هایش یادآوری می‌کرد که بعد از نماز زیر ستون اول دست چپ منتظرش باشند؛ یکی از دخترها بلند شد و دستش را از زیر چادر نمازش بیرون آورد، به ستون اشاره کرد و گفت: «خانم! خب بگویید همان ستون صورتی خوش‌رنگی که گل سفید بزرگ دارد...»
مسئول برنامه مدام به بچه‌ها یادآوری می‌کرد ماسک‌هایشان را بزنند. دختر بچه‌ای ماسک آبی روی صورتش داشت. مربی سراغش رفت: «مامان جان! ماسک‌ات را بزن». جواب داد: «ماسک دارم که!» دو زانو رو‌به‌رویش نشست و گفت: «نه! همان ماسک صورتی که همه زده‌اند. امروز همه قرار است ماسک صورتی بزنند...» دختربچه که دو ساعتی بود انتظار دیدار را می‌کشید با جدیت پرسید: «یعنی آقا هم امروز ماسک صورتی می‌زند؟»
انگار آمدم در بهشت...
کنار «ریحانه‌زهرا»، دخترک دیگری با چادرنماز لیمویی رنگ به ما گوش می‌داد؛ گلایه‌مند گفت: «اما من بار اول است که می‌آیم... خاله! خاله! اگر بدانی چقدر خوشحالم! انگار آمدم توی بهشت...» واقعا خوشحال و بی‌تاب بود؛ چشمانش برق می‌زد: «پس آقا کی می‌آیند؟»
فیلم‌ لحظه ورود رهبری که منتشر شد، بلافاصله شناختمش. همان دخترکی که بعد از دیدن آقا، از فرط شوق سرش را با دو دست می‌گیرد و این پا و آن پا می‌کند؛ برمی‌گردد شانه دوستش را با دو دست می‌گیرد و هیجان‌زده تکانش می‌دهد. لحظه‌ای که هرکس دیده دلش حسابی غنج رفته است.
گروه هشت نفره‌ای از دختران نوجوان مقابل جایگاه، رو به جمعیت نمازگزار می‌نشینند و قرآن همخوانی می‌کنند. دو دختر دیگر با چادرهای سفید و گل‌های ریز سبزرنگ کنار دیوار حسینیه نشسته‌اند. فکر کردم دکلمه‌خوان باشند. از مربی‌شان که پرسیدم، گفت: «فرزندان شهدای مدافع حرم هستند؛ شهید رستگاری و لطفی نیاسر».
یک نفر از تشریفات برنامه آمد و صدای‌شان کرد: «دخترها! برویم پیش آقا...» چند دقیقه بعد دخترها هم‌قدم رهبر، در حالی که عکس پدر در دست داشتند وارد حسینیه شدند.
مجری از آقا می‌خواهد برای همه دعای پدرانه کنند به‌ویژه برای فرزندان شهدا و دهه نودی‌هایی که سربازان آینده هستند: «آقا جان، بچه‌ها چند ساعت است مشتاقانه منتظر شما هستند. اگر اجازه بدهید سرودی که تمرین کرده‌اند را برای‌تان بخوانند» آقا به تایید سری تکان می‌دهند.
دو دختر آمدند: «خاله! می‌شود بالاخره بعد از چندبار تمرین، بچه‌ها برای اجرای اصلی آماده‌ شدند. مربی‌ها تذکر دادند که دخترها بنشینند و سرودشان را بخوانند اما چیزی نمانده از شدت انرژی‌ بر جاذبه غلبه کنند؛ نشستن پیش‌کش‌شان باشد.
شما که خودکار داری کف دستم بنویسی جانم فدای رهبر؟ می‌خواهم دستم را بالا بگیرم شاید آقا ببینند...»
دخترک ریزه‌ای کلافه این پا و آن پا می‌کند. آقا را نمی‌بیند. دوستش که جثه چندان قوی‌تری ندارد می‌خواهد او را بلند کند تا شاید بتواند رهبر را ببیند. هر دو را به نوبت بغل می‎‌کنم تا آقا را ببینند. وقتی نفر دوم را زمین می‌گذارم انگشت‌ دست‌ها را در هم قلاب می‌کنند و پیشانی‌ها را به هم می‌چسبانند و از خوشحالی بالا و پایین می‌پرند.
برو قنوت! رکوع! بیا سجده!
دخترها موقع نماز خواندن هم به یکدیگر کمک می‌کردند! مثلا دخترکی مدام سر نماز با آرنج به دوستش می‌کوبید که «برو قنوت! رکوع! بیا سجده!» حواسش بود رفیق حواس‌پرتش از نماز جا نماند.
اینجا عشق بیداد می‌کند
نماز دوم شروع می‌شود. زینب متین بر سجاده‌اش برمی‌گردد و قامت می‌بندد. عقب‌تر می‌ایستم تا در زاویه دیدش نباشم. صدای قرائت حمد و سوره آقا که می‌پیچد لب‌های زینب سر نماز شروع به لرزیدن می‌کند. اینجا عشق بیداد می‌کند.
نماز دوم که تمام شد، مثل براده‌های آهن اطراف آهن‌ربا را می‌گیرند. آقا هنوز نشسته است. مسئولان امنیتی سعی بر کنترل جمعیت دختر بچه‌ها را دارند، اما آقا آسوده‌خاطر نشسته و در حلقه چادرهای گل‌گلی دخترانش آرام است.
مربی‌ها از دیدن این صحنه اشک می‌ریزند. شاید آنها هم انتظار این همه محبت خالصانه و غیرقابل کنترل را نداشته‌اند. رهبر میان گل‌ها نشسته و با آنها گپ می‌زند. دخترکی آرام با نوک انگشت چند بار به بازوی چپ آقا می‌زند. انگار می‌خواهد مطمئن شود واقعی است! انگار می‌خواهد مطمئن شود این یک تصویر یا یک رویا نیست.
چند دقیقه‌ای بعد، آقا دست خداحافظی تکان می‌دهند و می‌روند. دو سه تا از دخترهایی که نزدیک رهبر نشسته بودند گفت‌وگویشان را با دوستان‌شان مرور می‌کردند: «به من گفتند ممنون که اومدی».
«به من هم گفتند ممنون از لطفت عزیزم».
«به من گفتند برای شما دعا می‌کنم...».
وقت خروج به هرکدام از دخترها یک عروسک، یک گل سر صورتی، یک قواره چادر، یک چفیه و چند کارت پستال رنگین از نصایح پدرانه دادند تا از این دیدار شیرین به یادگار داشته باشند.