kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۹۰۹۹
تاریخ انتشار : ۰۹ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۹:۴۴

كارنامه

 
 
توی راه مدرسه ديده بودمش، از اون مدل جديدا بود. از اونهايي كه همسن و سالای من، با ديدنش چشاشون برق مي‌زد و آرزوش رو داشتند. يكي دو بارِ اول، ازش سَرسري گذشتم. نمي‌خواستم بابا بفهمه كه دلم پيشش گيره.
آخه مي‌دونستم حقوق بابا اون‌قدر نيست كه بتونه همچين چيزايي رو بخره. اما يه بار كه همراه بابا از در مغازة اسمال‌آقا مي‌گذشتيم، تا چشمم بهش افتاد ناخودآگاه در جا ميخكوب ايستادم و چشم ازش برنداشتم. بابا يه نگاه به من و يه نگاه به اون كرد، اون‌وقت گفت: «مي‌خوايش؟»
همان‌طور كه مبهوت به اون نگاه مي‌كردم، سر تكون دادم و گفتم: «نه!»
بابا دستي رو شونم گذاشت و گفت: «من كه از چشاي پسرم مي‌فهمم چي مي‌خواد و چي نمي‌خواد؛ بهت قول مي‌دم كه واست مي‌خرم، اما يه شرط داره...»
نفهميدم چي شد كه نگاه از اون گرفتم و زُل زدم به دهان بابا و گفتم: «چه شرطي؟ قبوله...» 
اون‌وقت بابا انگشت اشاره‌ش رو بالا آورد و با تحكم گفت: «اگه همه نمره‌هاي كارنامه‌ت بيست باشه اونو واست مي‌گيرم.»
دهانم به خنده باز شد و گفتم: «قوله قول!...»
بابا سر تكان داد و گفت: «قوله قول!» 
***
همة راه مدرسه تا خانه را دويدم. منير در را باز كرد. موهايش را دو گوشه بافته بود و روي شانه‌هايش ‌انداخته بود. با يك دست عروسك پارچه‌اي‌اش را گرفته بود و با دست ديگرش لقمة نان و پنير را به دهن مي‌گذاشت. تا مرا ديد فرياد زد: 
«مامان بيا، بازم داداشي بيست گرفته.»
مادر كنار تشت مسي نشسته بود. رخت‌هاي خاكي‌رنگ را توي آب فرو مي‌برد و چنگ مي‌زد. دلم هري پايين ريخت. مادر ايستاد، لباس بابا را از ميان آب بيرون كشيد و گفت: «بيا سر اين شلوارو بگير.»
كيفم را گوشة باغچه‌انداختم و طرفش دويدم. يك سر شلوار رو به دستم داد و سر ديگرش را به طرفي پيچاند و من برعكس او پيچاندم.
ـ بازم مي‌خواد بره؟
مادر يك‌وري سر تكان داد و گفت: «مي‌بيني كه...»
با همة زوري كه داشتم، شلوار را پيچاندم و گفتم: «با باباي علي ميره...»
مادر در حالي كه شلوار را در هوا مي‌تكاند و طرف بند رخت مي‌رفت، گفت: «با يه كاروان عازم مي‌شن.»
چند گنجشك از روي بند رخت به آسمان پريدند. به طرف كيفم رفتم و با بي‌حوصلگي آن را برداشتم. مي‌دانستم كه اگر بابا برود، يك ماهي تا آمدنش طول مي‌كشد. 
گفتم: «حتماً تا اعلام نتايج امتحانات ميادش ديگه، مگه نه؟»
مادر، در حالي كه چفيه را روي بند پهن مي‌كرد، سرش را از گوشه آن بيرون آورد و گفت: «واسه چي اين‌قد مي‌پرسي؟»
انگار چيزي مانعم شد كه بگم من و بابا به هم قول داديم. بيشتر، از اين ناراحت بودم كه بايد يك ماه ديگر مسئوليت خانه را تا برگشت بابا بر دوش بگيرم و هر چه منير بگويد به حرفش گوش كنم؛ وگرنه هنوز هيچي نشده، گريه‌اش در مياد. 
***
وقتي معلم كارنامه را به دستم داد، از خوشحالي در پوست خود نمي‌گنجيدم. ناظم اسمم را سر صف از بلندگو اعلام كرد. كلي از من تعریف و تمجيد کرد و گفت: گل كاشته‌ام! آن‌وقت من را براي تشويق به سكوي مدرسه دعوت كرد و همه برايم كف زدند. در بين تشويق‌هاي بچه‌ها، به بابا فكر مي‌كردم. زماني كه كارنامه را در برابر چشمانش گرفته بود و مدام مي‌خنديد. هر چند لحظه، نگاهي تحسين‌آميز به من كه رو‌به‌رويش نشسته بودم مي‌کرد. در بين تشويق‌ها، به منير فكر مي‌كردم كه گزارش همة آن يك ماه را از سير تا پياز براي او تعريف مي‌كرد و بابا، باز هم به كارنامه مي‌نگريست، مي‌خنديد و حرف‌هاي منير برایش اهميتي نداشت... و روز بعد...
***
كارنامه به دست، از خيابان اصلي گذشتم. احساس كردم همه طوري ديگر به من نگاه مي‌كنند. حسن‌آقا، بقال محل، تا من را ديد سري تكان داد و جعبه‌هاي خالي شير را داخل مغازه‌اش برد. مردمي كه در صف نانوايي ايستاده بودند، با ديدنم در گوش هم چيزي گفتند. ايستادم و سر تا پاي خودم را برانداز كردم. با خودم گفتم: «خب چه اشكالي داره؟ شايد بچه‌هاي اونا هم در مدرسه بودن و خبر شاگرد اول شدنم بهشون رسيده و...»
قدم‌ها را تندتر و تندتر برداشتم. مي‌خواستم زودتر كارنامه را به مادر و منير نشان دهم تا به بابا نامه بفرستند كه قولم قول بوده و...
به سر كوچه كه رسيدم، پارچه‌هايی سياه به در و ديوار آويخته بودند. صداي گريه مادر، از خانه به گوش مي‌رسيد. منير، با پيراهن و روسري سياه، منتظرآمدنم دم در ايستاده بود. با يك دست، عروسك پارچه‌اي‌اش را گرفته بود و با دست دیگر چشم‌هایش را می‌مالید. قلبم لرزيد و شانه‌هايم پايين افتاد. قدم‌هايم سست شد. منیر طرفم دوید و خود را درآغوشم ‌انداخت. 
بابا، از ميان قاب عكس، بين دو گلدان شمعداني، درون حجلة چراغاني شده به من چشم دوخته بود. 
مثل وقتي كه در خیالم كارنامه را نشانش مي‌دادم و او از بالاي برگة كارنامه به من مي‌نگريست. دستم لرزید و کارنامه بر زمین افتاد. باباي علي در حالي كه دوچرخه‌اي را پیش من مي‌آورد، گفت: «مادرت تو نامه‌هاش نوشته بود كه تو به قولت عمل كردي. آخرين وصیت بابات اين بود كه بهت قول داده. گفت كه جاي اون به قولش عمل كنم...»
ديگر برايم چه اهميتي داشت... هق‌هق گريه‌هاي منير بلند شد... 
برگرفته از خاطره یکی از دوستان شهيد حاج‌حسين محمدياني 
نویسنده: مریم عرفانیان