یادی از روحانی شهید حمیدرضا آگاه
سلام بر چشم جبههها!
سعید رضایی
خاطرهای که هیچوقت فراموش نمیکنم؛ مادر شهید حمیدرضا آگاه میگفت که عروسی در قم گرفته بودیم. خیلی خودمانی بود و تشریفاتی نداشت. بزرگان فامیل بودند؛ پدر همسر حمیدرضا، روحانی بود و این توفیق حاصل شد که همه مهمانها ابتدا برای اقامه نماز به مسجد بروند. شاید برای جوانان امروز یک درس باشد که آنقدر این عروسی مختصر و ساده بود بسیاری حیرتزده شدند. شب که همسر حمیدرضا را میبردیم پدرش به عروس گفت: انشاءالله صاحب 12 فرزند شوی...
***
روحاني شهید حمیدرضا آگاه در سال 45 در خانوادهاي مذهبي در شهر تهران ديده به جهان گشود. آداب و روش زندگي و تربيت اسلامي را از پدر و مادر بزرگوارش آموخت و بر علوم و معارف ديني نيز واقف و آگاه شد. حميدرضا آگاه كودكي بود به ظاهر كودك وليكن در واقع بزرگمردي كوچك. اخلاق كريمانه و دست و دلبازی و بخشش و روح متعالي او همه نشانههايي بودند كه آيندهاي درخشان را براي او رقم ميزدند. در سالهاي دبيرستان بود كه با زمزمههاي انقلاب اسلامي آشنا شد و به دليل فطرت پاك و بيآلايش و الهي كه داشت به سرعت جذب درياي خروشان ملت ايران گرديد و در اين عرصه وارد فعاليت شد. پخش اعلاميههاي حضرت امام خميني(ره)كه توسط ديگر دوستانش تكثير ميشد از جمله مهمترين اين اقدامات بود چرا كه به خاطر سن كم و جثه كوچكش مأموران ساواك كمتر به او شك ميكردند. پس از اينكه تحصيلات حميدرضا در دبيرستان به اتمام رسيد، جنگ خونين عراق با ايران نيز شروع شده بود به همين دليل با شروع جنگ خود را برای جنگيدن و اعزام به منطقه نبرد و شروع جهادي مقدس و بزرگ آماده کرد.
شهید حمیدرضا آگاه در اواسط سال 60 در حالیکه 16 سال بیشتر نداشت چون از طرف بسیج او را به جبهه نمیفرستادند خود بهطرف اهواز حرکت کرد و بعد از مدتی که نتوانست به جبهه برود از اهواز به تهران آمد و از تهران به ساوه که زادگاه پدر و مادرش بود رفت و با مراجعه به بسیج ساوه با صحبتهای زیاد موافقت شد که در پائیز 1360 به آموزش در پادگان غدیر اصفهان اعزام شود و آموزشهای لازم را برای دفاع از حکومت اسلامی دید و دوباره بهطرف اهواز فرستاده شد. بهمن همان سال به خرمشهر فرستاده شد تا فروردین سال بعد در خرمشهر مشغول پاسداری و دفاع از میهن اسلامی باشد تا ماموریت او به پایان رسید و به خانواده برگشت. دیگر حمیدرضا جبههها را رها نکرد و بعد از آمدن خود را برای عملیات بیتالمقدس آماده کرد و در آن عملیات بهعنوان تکتیرانداز در گردان امام علی(ع) از تیپ 24 بدر در مرحله اول عملیات شرکت کرد و با موفقیت برگشت.
ولی چیزی از آمدنش نگذشته بود که خود را برای عملیات رمضان آماده کرد و در مرحله 5 عملیات به جنگ بعثیان رفت. حمید بعد از این عملیات مجددا در سال 62 به عنوان نیروی اطلاعات و عملیات به لشکر 17 علیابن ابیطالب رفت و در آنجا مشغول شناسایی نیروهای دشمن در منطقه پاسگاه زید شد. در همان منطقه بود که شبی خود را آماده برای رفتن شناسایی میکرد که در سنگر دیدهبانی خمپارهای آمد و ضمن به شهادت رساندن دو نفر از همرزمانش حمیدرضا را مجروح روانه بیمارستان در مشهد مقدس کرد. حمیدرضا مدتی در نقاهت بهسر میبرد و با چرخ حرکت میکرد و تمام بدنش از ترکش پر بود و رفته رفته رو به بهبودی میرفت. با اینکه کاملا خوب نشده بود در سال 63 خود را برای عملیات بدر آماده کرد و در سال 63 به عنوان نیروی اطلاعات با شناساییهای لازم در عملیات بدر شرکت کرد و بعد از چهل روز پیروزمندانه برگشت.
در خاطرهای که از همرزمانش نقل شده، میخوانیم: در سنگر نشسته بود و داشت نقشههاي جغرافيايي را بازبيني ميكرد و تازهترين اطلاعات به دست آمده از نيروهاي شناسايي و اطلاعات عمليات را روي نقشه وارد ميکرد. در اين كار مهارت خاصي داشت براي اينكه سالها بود خود با نقشه و دوربين در بيشتر نقاط مرزي به ديدهباني و شناسايي مواضع دشمن پرداخته بود و حتي به درون نيروهاي بعثي نيز نفوذ كرده بود تا بيشتر با وضعيت جغرافيايي آنان آشنا شود. اصلاً نام او در مهارت کارش وجود داشت و از این حیث شهره عام و خاص بود. او به واقع آگاه بود همچون نامش حمیدرضا شهیدی آگاه! به همه چيز آگاهي داشت و مرجع سؤالات فرماندهان بود. پيش از هر عملياتي و اينكه تصميمي گرفته شود او و دوستان همرزمش در تيم اطلاعات عمليات بودند كه براي عمليات برنامهريزي ميكردند. صداي سوت خمپاره كه آمد، گرد و خاك شديدي بلند شد، احساس كرد سرش به شدت داغ شده است. چشمانش را كه باز كرد سيلابي از خون بود كه روي نقشهها روانه شده بود. پيش از آنكه به فكر زخم و جراحت خودش باشد، به فكر پاكسازي نقشهها براي استفاده فرماندهان از آنها بود؛ باید نسل امروز این الگوهای بلامنازع را بیشتر بشناسد.
باید یادآوری کنم که حمیدرضا از سال 1361 مشغول تحصیل علوم دینی شده بود در مدتی که به منطقه میرفت هم مشغول به تحصیل بود و هم مشغول رزم بالاخره سال 65 سال ازدواج حمیدرضا بود که با ایثاری که او داشت همسر خود را از خانواده شهدا انتخاب کرد همسر یک شهید و هنوز چند ماهی از ازدواجش نگذشته بود درحالیکه مشغول اتمام دروس مقدماتی حوزه بود با درخواست مسئولین جنگ خود را آماده برای عملیات برونمرزی کرد این بار جبهه حمید با دفعات قبل فرق میکرد و حمید با اینکه تازه داماد بود و همچون حنظله غسیلالملائکه از همه چیز خود گذشت در حالیکه همسرش بچهای در رحم داشت به سوی منطقه غرب کشور مریوان حرکت کرد و با هماهنگیهای لازم برای عملیات آماده شد و با نیروهای کرد مسلمان از طرف قرارگاه رمضان به آن طرف مرز رفت. یک هفته بیش نبود که از غرب برگشته بود که خود را برای عملیات کربلای4 آماده کند با حکمی که داشت بهعنوان روحانی رزمی تبلیغی به لشگر
علی ابن ابیطالب معرفی کرده و به گردان ولیعصر رفته و از آنجا هم به خرمشهر و از آنجا به شلمچه به طرف جزیره مریوان حرکت کرد در آنجا خمپارهای و ترکش به سرش خورده و خون زیادی میآمده و دوستانش تعریف میکردند که عمامه خود را به سرش بسته بود به دنبال آمبولانس میرفت که دوستان مجروح خود را نجات دهد و بعد از شهادتش پسرش بهدنیا آمد و نام پدر را بر او گذاشتم.