kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۸۷۲۳
تاریخ انتشار : ۰۴ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۸:۴۸
یادبود شهید دفاع مقدس، حسین خوبرو

شهیدی که در محل زندگی‌اش هم گمنــام  بـود

 
 
 
سبک بارند و سبک بال پرواز می‌کنند. چرا که اینان نه سنگینی بار این دنیا را به قلب و روح خود نشانده‌اند و نه در فکر انباشتن، زخارف دنیوی هستند. آنچه برایشان مهم است، حرکت در مسیر رضای الهی و رسیدن به قرب حق تعالی است. همین است که عاشق میدان مبارزه‌اند، چه میدان جهاد اکبر باشد و چه جهاد اصغر. آنها هر لحظه جانشان را در بوته امتحان قرار می‌دهند و هر بار پیروز و سرفراز و خالص‌تر از قبل، بیرون می‌آیند. شهید حسین خوبرو یکی از همین مردان خالص روزگارِ نه‌چندان دورِ این مرز و بوم است. بزرگ‌مردی که حتی لذت دیدن فرزند در راهش را بر خود حرام کرد تا مبادا خاک این سرزمین مقدس، سرزمین شیعیان امیرالمومنین علیه‌السلام، به قدوم نامیمون حرامیان آلوده شود. او رفت تا بار دیگر اخلاص و مردی را نشان دهد. و حال طیبه خوبرو، خواهر شهید، از او برایمان می‌گوید، از برادری محجوب و مومن که فراقش جانکاه است و دردناک...
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
 
لطفا خودتان را معرفی کنید.
طیبه خوبرو هستم خواهر شهید حسین خوبرو. برادرم متولد بیست و دوم آذر ۱۳۳۹ بود و در سال1362 در جزیره مجنون، در عملیات خیبر به شهادت رسید. برادرم یک دختر به نام زینب دارد که هرگز او را ندیده‌است؛ همسرش شش ماهه باردار بود که برادرم شهید شد.
اصالتا اهل کجا هستید؟
پدرم زاده گلپایگان است؛ اما من و خواهر و برادرهایم در تهران به دنیا آمده ایم. ما سه خواهر و سه برادر هستیم و حسین اولین فرزند خانواده است.
زمانی که در خرمشهر جنگ شد برادرم حدود دو ماه در آبادان بود و داوطلبانه خدمت کرد. بعد از آن‌که آمد، مدتی معلم زبان مقطع راهنمایی بود و سپس به سپاه پاسداران ملحق شد. او در پادگان امام حسین دوره دید. اوایل اسفند ۶۲ داوطلبانه از تهران و پادگان امام حسین اعزام شد. او در ۱۵ اسفند ۶۲ با سمت مسئول طرح برنامه سپاه، به شهادت رسید. در کل حسین دو بار به جبهه رفت و هر دو بار به صورت داوطلبانه بود. 
پدر و مادر با جبهه رفتن ایشان مخالفت کردند؟
پدرم هم معمار بود و هم چلوکبابی داشت. از آن‌جایی که پدرم حسین را پشت و پناه خودش می‌دانست می‌گفت الان شرایط مناسب نیست، نرو و پشت من را خالی نکن.
برادرم گفت من باید از خاک وطنم دفاع کنم. پدر مخالف رفتنش نبود، فقط می‌گفت رفتنت را به زمان دیگری موکول کن، که برادرم نپذیرفت. او عکس روی پیکرش را خودش چاپ کرده بود. قبل از رفتنش عکس را به ما داد و گفت این تصویر روی جنازه من است، دعا کنید که اسیر نشوم، شهید شوم. ما خیلی‌گریه کردیم. او اولاد اول و تکیه‌گاه‌ بزرگی برای ما بود؛ اما قسمت این بود که برود و به درجه شهادت برسد. 
هدف شهید از رفتن به جبهه چه بود؟ 
وقتی صدام به ایران حمله کرد، برادرم گفت خاک کشورمان در خطر است، برای حفظ وطنمان وظیفه داریم در جبهه‌ها شرکت کنیم. می‌گفت چون امام گفته بروید جبهه، حتما باید برویم و از کشورمان در برابر بیگانه دفاع کنیم. البته به نظرم صحبت کردن درباره شهدا کار سختی است، زیرا آن‌قدر خوب و صالح بودند که زبان از بیانش قاصر است. آنها آدم‌های پاک و با ایمان، خداترس و خداپرست و درواقع همه چی تمام بودند.
از خصوصیات اخلاقی شهید بگویید.
با پدر و مادرم خیلی مهربان بود؛ نماز و روزه‌اش ترک نمی‌شد، به خواهر و برادرهایش خیلی احترام می‌گذاشت و محبت می‌کرد، هرکسی از او کمک می‌خواست، با آن‌که سن کمی داشت کمک حال بود. زمانی که زبان درس می‌داد، از شاگردانی که توان مالی نداشتند، پولی دریافت نمی‌کرد. خیلی سربه‌زیر و محجوب بود؛ زمانی که شهید شد کسانی که در چند کوچه آن‌طرف‌تر پدرم را می‌شناختند می‌گفتند ما اصلا نمی‌دانستیم که پسری به این سن دارید.
اگر کسی به او ناسزا می‌گفت، سرش را بلند نمی‌کرد، می‌‌گفت او حرفی زده، من که نباید جواب بدهم. همیشه می‌گفت باگذشت باش. اگر پدر یا مادرم حرفی می‌زدند که خوشایندش نبود، سرش را بلند نمی‌کرد و چیزی نمی‌گفت؛ چشم از دهانش نمی‌افتاد. نظرش این بود که باید به پدر و مادر احترام گذاشت‌. با خانواده همسرش هم با احترام رفتار می‌کرد حتی با همسر من که از او کوچک‌تر بود هم با احترام رفتار می‌کرد. می‌گفت با دیگران با احترام رفتار کنید، اگر حرفی هم زدند شما گذشت کنید، حتی اگر حرف یا رفتارش اشتباه بود، باید خودش به اشتباهش پی ببرد، نه این‌که من بخواهم به او گوشزد کنم.
خیلی به خدا و قرآن و نماز توجه داشت. به حلال و حرام بسیار اهمیت می‌داد؛ در سپاه بود و آن ‌زمان دفترچه‌هایی می‌دادند که با آنها کالا توزیع می‌کردند؛ یک‌بار همسرش با آن، وسیله‌ای گرفته بود، اما دفترچه را مهر نزده بودند. او می‌توانست برای بار دوم هم برود و کالایی دریافت کند، اما این کار را نکرد، می‌گفت این کار حرام است. 
چندسال با ایشان زندگی کردید؟
برادرم متولد ۳۹ است و بنده متولد ۴۴ هستم. ما خیلی به یکدیگر وابسته بودیم، من بیشتر از خواهرهایم در منزل پدر با ایشان در ارتباط بودم. او در جریان حصر آبادان، دو ماه و نیم آنجا بود، در این مدت من احساس می‌کردم چیزی گم کرده‌ام؛ آن‌قدر که مهربان بود جای خالی اش در خانه حس می‌شد. زمان برگشت، دوست زخمی اش را هم به دوش کشیده و آورده و به مقر سپاه تحویل داده بود. وقتی به خانه رسید، لباس‌هایش را عوض نکرده بود. تمام لباس‌هایش خون آلود بود. وقتی او را دیدم خیلی شوکه شده بودم، اصلا فکر نمی‌کردم برگردد.
از خاطرات مشترکتان برایمان بگویید.
ما باهم خیلی به جمکران می‌رفتیم. ازدواج من و برادرم فامیلی و دووصلتی بود، برای همین هم وقتی به نماز جمعه، جمکران یا هر جای دیگری که می‌رفتیم همسرانمان هم همراهمان بودند. یک بار که با هم به جمکران رفته بودیم یک لحظه ماشینی جلوی ما پیچید و نزدیک بود که تصادف کنیم. برادرم گفت قرار نیست من این‌جا کشته شوم، جایگاه من این‌جا نیست. 
آن‌قدر چهره او نورانی بود که از زمانی که به سپاه رفت و وارد جبهه شد، من مطمئن بودم که شهید می‌شود. دوران قبل از انقلاب، در حسینیه ارشاد دائما پای سخنرانی‌ها بود. در کل همیشه در میدان بود؛ حتی در کار تهیه تسلیحات بود و رفت اسلحه گرفت، که بعدها به کمیته و سپاه برگرداند. حدود 40 سال از شهادت برادرم گذشته و من لحظه‌ای ایشان را فراموش نمی‌کنم، چون واقعا در زندگی من بهترین بود.
بیشتر احساس غرور دارید یا احساس دلتنگی؟
هردو. احساس غرور دارم به خاطر این‌که چنین برادری داشتم، برادری که برای دفاع از خاک کشور رفت و به درجه رفیع شهادت نائل شد. از طرفی هم همیشه احساس دلتنگی دارم. او پشت من بود و موقع درس خواندن خیلی کمکم می‌کرد. زمانی که می‌خواستم بیرون بروم می‌گفت من هم باید دنبالت بیایم، من پشتیبانت هستم. وقتی به نماز جمعه می‌رفتم می‌گفت همراهت می‌آیم که تنها نباشی؛ خیلی مراقبم بود. زمانی که ازدواج کردم می‌گفت اگر کم و کاستی هست یا هر مشکلی داشتی به من بگو، اگر کاری از دستم بربیاید برایت انجام می‌دهم.
از ایشان چه چیزی یاد گرفته‌اید؟
فروتنی، مثبت‌اندیشی، با گذشت بودن، مهربانی و.... شهید در خانواده ما سرلوحه است. به نظر من کسانی که در این دنیا مادیاتی را دارند و از آن مادیات چشم پوشی می‌کنند و به جبهه می‌روند آدم‌های خیلی بزرگی هستند، چون واقعا نه برای پول و نه برای مقام، فقط رفتند تا مردم در امان باشند و بتوانند راحت در خانه‌هایشان زندگی کنند.
وضعیت مالی ایشان چطور بود؟
پدرم چلوکبابی داشت و برادرم اصلا نیازی به کار کردن نداشت. اما او دوست داشت خودش کار کند. وضعی معمولی داشت. او معلم بود زمانی که شهید شد حقوقی که از معلمی داده بودند به فقرا دادیم. خودش به مادرم گفته بود حقوق من را به کسانی که ندارند ببخشید و اصلا به آن دست نزنید؛ می‌گفت دوست دارم خیرات کنم، کاری که انجام دادم برای بچه‌ها بوده. زمانی که شهید شد شاگردانش‌گریه می‌کردند و می‌گفتند بهترین معلم ما بود خیلی خوب بود و خیلی به ما کمک می‌کرد؛ برای کسانی که بلد نبودند بدون هزینه کلاس‌های فوق برنامه می‌گذاشت، می‌گفت شاید شرایط مالی کسی مناسب نباشد؛ خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودند که معلم ما چنین آدمی بود.
 آخرین باری که شهید را دیدید به یاد دارید؟
در آخرین روزها، زمانی که در پادگان امام حسین‌(ع) بود، همراه مادرم برای دیدنش رفتم و یکی دو ساعتی منتظر ماندیم تا آمد. لباس‌هایش خاکی و قسمت‌هایی هم پاره شده بود گفت روی سیم خاردارها سینه‌خیز رفته ایم. آن‌جا هم چهره‌اش نورانی شده بود. با دیدن چهره‌اش خیلی‌ گریه کردم. مادرم می‌گفت اتفاقی نمی‌افتد، این بچه‌ها در راه خدا می‌روند و خدا از آنها محافظت می‌کند. می‌گفتم نه چهره‌اش خیلی تغییر کرده ‌است. برادرم می‌گفت خیلی مراقب خودتان باشید. سفارش پدر و مادرم را می‌کرد و می‌گفت مراقب پدر و مادر باشید، راه من را ادامه دهید، به فرزندم بگویید من که بودم و چگونه بودم، از خصوصیت اخلاقی من به او بگویید. ما هم می‌گفتیم تو برمی‌گردی و فرزندنت را می‌بینی.
آخرین دیدارمان هم مربوط می‌شود به اواخر بهمن، یکی دو روز مانده بود که به جبهه اعزام شود. من به منزل مادر همسرم رفتم، آن‌جا بود که هم برادرم و هم همسرش را دوباره دیدم. همسرش‌گریه می‌کرد و چون باردار بود، تمایلی به رفتنش نداشت، می‌گفت تنها هستم، نمی‌شود بروی! اما هدف برادرم چیز دیگری بود؛ می‌گفت من راهم این است، الان کشورم نیاز دارد‌ که ما برویم و بجنگیم، اگر نرویم خیانت کرده‌ایم. من و همسرش‌گریه می‌کردیم، هر دو ما تقریبا شانزده ساله بودیم.
همه شوکه بودند که چرا ایشان این راه را انتخاب کرده است، با توجه به این که می‌توانست خیلی کارهای دیگری انجام دهد، ولی خودش نپذیرفت. درحقیقت رسالتش را در این راه می‌دانست. 
از نحوه شهادت برادرتان بگویید.
پانزده روز بود رفته بود که عراق پاتک زد. او هم چون نقشه ‌خوان سپاه بود و خیلی جلو رفته بود، به درجه رفیع شهادت نائل شد. زمانی که برادرم تیر می‌خورد، یکی از دوستانش او را بلند می‌کند و به عقب، به سمت خاکریزان می‌آورد. همان موقع عراق پاتک می‌زند. یعنی اگر پیکر برادرم را عقب نمی‌آوردند، او از مفقودین می‌شد. همان دوستش هم شهید می‌شود.
خبر شهادت ایشان را چگونه به شما دادند؟
یکی دو روز بعد پیکر را آوردند. برادرم یک ماه گرفتگی در پشت کمرش داشت، همیشه می‌گفت اگر شهید شدم و نتوانستید صورتم را ببینید و بشناسید، از ماه‌گرفتگی کمرم من را بشناسید؛ اما تیر به قلبش خورده بود و آن ماه‌گرفتگی از بین رفته بود و ما خوشحال بودیم که می‌شود او را از چهره‌اش شناخت. با اینکه ما پیکرش را دیدیم، زمانی که اسرا آزاد می‌شدند من می‌گفتم برادرم زنده‌ است و برمی‌گردد، چشم به راه برگشتن او بودم، هنوز هم باورم نمی‌شود.
من در خانه خودم بودم. شوهرخواهرم آمد و گفت: به منزل مادرت بیا. گفتم برای چه؟ گفت: بیا مادرت با تو کار دارد. وقتی وارد کوچه شدم دیدم که حجله‌ای قرار داده‌اند. به هرچیزی فکر می‌کردم؛ به پدرم، مادرم و...‌، اما اصلا فکر نمی‌کردم برادرم شهید شده باشد. وقتی وارد خانه شدم گفتند که حسین شهید شده است. نمی‌‌توانم بگویم که چقدر‌گریه کردم و ضجه زدم. شرایط غیر قابل تحمل و طاقت فرسا بود. از طرفی همسرش شش‌ماهه باردار بود و می‌خواستیم کاری کنیم که او هم دچار مشکل نشود. اما به هرحال انسان مجبور است با این شرایط کنار بیاید. بعد از شهادت برادرم، پدر و مادرم خیلی عمر نکردند؛ پدرم در سن ۵۴ سالگی تصادف کرد و از دنیا رفت، مادرم هم ناراحتی قلبی گرفت و خیلی زود فوت کرد.
اگر همین حالا شهید از در وارد شود، به او چه می‌گویید؟
می‌گویم عاشقت هستم. شاید باور نکنید، زمانی که به آبادان رفته بود، من شب تا صبح‌گریه می‌کردم؛ چه برمی‌گشت و چه برنمی‌گشت من عاشقش بودم، چون برادر فوق‌العاده خوب و انسان وارسته‌ای بود. 
این روزها بیشتر احساس غرور دارید یا احساس دلتنگی دارید؟
بیشتر احساس دلتنگی. احساس غرور دارم ولی احساس دلتنگی هم دارم. اگر بود شاید زندگی‌های ما بهتر می‌شد و پشتوانه بهتری داشتیم. با توجه به این‌که من خودم سرپرست خانواده هستم، همیشه فکر می‌کنم اگر بود تکیه‌گاه خیلی خوبی برایم بود.
چقدر تلاش کردید که فرزندتان شبیه به برادرتان باشد؟
هر وقت که با فرزندانم درباره برادرم صحبت می‌کنم، می‌گویم که خیلی انسان بود. در آن زمان جوان‌ها بیشتر به فکر خوش‌گذرانی و رفیق‌بازی بودند، درصورتی که برادرم اصلا به این مسائل فکر نمی‌کرد. او به بزرگ‌ترها احترام می‌گذاشت و به کوچک‌ترها هم از لحاظ درسی خیلی کمک می‌کرد بدون این‌که درخواستی داشته باشد. و من معتقدم راه شهدا نباید از بین برود، باید این راه را ادامه دهیم. آنها کسانی بودند که برای دین و وطن و خاک کشورشان از همه چیزشان گذشتند، حتی از فرزندانشان که عاشقشان بودند گذشتند. باید راهشان ادامه پیدا کند و این‌گونه نباشد که یادشان از بین برود و فکر کنند که چنین کسی نبوده است. فقط همین که راهشان زنده و ادامه دار باشد.
تربیت پدر چگونه بود که برادرتان به این راه کشیده شد؟
پدرم آدم بسیار مذهبی و اهل نماز و روزه بود. حتی قبل از انقلاب ما رساله امام خمینی(ره) با مهر آقای خویی را در خانه داشتیم. خانواده‌مان مذهبی هستند. برادرم هم با همین ذهنیت بزرگ شد و همیشه رعایت مسائلی مذهبی برای او اولویت داشت. در آن زمان که جوان‌ها سر کوچه و خیابان می‌ایستادند برادرم اصلا اهل این خط‌ها نبود. قبل از انقلاب مدام به حسینیه ارشاد می‌رفت و در سخنرانی‌ها و تظاهرات شرکت می‌کرد. بعد از انقلاب هم کتاب‌های مذهبی می‌خواند، می‌توانم بگویم که رساله را حفظ بود. وقتی ما سؤالی از او می‌پرسیدم یا می‌گفتم فلان مسئله چه می‌شود، سریع پاسخ را به من می‌گفت. می‌گفتم کی این‌ها را خوانده‌ای؟! می‌گفت خوانده‌ام، تو هم سعی کن بخوانی و یاد بگیری. ما رابطه خیلی خوب و صمیمی با هم داشتیم، در درس‌ها هم کمکم می‌کرد. 
آیا شده بود به شما آموزش نظامی بدهد یا شما را به آن سمت تشویق کند؟
ما خانواده بسته‌ای بودیم و پدرم اجازه نمی‌داد در این‌گونه برنامه‌ها شرکت کنیم. برادرم خودش راهش را انتخاب کرد ولی پدر و مادرم خیلی اجازه نمی‌دادند که ما از خانه بیرون برویم و در اجتماع شرکت کنیم.
آیا پیش آمده که شما یا خانواده به مشکلی برخورد کنید، به برادرتان متوسل شوید و مشکلتان حل شود؟
بله. همیشه حضورش را در کنارمان حس می‌کنیم و هر کمکی بخواهیم از ایشان می‌خواهیم؛ چون شهدا پیش خدا خیلی آبرو دارند.بسیار شده من در شرایطی قرار گرفتم که خواستم کمکم و حمایتم کند. الان هم وقتی سر مزار شهید می‌رویم می‌گویم از بچه‌هایم و بچه خودت حمایت و برایشان دعا کن. هر وقت چنین دعایی ‌کردم یا کمکی ‌خواستم خوابش را ‌دیدم که واقعا می‌خواهد به ما کمک کند بنابراین خیلی معتقدم که می‌خواهد به ما کمک کند و ما را می‌بیند.چندسال پیش فرزندش تصادف خیلی بدی کرده بود. می‌گوید پدرم آمد و من را از ماشین بیرون کشید و یک انگشتر نگین سبز به من داد و گفت که تو سالمی. این چیزی بود که او دیده بود، اما ظاهرا اطرافیان او را از ماشین بیرون کشیده بودند. خودش می‌گفت همان لحظه پدرم کنارم بود.
به نظرتان شهید چه کاری کرده بود که به این عاقبت به‌خیری رسید؟
چون برای همه احترام قائل بود و با گذشت بود، زمانی که شهید شده بود همه‌گریه می‌کردند و می‌گفتند: کوچک‌ترین ناراحتی و حرفی از ایشان نشنیده بودیم که بخواهد ما را از ایشان دلسرد کند.
آیا پیش آمده که شما یا یکی از اعضای خانواده کاری انجام دهد و پدر و مادرتان بگویند این خصلت را شما از برادرتان به ارث برده‌اید؟
غالبا خصلت‌های خواهر و برادر شبیه به هم هست، بنده هم شبیه به او هستم؛ اما من در حد برادرم با گذشت نیستم، او توانست از جانش بگذرد.