منصور ایمانی
با کربلائیحسن از بچگی هممحله بودیم و حالا هم در دانشگاه، توی یک رشته درس میخواندیم. نوجوان که بود با پدربزرگش رفته بود کربلا و از همان وقت، صداش میکردند کربلائیحسن. خودش اصرار داشت کربلائی صدایش کنیم، حتی توی دانشگاه. سال اول بعد از امتحانات ترم زمستانی، آمده بودیم ولایت که چند روزی هوا عوض کنیم. فردای آمدنمان، عصری رفتیم کنار دریا تا به قول کربلائیحسن روحمان را بسازیم. هوا سرد بود و باران نمنم میبارید. چتری در کار نبود. تصمیم داشتیم دو کیلومتر بالاتر، کنار رودخانه، خودمان را به کلبۀ صیادها برسانیم که متروکه و بلااستفاده مانده بود. نیم ساعتی میشد که هر دو ساکت بودیم. فقط راه میرفتیم و به دریا و دُور و برمان نگاه میکردیم. یکی دو بار برای اینکه قفل زبانش را باز کنم، خودم را به ندانستن زدم و دربارۀ موضوعی بدیهی و روشن، چیزی ازش پرسیدم. ولی دستم را خواند و با تکان دادن سر، جوابم را داد؛ بله یا خیر! و باز هم سکوت. در واقع این سکوت را کربلائیحسن به من سرایت داده بود، وگرنه من اهل بگو و بخند و آدم شلوغی بودم، درست برخلاف من کربلائی، جوان تودار و کمحرفی بود. وقتی دستش به کاری بند نبود، یا مشغول فکرکردن میشد و یا ذکر میگفت. البته ذکرها را توی دلش میگفت. از لبهای به هم چسبیده و حالت صورت و خصوصا چشمهایش میفهمیدم دارد فکر میکند یا مشغول ذکر است. گاهی که از ذکرش میپرسیدم، چیزی بروز نمیداد. اصرار که میکردم، میگفت: «جمعهها روز صلواته». یک بار که بعد از نماز ظهر و عصر، کلاس داشتیم و تازه از مسجد دانشگاه آمده بودیم بیرون، دیدم مشغول ذکر است. وقتی پرسیدم، گفت: «میگن بعد از نماز عصر، استغفر الله خوبه، هفتاد بار». حالا هم کنار دریا، با نمنم باران و موجهای تماشایی و پرواز کاکاییها و آبچلیکهای سفید و خاکستری و با سلیمهای پادرازی که دنبال خرچنگها کرده بودند و این ور و آن ور میدویدند، همه چیز برای کربلائیحسن جور شده بود، تا توی افکار یا ذکرهای خودش غرق شود. نگاهش به افق دریای متلاطم بود؛ جایی که طاق گنبدی آسمان به زمین میرسد و به دریا وصل میشود. با اینکه دو تا لبش را روی هم کیپ کرده بود، اما گاهی که مجبور میشد نفس تازه کند، از دستش در میرفت و حرف یا کلمۀ نامشخصی از لبش میجست بیرون، ولی فوری خودش را جمع و جور میکرد.
حوصلهام از سکوت و بیهمزبانی سر رفته بود. حواسم بیشتر به زیر پایم بود؛ چند لحظه مینشستم و با دستم چالۀ کوچکی توی ماسه بادیهای ساحل میکندم تا به آب برسم. بعد جلدی بلند میشدم و خودم را به کربلائی میرساندم. ولی میدیدم باز بساط سکوتش پهن است و من مجبورم سرم را طوری گرم کنم؛ چند تا گوشماهی جمع میکردم و روی کف دستهایم، مشغول یه قُل دو قُل میشدم. حوصلهام که سر میرفت، صدفها را پرت میکردم به طرف پرندهها. چوب و شاخههای شکستهای که موج دریا میانداخت روی ساحل، برشان میداشتم و دوباره برمیگرداندم توی آب. با این حال حواسم به کربلائیحسن هم بود و گاهی زیرچشمی نگاهش میکردم. نزدیک کلبۀ صیادان رسیده بودیم که دیدم حسن آقا، سرش را اول به طرف شانۀ راست و بعد شانۀ چپ برگرداند و برای هر طرف جداگانه، با صدای آهستهای، چیزی زیر لب گفت. صدائی که شبیۀ «س» بود. وقتی دید متوجۀ ذکر گفتنش شدهام، سرش را کمی به سمتم برگرداند و در حالی که لبخند ملایمی روی لبش بود، نگاه خاصی به من کرد و بلافاصله رویش را دوباره به طرف دریا برگرداند. پرسیدم: «این ذکر چی بود گفتی؟». بدون اینکه به چشمم نگاه کند، دستپاچه شد و با حالتی از شرم و حیا گفت: «ذکر چی ولیالله؟ من که ذکر نمیگفتم!». با لحنی که بوی اعتراض میداد، گفتم: «لازم نکرده رازداری کنی، یک کلمه بگو این چی بود که گفتی! من که سرّ مکتوم ازت نمیپرسم!». وقتی دید سؤالم این دفعه جدی است، به مِنّ و من افتاد و گفت: «آخه یعنی...، یعنی باور کن ذکر نبود، فقط سلام کردم و بعدش صلوات فرستادم، همین!». تعجبم بیشتر شد. پرسیدم: «سلام؟ به کی؟ کسی که پیش ما نیست!». مثل متهمی که به مخمصه افتاده باشد، با لحن مظلومانهای گفت: «به آنهایی که شب و روز از یمین و یسار نگهبان ما هستند، سلام کردم!». سبحانالله! فهمیدم چه میگوید. منظورش ملائکه بود، از کارش خندهام گرفت. در کار این بشر مانده بودم که چه بگویم. سکوتم را که دید، دستش را به حالت بغل کردن، دُور شانهام حلقه کرد و گفت: «خودت اینها را میدانی ولیاللهجان. غروب که رفتیم مسجد، یک بار دیگر با هم قصۀ دو مَلَک «رقیب» و «عتید» را از روی تفسیر نمونه بخوانیم».
وقتی که دید ساکتم و شگفتزده به صورتش خیره شدهام، صدایش را پایین آورد و گفت: «با این فرشتههای مهربان، رفاقت کن. هر وقت حواست بود، بهشان سلام بگو، ولی نه به نیّت گرفتن اجر و مزد. چون ما باید بابت نگهبانیهایی که شبانهروز و لحظه به لحظه از ما میکنند، بهشان مزد بدیم، منتهی مزد ما، یک سلامِ دلی به آنهاست ولیاللهجان! مخصوصا صبحها سرِ نماز و بعد از سلام به حضرت ارباب(عج).