تحليلي بر رسوخ فمينيسم در رسانههاي آمريكايي
زن فـداي رسـانه
سوپراستارهاي زن و ابرقهرمانان سرخوشي در روايتهايهاليوودي و فرهنگ معاصر آمريكا- با برچسب فرهنگ جهاني پسامدرن- به عنوان الگو و مدلي كمال يافته و متعالي از وضعيت (وجود و ماهيت فردي و اجتماعي) زن، در جهان امروز و سنن فرهنگي متفاوت آن تبليغ و ترويج مي شوند. اما اين تبليغات در بطن خود داراي شكاف و تعارضي همپاي خود فرهنگ پسامدرن آمريكايي به ويژه نسخه هاليوودي آن- چه از منظر فرهنگي و چه از منظر سياسي- اقتصادي در تبيين فرهنگ معاصر- بر مبناي سرخوشي و البته تبليغات (سياسي، ايدئولوژيك و اقتصادي)، تحت لواي پسامدرنيسم هستند.
به بيان ديگر، آنچه امروز در الگوهاي تكرار شونده، متكثر و هرجايي هاليوود و فرهنگ عاميانه (تودهوار)
و بازارپسند آمريكايي، به مثابهانديشه جهاني پسامدرن، از زن تبيين و ترويج مي شود، نمودار كلي و كلان نشانه اي از شكاف، چندپارگي و تعارضي است كه در همه ابعاد زندگي فردي، اجتماعي و جسمي و رواني انسان در دنياي امروز قابل لمس و مشاهده است. دنيايي كه نه به لحاظ ديدگاه تبعيض آميز جنسيتي، كه بنابر مفاهيم باطني در ارزشهاي نمادين و اسطوره اي غرب (يونان باستان)- از زن- ميتوان آن را دنياي زنانه ناميد. يعني دنيايي كه بنابر روايتهاي اساطيري و كهن الگوهاي بنيادين همچون آفروديته، هلن، پاندورا و... در مرام كلي و جزميتانديشه غرب، هر روز بيشتر و بيشتر و با ولعي سيريناپذير، نشانههاي زنانگي خود را تجديد، تشديد و تكثير مي كند و نمود بارز آن در اين به اصطلاح فرهنگ جهاني پسامدرن و به تعبيري در اين نماي جديد عامه پسند و تجاري هاليوود- در نقش قهرمانان و سوپراستارهاي مدرن از زن- هر روز عيانتر مي نمايد. مانند ملاك و معيار براي معرفي بازيگر سال كه ويژگيهاي ظاهري را دربرميگيرد! و در يك معنا؛ تضاد، تناقض، سردرگمي و در نهايت چندپارگي جهان امروز در سرخوشيهاي بي حدوحصر از لذتهاي نامشروع، و صد البته كوشش تجاري در جهت اغناي توأم عواطف انساني و خواست مخاطب، چه سياسي و چه اقتصادي!
اما در اين ميان جايگاه انساني زن در جامعه، و وجود او به عنوان يك ماهيت انساني چه خواهد شد؟ پرسشي كه هر پاسخ تاريخي- اجتماعي قابل قبول به آن، نيازمند كندوكاوي در جنبش فمينيسم و تلاش براي احياي حقوق انساني و اجتماعي زنان در بنياد ديالكتيك موجود در تاريخ و جهان شناختي غرب است. از آنجا كه وضعيت امروزي زنان نيز، بهعنوان وسيله و ابزاري براي سر خوشي و سرگرمي و در نهايت تبليغ و ترويج مقاصد سياسي، ايدئولوژيك و اقتصادي در غرب، خود در وهله نخست- و البته با كاركردي معكوس- حاصل از فمينيسم و ديالكتيك (تلاقي) آن با فرهنگ پسامدرن [از نوع آمريكايي آن] است.
جنبش فمينيسم كه از نيمه قرن بيستم، به ويژه پس از كتاب سيمون دوبوار- جنس دوم- خود را به عنوان يك جنبش اجتماعي نيرومند و گاه به شكلي راديكال در كنار ديگر جنبشهاي اجتماعي در ايالات متحده مطرح ساخت، به دو دليل عمده بسيار سريع جذب فرهنگ پسامدرن- به ويژه از نوع هاليوودياش- شد، و در انواع هنرهاي پاپ و عامه پسند و نمايشهاي سطحي و مد روز، از شوهاي تلويزيوني گرفته تا هنرهاي خياباني، در جهت اهداف مذكور (سياسي- اقتصادي) به كار گرفته شد.
اين جنبش كه در آغاز مانند تمام جنبشهاي اجتماعي ديگر- كه بر محور عدالت خواهي، آزاديخواهي، يا تلفيقي از هر دو شكل مي گيرند- بر پايه نظري ليبراليسم و به ويژه آراء فلسفي جان لاك و
جان استوارت ميل، مبني بر برابري حقوق- انساني و اجتماعي- زنان و مردان شكل گرفت، تنها در طول چند دهه از اواسط قرن بيستم انواع برداشتهاي گوناگون از اين برابري فلسفي را آزمود، انواع نحلههاي روانشناختي- از فرويد تا لاكان- را طي كرد و تحت تأثير و زير پوشش انواع گفتمانهاي سياسي معاصر، همچون گفتمان پسااستعماري يا نظريههاي ادبي و نشانه شناسي قرار گرفت و سرانجام چنان شاخهشاخه و در بعد نظري متفاوت و گاه متضاد شد كه امروز ديگر نميتوان به طور دقيق گفت كه فمينيست چيست، چه بنيان نظري دارد و به سوي چه اهداف عملي يا پراكسيس اجتماعي پيش مي رود.
با همه سر و صدا و انواع آثار هنري، ادبي و نظريه پردازيهاي گوناگون از ابتداي قرن بيستم تا دهههاي آخر اين قرن، با اين حال فمينيسم يكي از پرابهام ترين و بي سرانجام ترين جنبشهاي قرن بيستم باقي ماند. همان طور كه- در قسمت نخست- به آن اشاره شد، نخست به دليل پيچيده شدن با ديگر گفتمانهاي سياسي- فرهنگي قرن بيستم و سپس به دليل خلأ نظري خود، كه نه تنها قادر به احقاق مباني اصولي خود يعني احياي حقوق انساني زن در دوران جديد حيات اجتماعي نشد كه حتي در تبيين اين مباني و سردرگمي ميان عدالت اجتماعي يا آزادي جنسي- براي زنان- باز ماند و سرانجام در فرهنگ پسامدرن امروزي، تنها بهصورت سوژه اي جنسي در خدمت تمايلات عامه پسند و سود تجاري توليدات هاليوودي تحت عنوان آزادي زنان در نقش ابرقهرمانان و سوپراستارهاي غيراخلاقي نمايان گشت.
اگرچه تبيين حقوق اجتماعي زنان براساس توجه به جنسيت و تمايزات جنسي مورد اشاره ويرجينيا ولف، يا برعكس براساس برابري در اين حقوق برمبناي اگزيستانسياليسم متجلي در آراء و انديشههاي سيمون دوبوار در جنس دوم، مبناي فكري و نظري فمينيستهاي نسل اول و دوم شد، اما در مجموع آنچه امروز از فمينيسم باقي مانده در ساختار متكثر ابزار رسانه اي و فرهنگ تجاري پسامدرن، همان سوژه مستهجن در هنرهاي عامه پسند، توليدات هاليوودي، پاپ شوهاي تلويزيوني و از اين دست توليدات رسانه اي، به زبان نمادين و عناصر نشانه اي فرهنگ غرب و ايالات متحده است، اما نه صرفا در خود غرب كه اتفاقا بيشتر در جهان سوم و ممالك در حال توسعه در آسيا و آفريقا مشهود و به طرز چشمگيري قابل ملاحظه است.
جدا از اخلاقيات و ارزشهاي اخلاقي، در نهايت آنچه از اين فرهنگ جديد آمريكايي، چه به عنوان فرهنگ جهاني پسامدرن و چه با هر نام و برچسب ديگر، با قهرمانان و سوپراستارهاي جديدش بر جاي ميماند، همين دنيايي است كه چنان كه- در قسمت نخست- گفته شد، بنا بر مفاهيم اسطوره اي و روايت جهان شناختي غرب از زن، هر روز بيش از پيش زنانه مي شود. گسست و شكاف و تعارض و چندپارگي انسان امروز، پيش از هر كجا و بيش از هرمقوله، خود را در همين قهرمانان امروزي اش آشكار مي كند. قهرماناني كه با تمام قهرماني و قدرتهاي فيزيكي و متافيزيكي، در نهايت تنها تبديل به
ابژهاي معين در حد واندازههاي استاندارد و تعيين شده، همچون لباسهاي مدروز، مانكنهاي نمايشي و كالاهاي لوكس تقليل مي يابند.
در ميان اين مدهاي فريبنده و كالاهاي لوكس، تنها چيزي كه اهميت ندارد، ارزشهاي عاطفي و انساني موجودي به نام زن است، كه آن هم اگر اهميت پيدا كند به شكلي متضاد و متناقض و به اصطلاح براي خالي نبودن عريضه، پس از رعايت استانداردهاي جسمي، به عنوان يك گزينه اتفاقي نمود پيدا ميكند، كه مثلا اين خانم در فعاليتهاي خيريه و بشردوستانه هم شركت مي كند! چنان كه دنياي فريبنده اين مدها و كالاهاي لوكس تا حد زيادي مرهون همين فريب و تظاهر در زيبا بودن و خوب بودن هم هست. همان طور كه تابلوي بدون عنوان (1983) سيندي شرمن، به طرزي گويا بيانگر دنياي ملالتبار، عصيانزده و سرشار از فريب و ريا در عالم مد محسوب مي شود كه در وهله نخست، تضاد و تعارضش در خشونت و بي مهري نهفته در وجه روشن آن پيداست.
اين تضاد و تعارض، در دنياي زنانه پسامدرن و به ويژه در هنرهاي عامهپسند و هاليوودي، وقتي به شكلي تراژيك ابعاد انساني پيدا مي كند كه گسست و چندپارگي انسان امروز را در قالب قهرمانان درجه دو- يعني مردان- و ارتباطشان با قهرمانان جديد- يعني زنان- تعريف و تبيين مي كند.
قهرماناني رقتبار و ملالآور كه براي دستيابي به اين كالاي لوكس و مدهاي فريبنده هر ضعف (اخلاقي) و حقارتي را پذيرا مي شوند و در نهايت، تعارض و چندپارگي انسان امروز آنجا آشكار مي شود كه در اين دنياي جديد، عشق تنها به يك كالا، يك سرخوشي كاذب تقليل مي يابد، مادر به دستگاهي براي تكثير و باز توليد تبديل مي شود و در نهايت خانواده محو در كارخانه اي بزرگ و بي روح به نام جامعه ميشود كه مدام خود را در بي سرانجامي و سردرگمي انسان امروزي تجديد، تشديد و تكثير مي كند.
م. حميدي