یادبود شهید رضا زواره اردستانی
تکتیراندازی که در کربلای یک به هدف زد
تنها پسر خانواده است و عزیز دل پدر و مادر و خواهرها؛ بلکه عزیز همه فامیل؛ آنقدر که مودب و مهربان و شوخ طبع است. همه او را دوست دارند، برای همین هم میترسند که او را از دست بدهند. اما دل او در جای دیگری است. او که در کانون خانوادهای مومن پرورش یافته، حال شیفته و دلدادهامام شده است و منتظر کوچکترین اشاره از اوست تا به سوی میدان جهاد رهسپار شود. رضا زواره اردستانی، جوان دهه 40 بود که آمال و آرزوهایش در خدمت به کشور و اسلام خلاصه میشد. او در هجدهسالگی راهی جبهه شد و پس از دو بار اعزام، در عملیات کربلای 1 به شهادت رسید.
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
***
لطفا خودتان را معرفی کنید.
معصومه زواره اردستانی هستم خواهر شهید رضا زواره اردستانی. برادرم ۲۰ فروردین ۴۷ متولد شد و در ۲۰ تیر 1365 در عملیات بازپسگیری مهران، عملیات کربلای 1به شهادت رسید.ما سه خواهر و یک برادر بودیم، برادرم فرزند اول بود و تنها پسر خانواده. مادرم خانهدار است. پدرم کارگر بود و در حال حاضر بازنشسته است. پدرم تک پسر است، برای همین هم شهادت برادرم برای همه اقوامش غم خیلی بزرگی بود. ما از آن دسته خانوادههای پر رفت و آمد هستیم، پدرم یک عمو و دو عمه داشت. آنها طوری منسجم بودند که تا یک سال بعد از شهادت برادرم، بعد از ظهرها جمع میشدند و در سوگ برادرم عزاداری میکردند.در آن زمان تقریبا دوازده سیزده ساله بودم؛ به یاد دارم که برادرم بسیار شوخ طبع بود و با ما خیلی شوخی میکرد. پایگاههای بسیج تازه ایجاد شده بود، با اینکه دبیرستانی بود و همه در آن دوران درس میخواندند، او معمولا در پایگاه بود.
اصالتا اهل کجا هستید؟
ما اهل شهرری هستیم و همچنان حوالی آنجا ساکن هستیم.
به نظرتان چه چیزی باعث شد که شهید به این عاقبت بهخیری برسد؟
عرق به وطن. در آن زمان همه میگفتند که تو سنی نداری و دَرست را ادامه بده؛ ولی برادرم به حرف کسی گوش نمیداد، هدفش بالاتر از این حرفها بود.
امام و رهبری و ولایت فقیه را تا چه حدی قبول داشت؟
خیلی قبول داشت. جمله اول و آخر وصیت نامهاش این بود که امام را تنها نگذارید.
چگونه شد که به جبهه رفت؟
از پایگاههای بسیج شروع شد، شبها برای گشت میرفتند. بیشتر وقتش را در پایگاههای عقیدتی سیاسی بسیج میگذراند. زمانی که تصمیم گرفت به جبهه برود، تقریبا همه مخالفت کردند، زمانی که داشت میرفت دایی ام گفت: نمیخواهد الان بروی صبر کن خودم میبرمت؛ ولی گوشش بدهکار نبود.
چند ساله بود؟
هجده ساله. زمانی که رفت همه دعا میکردند که به کردستان نرود؛ ولی دور اول به کردستان اعزام شد. یک دوره سه ماهه یا شش ماهه آنجا بود، آمد و برای مدت یک تا دو ماه ماند. برای بار دوم که اعزام شد، به مهران رفت. در مرحله بازپسگیری مهران، به شهادت رسید.
سرباز بود یا به صورت داوطلب رفت؟
هنوز دانشآموز دبیرستانی بود و داوطلبانه رفت.
فقط به عرق وطن رفت وگرنه شرایط رفتن نداشت و اینچنین نبود که الزامی برای رفتنش باشد.
خانواده چقدر موافق جبهه رفتن بود؟
خانواده ما مذهبی هستند، پدرم در زمان بیکاری فقط در حال خواندن نماز است. اینکه میگویم موافق رفتنش نبودند به این دلیل است که اعتقاد داشتند اهداف دیگری هم هست. میگفتند حالا بمان و در فرصت دیگری برو. در آن دوره در کوچه ما خیلیها شهید شدند. همه نگران بودند که مبادا عزیزشان را از دست بدهند. یکی از اقوام پدرم به نام شهید عبدی، همرزم برادرم بود. آنها با هم در همان عملیاتی بودند که برادرم به شهادت رسید؛ شش ماه بعد از برادرم، شهید عبدی به شهادت رسید. اما یک برادر بزرگتر هم دارند که از ابتدای جنگ در جبهه بود و الان هم با همان عقاید و تعصبات زندگی میکنند. منظورم این است که ممکن بود کسی سالها در جبهه بماند و دفاع کند و یا اینکه در همان ابتدای کار شهید شود. و همه ما میترسیدیم که او شهید شود. در همان اعزام، دور دوم که از ماموریت برگشت به سنگر، گفتند دوباره نیرو احتیاج داریم. او داوطلب شد و رفت؛ یعنی با همان خستگی دوباره برای حضور در خط مقدم رفت.
از آخرین باری که او را دیدید برایمان تعریف کنید.
لحظه خداحافظی بود، تقریبا سیزده ساله بودم و اصلا فکر نمیکردم که میرود شهید شود. بزرگترها که ناراحت بودند، قطعا این روزها را میدیدند. من در آن حال و هوا برادرم را خیلی دوست داشتم، تهتغاری بودم و روابط خوبی باهم داشتیم.
برادرم حتی در وصیتنامهاش هم تاکید به حجاب داشت، میگفت پشتیبان ولایت فقیه باشید.
تعدادی از دوستان برادرم از بچههای کردستان بودند که بعد از شهادتش به منزل ما آمدند؛ در عملیات بعدی آنها هم شهید شدند. وقتی عکسهای برادرم را مرور میکنم، میبینم بیشتر همرزمانش شهید شدهاند.
در محله با چه کسانی در ارتباط بود؟
بیشتر با بچههای بسیج در ارتباط بود؛ یکی از دوستانش بود که ارادت خاصی نسبت به هم داشتند، پدرش اجازه نداد به جبهه برود و او هم نرفت. هنوز هم به یاد روزهایی که با برادرم دوست بود، به مناسبتهای مختلف به دیدار پدرم میآید و به او احترام میگذارد.
از خصوصیات اخلاقی شهید بگویید.
پدرم خیلی متعصب بود و میگفت درست را بخوان، وقتت را تلف نکن و.... برادرم هرگز به پدر بیاحترامی نمیکرد. خیلی از پسر بچهها در این سن عصیانگری میکنند. من حتی در مورد فرزندان خودم همیشه از این سن وحشت داشتم؛ اما هرگز از برادرم پرخاش و بداخلاقی ندیدم، هرگز صدایش را بلند نمیکرد، همیشه از مادرم دلجویی میکرد. ما شاید در کوچه بزرگ میشدیم؛ ولی مرام یاد میگرفتیم، ما ادب و احترام را حتی در کوچه یاد گرفتیم.
خصوصیت بارزی که از برادرتان در ذهن دارید که دلتان میخواهد در فرزندان خودتان هم باشد چیست؟
ادب و احترامی که داشت، مرام و جوانمردی که داشت. نه تنها برادر من؛ بلکه همه جوانهای آن دوره، همانها که شهید شدند، پرخاشگری که جوانهای این زمانه دارند را نداشتند.
آنها آنقدر محجوب بودند که حتی ممکن بود در چشم انسان هم نگاه نکنند؛ ولی الان همه چیز متفاوت شده است. به نظرم دنیایی که ما در آن بزرگ شدیم، دنیای دیگری بود. فضایی که ما در آن بزرگ شدیم، با فضایی که جوانهای این زمانه در آن بزرگ میشوند، کاملا متفاوت است.
چه چیزی باعث شد که حال و روز ما اینچنین شود؟
من سعی کردم فرزندانم را با معرفت تربیت کنم، منظورم دعا و نماز نیست؛ از نظر معرفت و شان و شخصیت، جوانمردی است. در آن زمان در کوچه و محله ادب و معرفت دیده میشد؛ ولی بچههای این زمانه باید آن را در خانه ببینند و لمس کنند تا بتوانند ادای آن را دربیاورند و شخصیتشان شکل بگیرد.
شهید اهل مطالعه بود؟
بله بیشتر قرآن میخواند. همچنین کتاب داستان، کتابهای شهید مطهری و ارتباط با خدا. البته در آن دوره به وفور الان کتاب نبود، ولی بیشتر کتابهایی که میخواندند عقیدتی بود. در کلاسهای عقیدتی هم شرکت میکرد و من هنوز یادداشتهایش را از این کلاسها دارم.
آیا کتابهای ایشان را دارید؟
تمام کتابها و دست نوشتههای برادرم را جمعآوری کردم که با اعتراض مادر مواجه شدم؛ ولی اصلش نزد من است.
به نظر شما این مرام و معرفتی که برادرتان داشت از چه چیزی نشات میگرفت؟
همانطور که خیلی از رفتارها را میبینیم و خودمان انتخاب میکنیم، قطعا در آن زمان هم همینطور بوده است؛ آنها آدمهای مختلف را میدیدند و خودشان انتخاب میکردند که چگونه باشند. در واقع من خودم انتخاب میکنم چگونه باشم.
از نحوه شهادتش بفرمایید.
با سمت تكتيرانداز و خطشكن در قلاويزان مهران، بر اثر اصابت تركش خمپاره به پهلو و كمر، شهيد شد. میخواستند پیکرهای شهدا را که برادرم هم در میان آنها بود با هلیکوپتر به عقب بیاورند که دشمن هلیکوپتر را میزند و جنازهها هم میسوزند. وقتی پیکر برادرم را آوردند به شدت ورم داشت و از طرفی سوخته بود. دیدن چهره برادرم با این شرایط، برای خانواده بسیار دردناک بود.
خبر شهادت را چگونه به اطلاع شما رساندند؟
شهید رضا عبدی در همان عملیات مجروح شده بود. برای ملاقات ایشان رفته بودیم، وقتی برگشتیم دیدیم کوچه خیلی شلوغ است. به مادرم گفته بودند حال رضا بد شده است. گفتم من که تازه از بیمارستان آمدم، رضا حالش خوب بود. دیدم پدرم در گوشهای گریه میکند، بعد مادرم متوجه جریان شد. ما عزیزمان را از دست داده بودیم و از این موضوع خیلی ناراحت بودیم. انسان از این که عزیزش را دیگر نمیبیند ناراحت است.
بعد از شهادت برادرتان چه مسئولیتی به دوش شما افتاده است؟
ما به نوعی پاسدار حرمت خون شهدا هستیم، مسئولیتی که بر دوش ماست این است که فرزندانی که تربیت میکنیم سالم و صالح باشند.
چقدر تلاش کردهاید که فرزندتان شبیه به برادرتان باشد؟
پسرم الان همسن آن سالهای برادرم است. شاید به نسبت جامعه فعلی، نزدیک به برادرم شده باشد؛ ولی مانند برادر من نمیشود، چون جامعه در آن دوره چیز دیگری بود. البته در مرام و معرفت و همینطور ادب مانند برادرم است اصلا امکان ندارد که شرایطی فراهم کند که من ناراحت شوم و من خوشحالم که فرزندانم اینگونه هستند. برای من اخلاق و انسانیت خیلی مهم است، برای همین هم همیشه اخلاق و انسانیت را سرلوحه قرار دادهام. انسانیت شامل همه مسائل میشود.
کدام رفتارهای برادرتان را برای فرزندانتان تشریح کردهاید؟
ادب و احترامی که به جمع و خانواده میگذاشت. وقتی میگویم مرد میدانند منظورم این است که بامرام، با اخلاق و انسان باشند، همه اینها را کنار هم گذاشته و یک مردانگی در وجودشان باشد.
اخیرا اعلامیه برادرم را آوردیم، بچهها تاریخها را دیدند، و تداعی خاطرات آن روزها شد. دیدند که در آن دوران چگونه مینوشتند. ساک و قاشقی که همراهش بود و سربندی که داشت نزد من است، همه را تداعی میکنیم و اینکه آخرین چیزهایی که از برادرم مانده است همانها بوده است.
آلبومهای برادرم را دیدیم و همه تجدید خاطره شد. همسر خواهرم از بچههای محلمان بود و میگفت که برادرم خیلی با مرام و با معرفت بود. میگفت مردمدار بود و به دیگران احترام میگذاشت، جسور نبود و بیاحترامی نمیکرد. وقتی میگویند با معرفت بود ما میدانیم که منظور این است که صدایش را بلند نمیکرد، مخالفت نمیکرد، با احترام رفتار میکرد. او سر سفره پدر و مادر بزرگ شده بود. در اقوام و آشنایان کسی نبود که از برادرم ناراضی باشد.
آیا پیش آمده طوری رفتار کنید که فرزندتان بگوید مامان خسته شدیم چقدر از برادرت میگویی؟
نه. همانطور که عادت کردیم از برادرم حرفی نزنیم تا حال پدر و مادر بد نشود، همانطور هم وارد زندگی شدیم. برادرم برای فرزندان ما محترم است. خواهرزادهام که جوانی ۲۶ ساله امروزی است، در کنار مزار برادرم سال را تحویل میکند، در حالی که ما خیلی از دایی رضا نمیگوییم.
از بهترین خاطراتی که از شهید در ذهنتان دارید بگویید.
برادرم بسیار مهربان بود، همیشه حواسش به ما بود، با اینکه سنی نداشت، بداخلاقی و پرخاشگری از او ندیده بودم.
خواهر بزرگم با برادرم دو سال اختلاف سنی داشتند و با هم به مدرسه میرفتند، زمانی که برادرم شهید شد حال خواهرم به دلیل خاطرات خوبی که باهم داشتند، با هیچ چیزی خوب نمیشد. الان خواهرم به گونهای شده است که ما نمیتوانیم هیچ خبر بدی را به او بگوییم.
خواهرم میگفت مدارس مشترک بود و رضا زنگ تفریح پیشم میآمد و حواسش به من بود. او با شخصیت و جوانمرد بود.
با هم مسافرت رفته بودید؟
زمانی که خیلی بچه بودیم قم رفتیم. چیزی از سفر به یاد ندارم، فقط عکس دسته جمعی که با همانداختیم را به یاد دارم.
رفتار شهید با اقوام و همسایهها چطور بود؟
بسیار مهربان بود، به همه احترام میگذاشت و همه دوستش داشتند.برادرم برای فوتبال به استادیوم میرفت، به پایگاه میرفت و همیشه با دوستانش در صلح و صفا بود.
از اعتقاداتش برایمان بگویید؟
در حد سنش به این مسائل پایبند بود. واجبات را همیشه انجام میداد و نماز و روزهاش به جا بود.
به نظرتان از رفتنش چه هدفی داشت؟
اینگونه نبود که بگوییم بچگی کرده و رفته، قطعا هدف بالاتری داشت و میدانست نتیجه چه میشود و رفت. او برای دفاع از کشور و عرقی که به وطن داشت رفت.
به نظرتان چه چیزی باعث شد برادرتان به این مسائل فکر کند؟
قطعا اولین جرقه را خانواده میزند، اگر ما خانوادهای بودیم که به این مسائل بیاهمیت بودیم قطعا برادرم درگیر آنها نمیشد. این قضیه اول از خانواده شروع شده و فکر میکنم به گونهای تربیت شده بود که منجر به این هدف شد. البته شرایطی که در جامعه حاکم بود؛ دوستانش هم نقش مهمی داشتند، شاید معلمهایش اینگونه بودند. مادرم قبل از انقلاب هم چادر سر میکرد، پسری که در این فضا و خانواده باشد، نتیجه فکرش چیزی غیر از این نمیشود. برادرم تنها پسر خانواده بود و مادرم برای همین از شهادت او ناراحت بود. او به دلیل بیماری که داشت تا سن چهارسالگی نمیتوانست راه برود، با کلی تلاش و دکتر رفتن بالاخره درمان شد و خیال مادرم راحت شد دیگر میتواند راه برود. ما هرگز متوجه نشدیم که چه بیماری داشت. مادرم میگوید در یک درمانگاه پزشکی مشکل او را تشخیص داد و گفت این داروها را بخور، دوره درمان که تمام شد، کم کم شروع به راه رفتن کرد.
نظر مادرتان درباره ایشان چه بود؟
مادرم همیشه میگوید شهید خیلی مظلوم بود، به شرایط موجود راضی بود و به چیزی اعتراض نداشت، مادر از اینکه او همیشه آرام و مظلوم بود ناراحت بود.بعد از شهادت برادرم، ما درباره او در جمع صحبتی نمیکردیم چون پدرم بیهوش میشد و حال مادرم بد میشد. پدرم سالها درگیر این مسئله بود، فقط سال اول و دوم نبود؛ بلکه شاید مدت کوتاهی است که پدرم بهتر شده است. ما خیلی دوست داشتیم که از برادرم صحبت کرده و تجدید خاطرات کنیم ولی شرایط به گونهای بود که حال پدر و مادر و همینطور خواهر بزرگترم خیلی بد میشد.
نظرتان درباره شهید و شهادت چیست؟
خیلی جانگداز است، درست است که هدف والایی دارند و اصلا درست نیست که ما از این بابت ناراحت باشیم؛ ولی واقعا برای بازماندگان خیلی تلخ است. از اینکه شهادت را انتخاب کردند خوشحالیم ولی از اینکه آنها را در کنار خودمان نداریم ناراحتیم.
بیشتر احساس غرور دارید یا احساس دلتنگی دارید؟
هردو چون در آن شرایط و موقعیت خیلیها رفتند و شهید نشدند، این برای من حس خوبی است، ولی واقعا دلتنگش هم هستم. دوستش داشتم و الان هم دوستش دارم.
از وصیتنامهاش بگویید.
کنار امضایی که کرده است نوشته بود برای سلامتی امام صلوات. توصیهای که به ما داشت رعایت حجاب بود و به خانواده توصیه کرده بود پشتیبان ولایت فقیه باشید و پشت امام را خالی نکنید. نوشته بود با درود و سلام به امام زمان(عج) منجی عالم بشریت؛ وصیتنامهاش حال و هوای خاصی داشتند.
چقدر حضور شهید را در کنار خودتان احساس میکنید؟
من تا سالها با برادرم صحبت میکردم، با او مشورت میکردم، هرجا که کارم گیر بود میگفتم حواست به من باشد و هوای من را داشته باش، نمیدانم درست بود یا نه، ولی از این کارها زیاد میکردم. و به خواست خدا مشکلم حل میشد.
ما خواهرها عکس برادرم را در خانههایمان داریم، منزل مادرم تا یک زمانی مانند حسینیه بود و عکسهای مقطعی برادرم تا زمانی که بزرگ شده بود، به در و دیوار خانه نصب شده بود، زمانی که بچهها بزرگتر شدند، اینها را کمتر کردیم ولی همچنان یاد و خاطراتشان برایمان زنده است.
یعنی حضورشان کمرنگ شد؟
ارتباطی با حضور ندارد، وقتی بچهها بزرگ میشوند و ازدواج میکنند، آدمهای جدید وارد جمع خانواده میشوند؛ نه اینکه برادرم فراموش شود، در کل تغییر و تحولاتی ایجاد شد و خانه را از حالت حسینیه درآوردیم.
فرازهایی از وصیتنامه شهید رضا زواره اردستانی
با سلام و درود به تنها منجی عالم بشریت آقا امام زمان (عج) و نایب برحقش پیر جماران خمینی عزیز و با سلام و درود به ارواح طیبه پاک شهدا و با سلام و درود به خانواده معظم شهدا.... پدر و مادر عزیزم امیدوارم که مرا مورد عفو قرار دهید. من میدانم که شما را خیلی اذیت کردهام، اما از شما خواهش میکنم که مرا حلال کنید. پدر و مادر عزیزم در شهادت من ناراحت نباشید چرا که من خودم این راه را انتخاب کردم... و راه شهادت را با چشمهایی باز انتخاب کردهام و به این مرگ افتخار میکنم... اگر خواستید برای منگریه کنید برای غریبی اباعبدالله(ع) گریه کنید. برای علی اکبر حسین(ع) گریه کنید. این پیام من به شما خانواده عزیزم است که پشتیبان انقلاب باشید و دست از یاری امام برندارید. و همواره در خط امام عزیز باشید. و اما ای خواهران عزیزم... امیدوارم با حجاب خود مشت محکمی بر دهان بیحجابی بزنید. در پایان میخواهم که هر کس این وصیتنامه را میشنود برایم دو رکعت نماز بخواند. از امت حزب ا... میخواهم که خود را از صحنه بیرون نکشند و لحظهای دست از یاری امام برندارند.