فدائی حضرت زینب(س) (روایت صدثانیه ای)
ابوالقاسم محمدزاده
مادر بود و تاب دوری و مسافرتهای کوتاه امیرعلی اش را نداشت. وقتی او به مسافرت میرفت، چشم به راهش بود که بیاید و زنگ در خانه را بزند. آنوقت با شنیدن صدای قدمها و صدای گرمش به آرامش برسد. اما آن روزی که اجازه داد به جنگ برود فرق میکرد.
با شروع جنگ سوریه، امیر علی آرام و قرار نداشت و گفته بود:
- مادر! از بین سه تا فرزندی که خدا بهت داده، نمیخوای یکی رو فدای حضرت زینب(س) کنی؟
در مقابل امیرعلی، آرام و سر به زیر و حرفی که زده بود، چارهای نداشت جز سکوت و امیرعلی اش رفته بود. رفته بود تا جسارتی به حریم اهل بیت نشود و خان طومان شد سکوی پروازش و حالا مادر سالهاست که منتظر پسرش است؛ امیرعلی برگردد و زنگ در را بزند و با صدای قدمهایش او را از چشم انتظاری در بیاورد...
موضوع :شهید مدافع حرم، امیرعلی محمدیان