kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۴۸۲۵
تاریخ انتشار : ۰۹ آذر ۱۴۰۱ - ۲۰:۰۶

ای آشنا‌تر از همه، این دیده کور باد نشناخته اگرچه تو را دیده بارها(چشم به راه سپیده)

 
 
 
 
دل تماشائی 
کران شرق، کمان خطر کشید، بیا
کویر فتنه امان مرا برید، بیا
در آسمان کبودم، کران سبزی باش
بیا که قامت این کهکشان خمید، بیا
خدای تیغ رهایی! چه حاجت آن که دهد
طلوع سبز تورا این فلک نوید؟ بیا
دل خمیده که در خود فرو رود هر دم
به انتهای تکاپوی خود رسید، بیا
فرخنای اناالحق! برای دیدن تو
به روی دار، سرم باز سر کشید، بیا
به خون نشست هزاران دل تماشایی
هزار دیده به یاد تو آرمید، بیا
محمد سرور تقوی(شاعر افغانستانی)
از غروب خراسان 
دعـا می‌کنم مثـل هر شب نباشد
کسی سمت دل‌های لرزان بیاید
به یک تار مو بسته اوضاع گردون
که یک جـمعه تکـرار قــرآن بیاید
نسیمی پر از عطر کوثر ز خیبر
به چشـمان خاموش کنعان بیاید
غم ذوالفقار از نگـــاهش بریزد
به خون‌خواهی نسل انسان بیاید
پر از بغض چاه از یتیمان بگوید
به دلـداری یــاس پنــهان بیـاید
و بر خالی سفره‌های دوباره
به نـام بلنـدای او نان بیاید
جنون می‌وزد بر من ‌ای کاش باران
به لب خشــکی این بیـابـان بیاید
کبوتر کبوتر جهــان پر بگیرد
غریب از غروب خراسان بیاید ....
؟؟؟؟؟
انتظار آخر 
در حسرت تو خون شده چشم نگارها
ای انتظار آخر چشم انتظار‌ها
ای آشنا‌تر از همه، این دیده کور باد
نشناخته اگرچه تو را دیده بارها
خار طمع به چشم و به پا ریسمان ترس
افتاده‌ایم بی‌تو در این گیر و دارها
جز اشک ناشیانه و جز آه پشت آه
دیگر چه چشم‌داشتی از تازه کارها!؟
کار دل از ترحم دلدار هم گذشت
زنگار بسته آینه جای غبار‌ها
پاییزمان شدند و گلاویزمان شدند
سر می‌رسند بی‌تو یکایک بهار‌ها
مشتی پیاده در دل این جاده مانده‌ایم
رحمی به ما نکرد کسی از سوار‌ها
دل کاش جز مسیر تو راهی بلد نبود
شد درد سر برای من این اختیار‌ها
تاری ز موی یار دل زار را بس است
این ما و این گلوی مهیای دارها
برگرد!  تا به دور تو گردم مریدوار
در دور نامرادی این روزگارها
هادی ملک‌پور 
جگر غرق خون کم است
همواره در برابر لیلی جنون کم است
شیرین اگر تویی به خدا بیستون کم است
تنها دلیل کثرت شاعر تویی، ولی
هر قدر شعر گفته شده تا کنون، کم است
من آمدم که یک شبه شاعر شوم تو را
اما برای وصف تو، عمر قرون کم است
من آه می‌کشم که چه می‌خواهی از دلم
باور مکن کشیدن آه از درون کم است
کاری کن ‌ای عزیز، زلیخا شود دلم
یوسف اگر تویی، جگر غرق خون کم است
سید حمید رضا برقعی
باران شرم!
دلگیرم از زمانه بیا مهربان من
بر لب رسیده از غم ایّام جان من
دنیا مرا به بند اسارت کشیده است
رنگ قفس شده همه آسمان من
عمرم به سر شد و نشدم آنچه خواستی
باران شرم می‌چکد از دیدگان من
عشّاق را به رنج و بلا آزموده‌اند
ای وای اگر «فراق» بود امتحان من
دستی بگیر تا نرود نوکری ز دست
هجران تو ببین که بریده امان من
در عالم خیال شدم با تو همسفر
تعبیر شد اگر سحری، داستان من...
شبگرد فاطمه، شب جمعه برای تو
شب‌های چارشنبه هفته از آن من
«یک شب به خاطر سفر کربلای تو
یک شب به خاطر سفر جمکران من»
با خود ببر مرا سحر جمعه کربلا
تا تلّ زینبیه شوی روضه‌خوان من
با یک نگه برای دلم فتح باب کن
گردم فدائی تو، امام زمان من
یوسف رحیمی