یادبود رزمنده مدافع حرم لشکر فاطمیون، شهید محمدآرش احمدی
گرهی که با بوسه بر پای مادر باز شد
در دنیای زر و زور و تزویر، گویا دستی از غیب انسانهای پاک و بیغل و غش را جدا کرده و درست در صراط مستقیم قرار میدهد. انسانهایی که ذخیره روزهای سخت هستند، گنجهایی که جز در میادین امتحانات و ابتلائات نمایان نمیشوند. و مدافعان حرم اهل بیت علیهمالسلام، نمونهای از این گنجهای بینظیر هستند. جوانان و نوجوانانی که نه دوران دفاع مقدس را درک کردند و نه امامشان را به چشم سر دیدند؛ اما در جان و روحشان شیفته شهدا و اهل بیت(ع) بودند. آنها گروهی از ذخایر الهی برای مبارزه با شقیترین نامردمان زمان بودند، جوانمردانی چون شهید محمدآرش احمدی که در دوران نوجوانی قدم در مسیری نهاد که میدانست شاید دیگر برگشتی ندارد؛ اما روح ایمانی که در وجودش دمیده شده بود، او را به این یقین رسانده بود که اگر برگشتی به دنیا ندارد، درمقابل دریچهای به عالم لایتناهی به رویش گشوده خواهد شد و او را به محبوب و معشوقش ازلی خواهد رساند....
ما نیز در پی رسالت خویش، به مشهدالرضا(ع) سفر کردیم تا ضمن زیارت امام رئوفمان، سیره این شهید بزرگوار را از زبان خواهرش بشنویم...
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
عزیزکرده مادر
اکرم احمدی هستم، خواهر شهید مدافع حرم محمدآرش احمدی از لشکر سرافراز و غیور فاطمیون، متولد مشهد و تابع افغانستان.ما چهار خواهر و یک برادر هستیم که محمدآرش فرزند آخر خانواده بود،تهتغاری خانواده و عزیز کرده مادر. بنده 11 سال از محمدآرش بزرگتر هستم.
ما پدرمان را در کوچکی از دست دادیم؛ لذا مادرم مجبور بود کار کند. او برایمان هم مادر بود و هم پدر.
عصای پیری یا شفیع آخرت
محمد که بزرگ شد در کنار تحصیل کار هم میکرد. ما در آن زمان در شرایط اقتصادی خوبی نبودیم؛ البته فقیر نبودیم، خانهای داشتیم و محمدآرش هم کار میکرد تا خرج خودش را دربیاورد و باری از روی دوش مادر بردارد. بعد از مدتی درس را رها کرد، سراغ خیاطی رفت و برای خودش استادی شده بود که خبرهایی به گوشمان رسید مبنی بر اینکه داعش به عراق حمله کرده و جنگ شده است. بعد هم خبر جنگ داعش در سوریه رسید. محمدآرش خیلی بیتابی میکرد که برای جنگ برود. ابتدا برای رفتن به عراق ثبتنام کرد. ۱۷ سالش بود، گفته بودند: تو باید به سن قانونی ۱۸ سال برسی تا بتوانی از ایران خارج شوی. به دفتر مرجع تقلیدش آقای سیستانی رفت، چون میدانست که ایشان حکم جهاد دادهاند، میخواست برای ثبتنام نامه بگیرد. گفته بودند: تو خیلی جوانی. برادرم اصرار کرده بود. از او پرسیده بودند: پدر داری؟ گفته بود: نه. من تنها پسر خانواده هستم. گفته بودند: جهاد برای تو مادرت است، حکم جهاد از تو برداشته میشود. در نهایت نتوانسته بود نامه بگیرد.
مدتی بعد، یک روز از خواب بیدار شد و گفت: مامان خوابمو برات تعریف کنم؟ مادرم گفت: شگون نداره، تعریف نکن. بعد از آن خواب، برادرم برای رفتن خیلی بیتابی میکرد، هرکجا برای ثبتنام میرفت میگفتند چون سن کمی داری، باید مادرت بیاید و رضایت بدهد. هر چه به مادرم میگفت، مادر اجازه نمیداد و میگفت: کجا میخواهی بروی، تو همینجا بمان، تو در روزهای پیری عصای دستم هستی.
یک روز برادرم از مادر پرسید: اگر یک روزی فوت کنی و حضرت زینب(س) از تو بپرسد که چرا نگذاشتی پسرت بیاید و از حرم من دفاع کند، چه میگویی؟ مادرم میگوید یک لحظه سکوت کردم، در دلم غوغایی شد که من به این پسر چه جوابی بدهم؟
همین موضوع باعث شد که مادرم راضی شود. او با پای خودش رفت و رضایتنامهاش را امضا کرد. در نهایت محمدآرش در تاریخ ۱۵ آبان ۹۴ برای نخستین بار به سوریه اعزام شد.
نیمی از وجودمان رفت...
لحظات خیلی سختی بود. آن روز از خانه من رفت. ساکش را بستم و او را از زیر قرآن رد کردم. راهی اش کردیم و وقتی محمدآرش داشت میرفت، گویا نیمی از وجود من و مادرم هم داشت میرفت. مسئله به این راحتی که الان بیان میکنم نبود. آن لحظه خیلی سخت گذشت، من هرگز موقع رفتن محمدگریه نکردم؛ اما بعد از رفتنش به گوشهای از خانه، دور از چشم همه رفتم و یک دل سیرگریه کردم؛ با خودم میگفتم: یعنی این رفتن محمد برگشتی دارد؟ آیا دیگر برادرم را نمیبینم؟! و خدا خواست محمد پنج بار به سوریه برود. این لیاقت نصیبش شد که نوکری بیبی جانم حضرت زینب
سلامالله علیها را بکند.
خانه خواهر، مأمن برادر
محمد گوشیاش را به منطقه نمیبرد و از تلفن آنجا تماس میگرفت. گاهی وقتها دیر زنگ میزد و گاهی هم زنگ نمیزد. ما نگران میشدیم؛ ولی به خودمان دلخوشی میدادیم که حالش خوب است، خطها مشکل دارد و نمیتواند تماس بگیرد.
وقتی از سوریه میآمد تماس میگرفت و میگفت: سلام آبجی خونهای؟ من میام پیشت. وقتی از سوریه میآمد خانه من در مشهد اولین جایی بود که میرفت. میگفت: لباسهایم را بیاور که دو سه روزی خانهات هستم. مادرم را خبر میکردم که چشمت روشن، پسرت میآید. مادرم هم میآمد و شب در خانه ما میماند به امید اینکه صبح پسرش را ببیند. لباسها و گوشیاش را میآوردم و برایش آماده میکردم. اکثر اوقات صبح زود میآمد. من از شب قبل برایش یک عالمه شکلات میخریدم که وقتی آمد روی سرش بریزم. دخترانم مثل پروانه دورش میچرخیدند و میگفتند: دایی جون بالاخره آمد. محمد اولین کاری که میکرد این بود که دست و پای مادرم را ببوسد. ۲۰ ساله شده بود، ولی قد قامت بلندی داشت، مادرم باید روی انگشتان پایش میایستاد تا بتواند محمد را ببوسد. بعد هم ما را در آغوش میگرفت؛ احساس خیلی خوبی بود.
گرهای که با بوسه بر پای مادر باز شد
آخرین اعزامش را هرگز فراموش نمیکنم؛ وقتی داشتم کولهپشتی اش را میبستم، همین طور با خودم صحبت میکردم و میگفتم: یعنی باز هم میآید؟! محمد مانند پسربچههایی که به اردو میروند، با ذوق وسایلش را میآورد تا در کولهاش بگذارم. در آخر قرآن را داد که در کولهاش بگذارم تا خدا نگهدارش باشد. آماده رفتن شده بود. مادرم زودتر از همه پایین رفته بود. وقتی خواستیم پایین برویم من و برادرم تنها بودیم. بچههایم پایین با سینی آب و قرآن منتظرش بودند. محمد گوشیاش را روشن کرد. در صفحه اول عکس خودش بود؛ پایین عکس نوشته بود: «پاسدار شهید محمدآرش احمدی». شوکه شدم. گفتم: محمد این چه عکسی است گفت: اینکلیپ را خودم ساختهام. وقتی شهید شدم آن را ببین. گفتم: آن را به من نشان دادی، ولی دیگر به مادر نشان نده که طاقت نمیآورد. گفت: حواسم هست، فقط به تو نشان دادم. گوشی را خاموش کرد و در خانه گذاشت. از پلهها که پایین میرفت، انگار تمام زندگیام جلوی چشمانم ورق میخورد. وقتی جلوی در ورودی ایستاد، بیاعتنا به کسانی که در خیابان بودند، خودش را روی پاهای مادرم انداخت. آنجا بود که احساس کردم شهادتش را از خدا خواسته است. صحنه خیلی قشنگی بود. وقتی گرهی دارید و باز نمیشود، خودتان را روی پاهای مادرتان بیندازید، گره باز میشود. محمد هم همان کار را کرد.... لحظه وداع مادر و پسر شد، مادرم مثل همیشه مانند ابر بهاریگریه میکرد. محمد گفت: مامانگریه نکن.
لحظه وداع من و محمد شد. بنده همیشه محکم بودم و با خودم میگفتم: محمد نبایدگریه من را ببیند، باید بداند که من قوی هستم. فراموش نمیکنم، خواستم صورتش را ببوسم که ناگهان صورتم به صورتش خورد. هنوز هم گرمی صورتش را احساس میکنم. گفتم: محمد داداش مواظب خودت باش. گفت: هرچی خدا بخواهد همان میشود آبجی. محمد رفت.
محرم بود که با من تماس گرفت. گفتم: میشود بیای ایران و مامان را به کربلا ببری؟ میدانی که من نمیتوانم او را ببرم.
مادرم تا آن زمان کربلا نرفته بود. گفت: من نمیتوانم بچهها را تنها بگذارم، باید بیشتر از دو ماه بمانم. ما در محرم و صفر میتوانیم بیشترین تلفات را از دشمن بگیریم.
چند روز بعد با من تماس گرفت و گفت: میشود اسم دخترت را بگذاری رقیه؟ گفتم: چرا؟ گفت: همینجوری، میشود بگذاری؟ گفتم: باشه داداش هرچی تو بگویی.
من فرزند دختری در راه داشتم و میدانستم که برادرم به حضرت رقیه(س) ارادت خاصی دارد.
یک شب تماس گرفت و گفت: آبجی احتمال دارد عملیاتی باشد؛ من باید بروم. من فکر نمیکردم که محمد را آنقدر زود از دست بدهم. ما تا حدود ۱۰:۳۰ شب با هم صحبت کردیم. بعد از آن شب، محمد دیگر تماس نگرفت....
تشییع گلها به جای شهید
خبر شهادت محمدآرش را شش ماه بعد، توسط بنیاد شهید به ما دادند. من خودم به دلیل پیگیریهایی که کردم خیلی بیتاب بودم. بیست روز از او خبری نداشتیم، میگفتیم شاید خطها مشکل دارد. قبلا هم پیش آمده بود که ۲۰ روز تماس نگرفته باشد. اما بعد از ۲۰ روز خیلی نگران شدیم. گوشی محمد را روشن کردم و با تکتک شمارههایش تماس گرفتم. خیلیها انکار کردند که او را میشناسند و بعضیها میگفتند: ما از محمدآرش خبری نداریم. بعضی از دوستانش گفتند: ما از سوریه پیگیری میکنیم و خبر میدهیم. یکی از آنها بعد از چند روز تماس گرفت و با زبان بیزبانی گفت که آرش شهید شده است. من نمیخواستم باور کنم، تا اینکه بعد از مدتی که پیگیری کردیم، دوستانش خبر قطعی شهادتش را به ما دادند. در این مدت به مادرم گفتیم محمد در جایی است که تلفن در دسترسشان نیست. او در این مدت از شهادت محمد خبر نداشت؛ ولی بیتاب بود و این مسئله را حس کرده بود. بالاخره بعد از شش ماه، از طریق بنیادشهید خبردار شد. آنها گفتند: پسر شما شهید شده و مفقودالجسد است. مزار نمادینی در بلوک ۱۵ بهشتالرضا به ما دادند و گفتند: ما گلها را تشییع میکنیم، شما هم به آنجا بیایید.
بازگشت پیکر، 5 سال پس از شهادت
محمدآرش در ۶ خرداد سال 1375، مصادف با ۸ محرم در مشهدالرضا به دنیا آمد.۱۵ آبان ۹۴ نخستین اعزامش به سوریه بود. در تاریخ ۲۷ مهر 1395، مصادف با ۱۷ محرم، در منطقه عملیاتی العماره به دست گروهک تروریستی جبهه النصره به درجه رفیع شهادت نائل شد.
پیکر محمد و دوستانش حدود ۵ سال در منطقه دشمن بود. بعد از پنج سال، در محرم تفحص شد و در اربعین۱۴۰۰ در بلوک بهشتالرضا، به همراه جاماندگان اربعین حسینی به خاک سپرده شد.
محمدآرش شر و شیطان
در جبهه نماز شب میخواند!
وقتی همرزمانش میآیند و میگویند: محمدآرش نماز شب میخواند، یا زیارت عاشورا را به چه قشنگی میخواند، من میخندم و میگویم اینها اشتباه میکنند، شاید او محمدآرش نبوده است.
میگویند مطمئن هستیم که آرش بوده. میگویم ما در اینجا به زحمت محمدآرش را برای نماز صبح بیدار میکردیم، چطور در آنجا نماز شب میخواند؟!
ما میدیدیم که محمد هر بار که سوریه میرود و برمیگردد، از نظر روحی خیلی تغییر میکند، او روز به روز بزرگتر میشد. خیلی پسر خوبی بود؛ ولی بعد از رفتنش خوبتر و عزیزتر شد. با خودم میگفتم خدایا این همان محمدآرش سه چهار ماه پیش نیست که میخواست سوریه برود، چقدر تغییر کرده. من فکر میکردم اولین تیری که از کنارش رد شود میترسد و دیگر پایش را در خاک سوریه نمیگذارد، الان هم تحت تاثیر جو قرار گرفته.
وقتی میخواست به سوریه برود، من خیلی راضی بودم و سعی میکردم مادر را هم راضی کنم. به آرش میگفتم: تو هرکاری کنی من همراهت هستم. وقتی گفت مادر راضی شده، خیلی خوشحال شدم. خیلی برادرم را دوست داشتم، عاشقش بودم و میدانستم که شاید این رفتن برگشتی نداشته باشد؛ ولی وقتی رفت، برای من درسها داشت، هرباری که برمیگشت از او درسها میگرفتم و میگفتم خدایا شکرت که محمد برادر من است و اینهمه آقا شده.
یک روز که نماز میخواند، پشت سرش بودم. نمازم که تمام شد، فقط نگاهش کردم. در دل گفتم خدایا چه برادر خوبی دارم، چقدر خوب نماز میخواند، دیگر اجازه نمیدهم به سوریه برود، چون دیگر برنمیگردد. او برادری بود که هرکسی آرزویش را داشت. اما به خودم نهیب میزدم که نکند یک وقت مانع رفتنش شوی؟!
چرا پرنده بیگناه را زدم؟
وقتی از سوریه آمد گفت: آبجی میخوام مطلبی را بگویم. در منطقه در حال دیدهبانی بودم که دیدم بوتهای تکان میخورد، من مامور بودم و حکم تیر داشتم. گفته بودند هیچ جنبندهای نباید تکان بخورد. با خودم گفتم خدایا برای چه این بوته تکان میخورد. به سوی بوته شلیک کردم. هوا که روشن شد رفتم ببینم که دیشب چه چیزی را زده ام، اگر دشمن بوده گزارش دهم، دیدم که یک پرنده آنجا افتاده، حالم خیلی بد شد؛ میگفت: من پرنده بیگناه را زدم. خیلی ناراحت بود. به دفتر آیتالله سیستانی مراجعه و موضوع را مطرح کرده بود. آنها گفته بودند: چون منطقه جنگی بوده و دستور فرمانده را داشتید، مشکلی نیست. اگر خیلی درگیر هستی، ردمظالم بده، انشاالله که خیر است؛ ولی از نظر شرعی اشتباهی نکردی.
برای من خیلی جالب بود که این موضوع برایش مسئله شده است؛ در حالی که این اتفاق امری عادی بود و برای دوستانش هم پیش آمده بود.
وقتی میدیدم که محمدآرش چقدر تغییر کرده با خودم میگفتم اون محمدآرشی که من دستش را میگرفتم و راه رفتن یادش میدادم، الان دست من را گرفته و راه رفتن یادم میدهد. خیلی برایم جالب بود که محمدآرشی که از نظر سنی خیلی از من کوچکتر است، دارد به من زندگی کردن میآموزد و راه و چاه را به من نشان میدهد. هنوز هم وقتی به مشکلی برمیخورم به شهدا و برادرم متوسل میشوم و جوابم را به قشنگترین حالت میگیرم. گاهی در خواب و رویا محمدآرش را میبینم، اما احساس نمیکنم که خواب دیده ام، احساس میکنم که واقعیت داشته، احساس میکنم که کنارم نشسته و من را نگاه میکند؛ خیلی حس خوب و قشنگی است. و اگر محمدآرش در واقعیت با آن قد و قامت بیاید شوکه میشوم، نگاهش میکنم، او را در آغوش میگیرم و بو میکنم و میگویم: داداش خیلی دوستت دارم، بیمعرفت رفتی یادی از خواهر نمیکنی؟ با دوستانت در بهشت کیف میکنی و نمیگویی که ما روی زمین چشم به راهت هستیم؟!
آرزوی دیدار یار
تا بهحال دیداری با آقا نداشتیم این افتخار نصیب ما نشده است انشاءالله به برکت خون شهدا این دیدار برای ما مهیا شود.
آنقدر آقا بزرگوار هستند که اگر ایشان را ببینم، نمیتوانم کلامی را به زبان بیاورم، فقط میخواهم ایشان را نگاه کنم، فقط دوست دارم ایشان صحبت کنند و من نگاهشان کنم، شاید فقط بتوانم بگویم سلام آقا خیلی خوشحالم که شما را میبینم.
چهره زیبای اسلام
هدف برادرم از رفتن به سوریه دفاع از مظلومیت اهل بیت(ع) بود. او میخواست به همه بفهماند مسلمان آن چیزی نیست که اینها(تکفیریها) به دنیا نشان میدهند، مسلمان ما هستیم که مقابل آنها میایستیم و اجازه نمیدهیم این جنایتها را به پای اسلام بنویسند. هدف او نشان دادن وجهه زیبای اسلام بود، این که اسلام زیباست.
سَری که برای رضای خدا جدا میشود درد ندارد
محمد همان خوابی را که قبل از رفتنش به سوریه دیده بود، برای همرزمش تعریف کرده بود و گفته بود مادرم اجازه نداد برایش تعریف کنم، آن را برای تو تعریف میکنم؛ ولی تا وقتی زندهام برای کسی تعریف نکن، وقتی لیاقت نصیبم شد و شهید شدم، فقط و فقط آن را به مادرم بگو. خواب دیدم که در منطقه عملیاتی هستیم و فرمانده میگوید برگردید. همه داشتیم برمیگشتیم که تیری به پای من خورد. به هرکسی میگفتم کمکم کن، نمیتوانم راه بروم، اعتنا نمیکرد، گفتم من تنها پسر مادرم هستم، من را بکشید عقب؛ اما انگار کسی مرا نمیدید. یکی از دوستانم از کنارم رد شد، محکم پایش را گرفتم و گفتم: کمکم کن،من یکی یکدانه مادرم هستم، تو را به خدا نگذار دست دشمن بیفتم. دوستم گفت: من نمیتوانم کمکت کنم، برو پشت بوتهها پنهان شو، غروب که دشمن رفت، خودم میآیم و نجاتت میدهم.
گفتم: منو بِکِش و با خودت ببر. گفت: اگر تو را ببرم هردویمان کشته میشویم، قول میدهم بیایم و نجاتت دهم. همه رفتند و هیچکس نماند. یک دفعه دیدم که سایهای به من نزدیک میشود، دشمن بود، خوشحال بود که زخمی هستم. روی سینهام نشست. چاقو را برداشت و زیرگلویم گذاشت. داد میزدم مامان کمکم کن، ماماااان به دادم برس، رفیقها کمکم کنید. اما هیچکس کمک نکرد. یک دفعه اسمی به ذهنم رسید؛ داد زدم یاحسین. یکدفعه دیدم آقایی بالای سرم نشسته. گفتم: شما چه کسی هستید؟! فرمود: من حسینم که صدایم کردی. گفتم: آقا دشمن میخواهد سرم را جدا کند، من جوانم و طاقت ندارم. فرمود: نترس جوان درد ندارد. گفتم: آقا من طاقت ندارم. فرمود: نترس درد ندارد، منِ حسین که سرم را در روز عاشورا جدا کردند، درد داشت؟ وقتی بدنم را تکه تکه کردند، درد داشت؟! سری که برای رضای خدا جدا میشود درد ندارد. بعد محمد از خواب بیدار میشود.
بعد از آن خواب محمدآرش مصمم میشود که به جبهه برود. او در محرم به دنیا آمد، در محرم شهید شد، در محرم تفحص شد و در اربعین به خاک سپرده شد. نام نمادین محمد در سوریه کربلا بود،کربلا نرفته بود ولی کربلا یا آقای شهید صدایش میکردند. او ارادت خاصی به حضرت رقیه داشت. زمانی که کولهپشتی محمد آمد، سربند یارقیه در آن بود. آن را به فال نیک گرفتم که محمد فدایی حضرت زینب شد.
شهدا زندگی و مرگشان را مدیریت کردند
این جوانها این راه را انتخاب کردند و رفتند. محمدآرش هم میتوانست زندگی کند، شاد باشد، برای خودش و آیندهاش برنامهها داشته باشد؛ اما همه را گذاشت و گذشت. شهدا مدیریت خیلی خوبی دارند؛ هم زندگیشان را خوب مدیریت میکنند و هم مرگشان را. آنها مرگ تاجرانه را برای خود انتخاب کردند. میخواهم بگویم بیایید با هم پیرو خوبی برای آنها باشیم، عهد ببندیم که دل امام زمانمان را شاد کنیم و قدم هرچند کوچکی برای ترویج راه آنها برداریم.
شرمندهام که با «سَر» برگشتی!
محمدآرش علیاکبروار رفت و علیاصغروار برگشت. وقتی پیکر را نشان دادند، آن را در آغوش گرفتم و اولین چیزی که بر روی سینهام احساس کردم، سَر محمد بود. آن لحظه از حضرت زینب خیلی شرم کردم و خجالت کشیدم. باخودم گفتم: من چطو رویم میشود به حضرت زینب (س) بگویم که تو با سَر برگشتی؟ این شرط عاشقی نیست محمد، برادر حضرت زینب سَر نداشت؛ تو سَر داری محمد؟! آن لحظه که سَرش در آغوشم بود، یاد کودکیهایمان افتادم که در قنداق سفید بود و او را در آغوش گرفته بودم. پیکرش سبک بود، مانند روزهای اول تولد، خیلی حس خوبی بود که دوباره میتوانستم برادرم را ببینم و در آغوش بگیرم؛ ولی اینکه با سَرآمدی محمد، من را شرمنده
حضرت زینب کردی.
ذخیرهای برای شهادت
خاطرهای از محمدآرش دارم. بنده در دوران ابتدایی مدرسه بودم، خانهای داشتیم که پذیرایی داشت. همانجا روی چراغی آشپزی میکردیم، مادرم مجبور بود کار کند. خواهر بزرگم مدرسه میرفت. محمدآرش شش ماهه بود و ما نگهش میداشتیم تا خواهربزرگترم از مدرسه بیاید و او را تحویل دهیم. من کنار پنجره داشتم مشقهایم را مینوشتم. خواهرم آمد محمد را که در قنداق سفید بود، کنار چراغ گذاشت و رفت، اما خیلی سریع برگشت و محمدآرش را برداشت و برد. برداشتن محمد همانا و دویدن خواهر کوچکم به سمت چراغ همان؛ چراغ دقیقا همان جایی که محمدآرش خوابیده بود افتاد. خانه آتش گرفت، ما هم چند تا بچه بودیم. تنها فکری که به ذهنمان رسید، این بود که بچه را بغل کرده و فرار کنیم. همسایهها را باخبر کردیم که خانه آتش گرفته، آنها آمدند و آتش را خاموش کردند. آن روز بلای بزرگی از ما دور شد. میگویند خدا بعضیها را برای روزهای خاص ذخیره میکند، گویا حضرت زینب(س) محمدآرش را ذخیره کرده بود که برای دفاع از حریمش برود. اینگونه بود که محمدآرش بزرگ شد و برای دفاع از اهل بیت رفت و در این راه جانش را از دست داد؛ چه جان دادنی! خدا خواست که مرگش به شهادت ختم شود، چه مرگی با ارزشتر از این، چه مرگی تاجرانهتر از شهادت؟!
وصیتنامه شهید
محمدآرش وصیت نامهای داشت که بیشتر شبیه به دلنوشته است. چندبار مصاحبههایی از او صورت گرفته که در اینترنت موجود است. در این مصاحبهها دوستانش را وصیت کرده است. در ادامه چند جمله زیبا از وصیتنامه شهید را برایتان میخوانم:
راه جهاد را با درک ایمان انتخاب کردم.
شهید عاشقی است که به عالم معنا پرواز میکند و به درگاه حق میرود و خود را شاهدی جاودانه میکند.
ای امت حزبالله! دل را به عشق الهی و معرفت وکمال پر کنید.
افرادی مفید به احکام اسلامی باشید و در عمل به احکام الهی پیشقدمتر از دیگران باشید.
خاطرهای از فرمانده
خاطره حاج حیدر، یکی از فرماندهان شهیدمدافع حرم محمدآرش احمدی را میخوانید:
آرش بچه پرکاری بود. آذر سال 94 در ریف جنوبی حلب، در کنار خانطومان، در روستای قلعجیه که خط مقدم جبهه مقاومت بود، خط را تحویل گرفتیم. فاصله ما با دشمن 600 متر بیشتر نبود. خط بسیار حساس و استراتژیک بود. سمت راست ما شهر خانطومان، محل تجمع مسلحین و تکفیریها و چپ ما روستای زیتان قرار داشت. بیشتر روستای زیتان دست تکفیریها و مسلحین بود و عملا مابین این دو روستا، قرار داشتیم. هرشب به ما حمله میکردند که خط را بشکنند و روستا را از ما بگیرند.
بنده سعی میکردم آرش و چند نفر دیگر از بچههای فاطمیون، که کمسن و سال بودند، در درگیریها نباشند و از آنها برای کارهای تدارکات استفاده شود؛ ولی بعضی از مواقع فشار دشمن که زیاد و نگهداری خط برای ما مشکل میشد، مجبور بودیم از همه بچهها استفاده کنیم.
آرش به خاطر علاقهای که داشت کار دیدهبانی را تحویل گرفت. او بسیار پرکار بود. به او یاد داده بودم که هر وقت دشمن تحرک داشت با بیسیم به من اطلاع بدهد.
دیگر کار شبانهروزی آرش شروع شد؛ نه خواب داشت، نه خوراک. جای همه بچهها دیدهبانی میکرد و هر تحرکی از دشمن را به من اطلاع میداد.
یک شب که مسلحین حمله کردند، کار در روستا خیلی گره خورده بود، هر لحظه ممکن بود خط بشکند و خدا میداند که پس از آن، چه اتفاقی میافتاد؛ شاید خیلیها شهید میشدند. به هر حال بچهها تا صبح جنگیدند و هجوم دشمن دفع شد. صبح به محل دیدهبانی رفتم تا خودم خط دشمن را ببینم. آرش پشت دوربین بود، به او گفتم: تو از دیشب تا حالا نخوابیدی، برو بخواب، من هستم، خسته شدی، خدا خیرت بدهد. گفت: حاج حیدر خسته نیستم، خوشحالم که گزارش خوبی به شما دادم. شما حالا اجازه بده من دوربین بکشم، بچهها از دیشب تا به حال خیلی خسته شدهاند، بعضیها هم زخمی شده و در حال استراحت هستند.
بوسیدمش و کنارش نشستم و تا ظهر با هم دوربین کشیدیم...
شرح شهادت
شرح شهادت شهید احمدی، از زبان سید محمد سجادی فرماندهی یگان ویژه ثارالله لشکر فاطمیون را میخوانید:
صحبت از فتنه قرن است، زمانی که استکبار و صهیونیسم نسخه خطرناکی برای اسلام و مسلمین پیچیده بود. در این میان دیدهبان انقلاب، رهبر فرزانه و فرزندان اسلام در سپاه قدس که وظیفه حراست و حمایت از مظلومین عالم و منطقه را دارند، به موقع دست به کار شدند و خط دفاعی را در نزدیکترین کانونهای فتنه، یعنی سرزمینهای شامات، تشکیل دادند.
و در این میان ستارگانی از جامعه، ندای رهبرشان را لبیک گفته و با بصیرت عباسی، بهسوی جبههها شتافتند.
شهید محمدآرش احمدی یکی از همین ستارگان بود که در قالب نیروهای لشکر فاطمیون اعزام شد.
بنده سال 1395 فرماندهی یگان ویژه ثارالله، از لشکر فاطمیون را در حلب برعهده داشتم.
در جریان سازماندهی و آمادگی رزم، شهید احمدی را فردی مصمم و فعال در برنامهها یافتم.
حضور معنوی و خیرخواهانه ایشان در جمع باعث شد که با ایشان بهصورت مستقیم گفتوگویی داشته باشم؛ لذا دریافتم که در زمینه تکتیراندازی و رزم مهارتهای خوبی دارد.
پیشنهاد کردم به عنوان مسئول آموزش قناصه و دسته ویژه، دست به کار شود. او حدود یک ماه شروع به آموزش کرده و ۱۵ نفر را برای ماموریت آماده کرد. پایگاه اصلی یگان ویژه ثارالله حدود ۶ کیلومتر دورتر از خطوطی بود که بخشی از نیروهای یگان در آن حضور داشتند.
با توجه به مسئولیت آموزشی شهید، وی عملا مسئولیتی در خط اول نداشت. تا اینکه یک روز که در پایگاه اصلی مشغول خواندن نماز مغرب و عشا بودیم، صدای بیسیم مسئول محور را شنیدم که اعلام کرد درگیر شدهاند و نیاز به کمک دارند. بنده سریع آماده و سوار ماشین شدم. اولین نفراتی که به من ملحق شدند محمدآرش و سه نفر دیگر از رزمندگان بودند؛ بدون اینکه به آنها چیزی بگویم! با سرعت خود را به تلالعماره رساندم. سنگرهایی که در میان درختان زیتون، بین تل زرد، ارتفاع رهبه و ارتفاعات مشرف به شهرک قراصی قرار داشت، در اختیار مسلحین بود و سنگرهای ما پایین دست بود. مسئول محور و فرمانده گروهان ما که در خط بودند، ارتفاع تل زرد را گرفته بودند که با تثبیت آن، مقدمه آزادی خانطومان و اطراف فراهم میشد. بعد از تصرف تل زرد، مسلحین از سمت ارتفاع رهبه و شهر قراصی نیروی کمکی طلبیده و آتش خیلی سنگینی روی بچهها ریخته بودند.
رزمندگان همزمان با غرش رعدوبرق و باران سنگین، زیر آتش سنگین دشمن، با صدای بلند جملات حماسی و لبیک یاحسین و الله اکبر را فریاد میزدند؛ به نحوی که بلندی صدای آنها به شعاع دو سه کیلومتری میرسید.
شب عجیبی بود؛ باوجود طوفان، باران، صدای رعدوبرق و غرش خمپارهها و توپهای ۲۳، انفجارات و تیربارها، مقاومت جانانه بچهها، هجوم سنگین دشمن را دفع کرد. بنا به دستور، تل زرد را ترک کرده و در خطوط و سنگرهای اصلی مستقر شدیم.
بعد از حدود سه ساعت مقاومت و حجم زیاد آتش دشمن، ۳ نفر از بهترین عزیزانمان از جمله شهید احمدی بر اثر اصابت گلوله در روی تل زرد شهید شده و چهار نفر دیگر هم مجروح شدند.
متاسفانه به خاطر تاریکی و حجم سنگین آتش دشمن، فرصت اینکه مجروحین و شهدا را منتقل کنند نبود. تا اینکه بعد از آزادی حلب و مناطق مورد نظر، پیکرهای شهدا در طی تفحصی پیدا شد.