همیشــه هســـتی
نادیا درخشانفرد
خندههای پسرم سکوت خانه را شکست. شوخطبعی و خندهروییاش به دایی محرابش رفته. همیشه وقتی از مرخصی برمیگشت، خانه از وجودش رنگی دیگر میگرفت. هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسد که آن چهره معصوم را با کلی خاطره در قاب عکس دلتنگیها، روی دیوار ببینم. هیاهوی بازیهایمان روزی که با خواهرها به خانهاش میرفتیم، یا شوق و ذوقمان وقتی برای کمک به پدر میرفت روستا و از آنجا برایمان شیر و پنیر میآورد را هنوز حس میکنم. با همین خاطرات خو گرفتم. پسرم که خوابید، برای وضو به حیاط رفتم. صدای آب، تابش نور خورشید وسط حوض و آن نسیم دلانگیز بغضم را فروکشید. انگار همین دیروز بود که در گرمای تابستان با خواهرها دور تا دور حیاط میدویدیم و با محراب آببازی میکردیم. مشتی آب به صورتم زدم، در گوشم گفت: «نماز اول وقت یادت نره خواهر، با آرامش و قرائت. خودت میدونی چی میگم!»
پشت کردم به حیاط و تصاویری که از شادیهایمان میگفت و به اتاق برگشتم. چادر گلدار به سرانداختم، سجاده را پهن کردم و رو به قبله ایستادم. محراب همهچیزش خاص بود؛ حتی نماز خواندنش. وقت اذان که میشد، همه را جمع میکرد و میگفت: «بدویین نماز بخونین، نذارین شیطون خوشحال بشه، بدویین که بعدش باید به مامان و بابا کمک کنیم.»
طوری دقیق نماز میخواند که حس و حالی عجیب به ما میداد. همیشه هم پیشنماز میشد و من مکبر. بعد از نماز باخدا حرف میزد، هیچوقت نفهمیدم چه میگفت؛ اما هر چه بود او را خیلی بالیاقت کرد. یکبار مادرم با دیدنش خیسی اشکهایش را پاک کرد. ازش پرسیدم: «مامان جان! چرا گریه میکنی؟»
-هیچی مادر این اشک شوقه که میبینم بچههام، خصوصاً محرابم اینقدر دلنشین نماز میخونه و دعا میکنه، شاید هم به خاطره... نمیدونم خدا عالمه...
خیلی اصرار کردم تا ادامه حرفش را بگوید؛ اما چیزی نگفت. نمازم که تمام شد، حمد و قل هو الله برای محراب خواندم. حالا وقت نخ و سوزن بود و مشغلة هر روزهام! صندوقچه را باز کردم و چرخخیاطی را بیرون آوردم. سوزن را با دقتی خاص نخ کردم و مشغول کوک زدن لباس مشتری شدم. زیر لب خواندم: «ای داداش کجایی تو... کجایی تا ببینی چرخ و سوزن و نخ رو، خواهر خوابآلوده حال و خیاط رو.» حس کردم کسی از دیوار حیاط به داخل خانه پرید. سر چرخاندم و لبخند زدم. همیشه همینطور من را از خواب بیدار میکرد؛ همینطور بیهوا و پر سروصدا...
- آبجی! چقدر میخوابی؟ای تنبل، الآن میرم کاسه آب میآرم و میریزم رو سرت. بلند شو یه کاری کن... اینقدر تا لنگ ظهر نخواب.
تا مدتی به حرفش نمیکردم، آنقدر سر خوابیدن زیادی اذیتم کرد تا مغازهای گرفتم و کارگاه خیاطی راهانداختم. گاهی به کارگاه سر میزد و از اینکه به کاری مشغول شدم، خوشحال بود.
- نه بابا میبینم فعال شدی. شیرینی ما رو هم باید بدیهااا. حقا که خواهر هنرمند خودمی. ماشاالله... ماشاالله...
ذوق کردم.
-آخر کار خودتو کردی داداش، قول میدم شیرینی هم بدم.
خیاطیام تمام شد. لباس مشتری را تا زدم و توی نایلون گذاشتم. هیچوقت فکر نمیکردم، شیرینیای را که به محراب قول دادم، نتوانم بدهم. دوباره به سراغ صندوق رفتم و چشمم به لباسهایش افتاد. لباسهایی که وقتی به خانهام میآمد، میپوشید. با دستهایی لرزان پیراهنش را برداشتم. چشمهایم را بستم و بهصورت نزدیک کردم. عطر تنش هنوز روی لباسهایش مانده بود. یاد آخرین باری که دیدمش افتادم، لعنت به این آخرین بارها... جمعهشب بود که زنگ زد به ما. چون تابستان بود اکثراً روستا بودیم؛ با من و خواهرها و پدر و مادر کلی صحبت کرد. نصیحتهایی که این بار فرق داشتند و مراقب خودتون باشیدهایی که محکمتر و جدیتر از قبل بودند! یکلحظه دلم ریخت. به مادر قول داده بود که شنبه میآید روستا تا در کارهای کشاورزی کمکحال پدر باشد؛ اما... انشاءالله گفتن همراه با هرچه خدا بخواهد گفتنش حالی دیگر داشت! همسرش آخرین نفری بود که گوشی را گرفت و به اتاق رفت. دو سالی میشد که با یک دختر خیلی خوب، به انتخاب خودش از دانشگاه آشنا شده و ازدواجکرده بود. شاهد شوخی و خندههایشان بودیم و دلمان غنج میرفت از رفتار خوشی که باهم داشتند. محراب از پشت تلفن میگفت: «به اون آبجیهای مزاحم بگو میخوام دو کلوم با خانومم حرف بزنم، از دست اینا... بذار اومدم حسابی قلقلکشون میدم.» همگی خندیدیم و رفتیم توی آشپزخانه تا با کمک هم نانروغنی درست کنیم. مادر وارد آشپزخانه شد و گفت: «برای محراب هم نگه دارینها، از این نونا خیلی دوست داره، فردا که اومد بهش بدین...»
امان از فردا و فرداهای بعدش... کاش هیچوقت فردای آن روز نمیرسید. همان شبِ سی تیرماه، درگیری شده بود... خبر شهادتش در مقابل گروهک ضدانقلاب که آمد، هیچکس باور نمیکرد...
دیگر کجا میتوانستیم آن خنده و شوخیها و صمیمیت را پیدا کنیم؟ سر مزارش که بودیم، دور مادر جمع شدیم و توی حال خودمان اشک میریختیم. با صدای مادر به خود آمدیم.
- اون روز درمورد نماز خوندن و دعا کردن محراب با امامجمعه قم حرف زدم. ایشون گفتن پسرتون ارتباط نزدیکی باخدا داره و حتماً شهید میشه، خبر شهادتش رو حتماً بهم بدین...
چشمهایم را باز کردم. پیراهن محراب از اشکهایم خیس شده بود. سریع آن را تا زدم و توی صندوق گذاشتم. با هقهقگریههای پسرم، اشکهایم را پاک کردم و به سراغش رفتم؛ اما بهجایگریه احساس کردم محراب است که میخندد. چهرهاش را در صورت پسرم دیدم. با تعجب چند بار چشمانم را باز و بسته کردم. با همان لبخند همیشگی گفت: «شوخطبعی پسرت هم به خودم رفته خواهر...»
زیر لب گفتم: «می دونم که همیشه هستی...»
بر اساس خاطره شهید امنیت محراب عبدی (ولادت: 1368/6/18، روستای قزلجهکند شهرستان قروه. شهادت:1397/4/30
روستای دری، شهرستان مریوان)
راوی: لیلا عبدی، خواهر شهید