سهم شهید؛ شهد شهادت (نگاه)
مهدی جبرائیلی تبریزی
1- در زمان رسول خدا، خلیفه دوم از حسب و نسب سلمان فارسی پرسید. سلمان گفت: «من سلمان بن عبدالله(فرزند بنده خدا) هستم. گمراه بودم؛ خداوند به وسیله محمد، هدایتم کرد. تهیدست بودم؛ خداوند به دست او بینیازم کرد. برده بودم؛ خداوند به وسیله محمد، آزادم کرد. این است حسب و نسب من».
سلمان در راه اسلام از هر چه که داشت، گذاشت و گذشت. چه جانفشانیها کرد. تسلیم بود در برابر خدا و رسول و ولی.
و اینگونه بود که پیامبر ’ فرمود: بهشت مشتاق سه نفر است؛ علی، عمار و سلمان.
علی علیهالسلام او را دریایی بیانتها و دارای علم اولین و آخرین و از جمله اهلبیت و همانند لقمان حکیم خواند. این مزد سلمان بود. اما هیچ زمانی او خود مزدخواهی و سهمخواهی نکرد. خود را مدیون اسلام میدانست.
2- ابوذر غفاری در شام به کارهای معاویه اعتراض میکرد. او زندانی شد، جلای وطن شد و غریبانه در غربت جان داد. اما شکم خود را از آتش پر نکرد. آتش سهمخواهی یا همان دنیا.
روزی معاویه، ۳۰۰ دینار برایش فرستاد. حقالسکوت بود. ابوذر زبان آتشین داشت و به دستدرازی و دستاندازی ناپاکان میخروشید. ابوذر به آورنده پول گفت: اگر این سهم امسال من از بیتالمال است که تاکنون ندادهاید، میپذیرم ولی اگر پاداش است نیازی بدان ندارم و آن را پس فرستاد. آری او خوب حقیقت را دیده بود. آن سکهها قیمت بخسی بود که برای خرید یوسف ایمان و ولایتش آورده بودند.
ابوذر حتی سهم خود را هم تا آن لحظه از بیتالمال نگرفته بود، یعنی نداده بودند؛ به جرم انقلابی بودن و با علی علیهالسلام بودن. اما دم فرو بسته بود.
اما در برگی دیگر از همان تاریخ؛ سقیفه، صفین، نهروان و جمل و اهلشان، خون به پا کردند. سهمخواهی از اسلام؛ یکی سهم خلافت، آن یکی بصره وآن دگر کوفه و....
3- همسر شهید ستار ابراهیمی راوی کتاب «دختر شینا» در خاطرات خود نقل میکند که روزی از جبهه با ماشین سپاه آمده بود خانه. یک عدد تن ماهی در داشبورد ماشین بود که در جبهه به او داده بودند، پسرم رفت آن را برداشت. شهید زود آن را از دست پسرم گرفت. گفتم مگر سهم خودت نیست؟ گفت؛ «چرا. اما آن را داده بودند در جبهه بخورم و از کشور دفاع کنم...».
این قدر عجیب. البته برای ما.
4- شهید سید حمید جبل عاملى که اهل اصفهان بود، دوستش رضا را مورد خطاب قرار داد و گفت: آقا رضا! میاى پوتینهایمان را با هم عوض کنیم؟ رضا به او گفت: حمیدجان! انبار، پوتین تمام کرد، قراره هفته بعد به ما پوتین بدهند، من پوتینم پاره و فرسوده شده، مىخواى فداکارى کنى؟ سیدحمید گفت: نه بحث فداکارى نیست، من قراره برم شلمچه، و شما قراره فعلا اینجا بمونید. دلم مى خواد این پوتین نو خودم رو بدم به شما و شما پوتین کهنهات رو بدى به من. رضا پرسید: آخه براى چى؟ سیدحمید جواب داد: رضا جان! دلم نمىخواد با این پوتین نو که تازه از انبار گرفتم برم روى مین، دوست دارم با همین پوتین کهنه شما شهید بشم. این پوتین نو مىتونه تا مدتها برای پاى یه رزمنده کار بده.
5- شهید صیادشیرازی بعد از اینکه دوستانش به او قطعه زمینی هدیه میدهند، نامهای به رئیسبنیاد شهید مینویسد: «اکنون در وضعیتی قرار دارم که احساس میکنم به ازای رسیدن به مسکن بهای گرانی را میپردازم و آن ثمره همه مجاهدتهای فیسبیلالله است که إن شاءالله خداوند آن را تایید کند. قلبم رضایت نمیدهد چنین شود. تکه زمین را تحویل میدهم».
ستاد مشترک ارتش به او حواله حج داد. قبول نکرد با پول ستاد برود. پیکانش رو فروخت. خرج مکهاش کرد.
6- شهید «سید روحالله عجمیان» از بسیجیان کمالشهر کرج بود که در اغتشاشات، مورد حملات وحشیانه آشوبگران قرار گرفت و به شهادت رسید.
در مستندی که از سیما پخش شد. پدر و خواهرش گفتند آنچه را که دل سنگ را آب میکرد. راقم این سطور خود مصیبتزده است. مصیبت از دست دادن فرزند و همسر. هر دو تا را در راه تبلیغ دین از دست دادم(این سطور با اشک چشمی که از جان آتش گرفته جریان میگیرد، نوشته میشوند). اما وقتی این مستند را دیدم دوباره داغم تازه شد.
پدرش خود زمانی از مدافعان این آب و خاک بوده در برابر حرامیان بعثی که دنیایی هوایشان را داشت.
اما هیچ از آن دوران برای خود نخواسته و نبسته. کارگر فصلی است. شهادت نان حلال لازم دارد، حلال. دستان پینه بسته و محاسن زیبایش گویای همه چیز است.
خواهر سید روحالله گفت که ما چیزی برای انقلاب ندادیم هنوز. او گفت: خواهران و برادران دیگرمان هم هستند که لازم باشد برای انقلاب، خون خرج میکنند. بله. گفت وچه زیبا گفت که انقلاب نیاز به اینها دارد. اما ما چیزی از انقلاب نمیخواهیم. گفت: ما از انقلاب سهممان را گرفتهایم؛ این که سایه رهبرمان بر سرماست. او این را با تمام خلوص و اخلاص گفت. کدامین مکتب این انسان را در خود پرورانده است؟ انسانی که همه دنیایش را برای آرمانش هزینه کند، دنیا در برابر دیدگانشان هیچ است و پوچ.
7- آری بهشت را به بها میدهند نه بهانه. و شهادت را هم به بهاء میدهند. شهادت یک اتفاق نیست، یک انتخاب است. انتخاب خدا بندگان خاص خود را. پاداشش هم «عند ربهم یرزقون» است. همانی که خدا گفته ما نمیتوانیم آن را با این مشاعر خاکی و زمینی درک کنیم. مقامی عرشی است که فرشیان را نسزد. هرچند شهیدان از همین و در همین فرش، عرشی شدند. اینها را اگر ددمنشان روی زمین کشاندند و بدن پاکشان را تکهتکه کردند، اما فرشتگان جانشان را تا ملکوت مشایعت کردند.
خود را به ارزن دنیای دنیّ ارزانی نکردند. خریدارشان خدا بود: «إِنَّ اللَّهَ اشتَرى مِنَ المُؤمِنينَ أَنفُسَهُم وَأَموالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ يُقاتِلونَ في سَبيلِ اللَّهِ فَيَقتُلونَ وَيُقتَلونَ وَعدًا عَلَيهِ حَقًّا فِي التَّوراهًِْ وَالإِنجيلِ وَالقُرآنِ وَمَن أَوفى بِعَهدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاستَبشِروا بِبَيعِكُمُ الَّذي بايَعتُم بِهِ وَذلِكَ هُوَ الفَوزُ العَظيمُ»(توبه / ۱۱۱).
(خداوند از مؤمنان، جانها و اموالشان را خریداری کرده، که (در برابرش) بهشت برای آنان باشد؛ (به اینگونه که) در راه خدا پیکار میکنند، میکشند و کشته میشوند؛ این وعده حقّی است بر او، که در تورات و انجیل و قرآن ذکر فرموده؛ و چه کسی از خدا به عهدش وفادارتر است؟! اکنون بشارت باد بر شما، به داد و ستدی که با خدا کردهاید؛ و این است آن پیروزی بزرگ!).
8- اینها گوهرشناس بودند. همه دعواها و شهرآشوبیهای امروزمان ریشه در نادانی عدهای به داشتههای خویش دارد. چگونه ممکن است آن که ارج و ارزش گوهر وجود خود را بشناسد اما خویش را تا نمایش تار مویی تنزل دهد و یا خود را به تار مویی بفروشد.
آه آه از دست صرافان گوهر ناشناس
هر زمان خرمهره را با دُرّ برابر میکنند
آن که قدر خود را ندانست، به هیچ کس و هیچ چیز قدری قائل نخواهد بود و شراره شرّش همه شهر را فرا خواهد گرفت. «منهانت علیه نفسه فلا تأمن شرّه». (کسی که شخصیّتش برایش بیارزش باشد از شرّ او در امان نباش).
9- قاتلان آتش شرّ را شراره زدند و «عجمیان»ها خود را سپر رفع و دفع آن شرّ و اشرار کردند. آری فرق شهید عجمیان با قاتلانش در این است که او پدری دارد آن گونه.
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی
چنان که تربیتم میکنند میرویم
و راه شهادت باز است برای آنان که خالصاند. خوشا به حال رهروانش.