kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۳۱۱۵
تاریخ انتشار : ۱۷ آبان ۱۴۰۱ - ۱۸:۴۰
یک خاطره شگفت‌انگیز از معجزه‌آفرینی‌های شهدای گمنام

 مرا به دیدار یار نائل کنید!

 
 
 
کامران پورعباس
معراج شهدای اهواز در پادگان شهید محمودوند واقع شده است. وقتی شهدای گلگون کفن دوران هشت سال دفاع مقدس تفحص می‌شوند، نخستین مکانی که استقرار می‌یابند، معراج شهدای اهواز است.
خانم طاهره ولی‌پور، خادم شهدا ونویسنده کتاب‌های شهدایی، دلنوشته‌ها و خاطرات شگفت‌انگیزی از عنایات و کرامات و معجزات شهدا به ویژه شهدای گمنامی که به معراج شهدای اهواز می‌آیند و در آنجا نورافشانی وعطرافشانی می‌نمایند، دارد.
یکی از خاطرات ولایی شهداییِ ایشان را نقل می‌نماییم: 
دیدار غیرمنتظره با 21 شهید گمنام
«نمی‌دونم چه جوری و چه شکلی شد که بعد از کلی انتظار بهم اطلاع دادند که اجازه داری یک روز توی پادگان شهید علی محمودوند خادم شهدای گمنام باشی. تنها چیزی که به ما گفتند این بود که رأس ساعت هفت درب پادگان باشید تا آنجا به مدت یک روز خادمی کنید. 
ساعت هفت صبح درب پادگان بودم. وقتی وارد فضای پایگاه شدم به اولین چیزی که فکر کردم زیارت شهدای تازه تفحص شده در معراج شهدای گمنام بود. وارد حسینیه‌ پایگاه در قسمت خواهران شدم. فضای داخل پایگاه تاریک و روشن بود. به طرف محل نگهداری شهدای گمنام رفتم. جایگاه زیبایی با استفاده از نی‌های هور به صورت مشبک ساخته شده بود. نور سبز بسیار زیبایی در داخل این جایگاه منعکس کرده بودند که فضا را معنوی کرده بود. سرم را لابه‌لای نی‌های مشبک مانند گذاشتم تا داخل جایگاه را بهتر ببینم. به اولین چیزی که چشمم خورد کفن شهدای گمنام بود. وقتی خوب نگاه کردم دیدم 21 شهید گمنام آنجا را منور نموده بودند. این تعداد شهید برای ما که گاهی به آنجا می‌رفتیم و با دو یا سه شهید نجوا می‌کردیم، غیرمنتظره بود. 
روی دو زانو نشستم و سلام کردم و زیر لب شکرخدا را گفتم و از اینکه در این ضیافت معنوی حضور پیدا کرده‌ام، خوشحال بودم. 
بدون اینکه کسی به من بگوید یک چوپ پَر دستم گرفتم و درب حسینیه ایستادم و به زائران که دسته دسته از جاهای دور و نزدیک وارد می‌شدند، خوشامد می‌گفتم. یک دسته با‌گریه وارد می‌شدند، یک دسته چفیه را روی صورت‌شان‌انداخته بودند و خیلی نور بالا می‌زدند. یک دسته دست به ما می‌زدند و به اصطلاح خودشون رو متبرک می‌کردند. ما هم در جواب این کارشون می‌گفتیم زندگان جاوید اونجا هستند. بعضی‌ها هم از بس توی سجده زیارت عاشورا ‌گریه کرده بودند، از حال رفته بودند. عده‌ای هم با اصرار چفیه ما رو بردند.
حب و عشق به ولایت 
ساعت یازده شب که شد، مسئول خُدّام اومد به طرف من و گفت: اذن خادمی تموم شده، لطفاً بروید درب پادگان تا شما رو به منزل برسونن. گفتم: اجازه بدهید یک وداع با شهدا بکنم. 
خلوت و تاریک بود و فقط همان نور سبز منعکس بود. باز هم روی دو زانو نشستم و سرم را لا‌به‌لای نی‌ها گذاشتم تا داخل ضریح رو خوب ببینم. دلم گرفته بود. زیارت آل‌یاسین رو زمزمه کردم و بلافاصله به شهدا گفتم: مرا به دیدار محبوبم، امام خامنه‌ای، ولی و رهبرم سید علی نایل کنید.
بغضم ترکید. یاد همه سختی‌هایی که در راه این عقیده و آرمان کشیده بودم، افتادم. دلیلم برای این بغض شکسته، حب ولایت بود. چیزی که شهدا خودشان بارها و بارها در وصیت‌نامه‌های‌شان تکرار می‌کردند که: پیرو ولایت فقیه باشید. چه گواهی برای عشق و حبی که در قلبم داشتم از این مستدل‌تر؟ این حب و این عشق بعد از شناخت جایگاه ولایت در قلبم رخنه کرده بود.
گرامیداشت شهدا با ادامه راه و اهدافشان
با شهدای گمنام خداحافظی کردم. موقع خداحافظی یک جمله از حضرت آقا تقدیم‌شون کردم و با خودم برای خودم تکرارش کردم:
«اگر شهیدان عزیزند، که عزیزترینند، اگر برای ما گرامی‌اند، که گرامی‌ترینند، گرامیداشت آنها به معنای این است که ما راهشان را ادامه بدهیم و اهدافشان را دنبال کنیم. دنبال کردن راه آنها یعنی بایستی اهداف جمهوری اسلامی و ارزش‌های اسلامی،... در نظر داشته باشیم و دنبال کنیم....»1387/2/13
 باور کنید وقتی داشتم از اونجا می‌آمدم بیرون احساس کردم از بهشت خدا دارم می‌آیم بیرون.
سربازی ولایت در عرصه فرهنگ
چند روزی گذشت تا اینکه یکی از دوستان با من تماس گرفت و گفت یک خانمی از دفتر ریاست جمهوری اومده اهواز در پایگاه شهید علی محمودوند(معراج شهدای گمنام) و به من گفته یک نشستی با اعضای فعال فرهنگی اهواز دارد و می‌خواهد فعالیت‌های فرهنگی استان را نقد و بررسی کند.
سریع خودم رو رسوندم. تازه جلسه شروع شده بود. بعد از یکی، دو ساعت بحث و بررسی مسائل فرهنگی، در آخر جلسه هر کدام از فعالان خواسته‌هایی را با این بزرگواران مطرح کردند. نوبت به من رسید. نمی‌دانم چه جوری شد ولی نگاهی به این بزرگواران کردم و گفتم: من خیلی وقت‌ها این مشکلات رو شنیدم به این نتیجه رسیدم که خودم در جایگاه خودم حداقل مشکلات را حل کنم و یک کار مفید انجام بدهم. من الان چیزی از شما نمی‌خواهم جز اینکه به شما بگویم آیا شما خودتان به دیدار آقا می‌روید و یا اینکه شخصی را بشناسید که به دیدار ایشان برود؟ نگاه تأمل برانگیز به من کرد و گفت: خودم که نه، ولی چرا کسانی را می‌شناسم، بفرمایید چطور مگه؟
یک لحظه واقعاً زبانم بند آمد. نگاهی اشک‌آلود به ایشان کردم و گفتم: اگر ایشان به حضور آقا رسیدند، می‌توانند پیامی را که به شما می‌گویم به گوش آقا برسانند؟ گفت: بفرمایید. گفتم: به ایشان بگویید خیلی ساله، تقریباً شش سالی می‌شه که دنبال این بودم به دیدار شما بیایم ولی هیچ وقت میسر نشد. دیگه برای دیدار شما تلاشی نمی‌کنم، چون از وقتی شنیدم شما از دغدغه فرهنگ این کشور خواب به چشم ندارید، دنبال این بودم که یک دغدغه فرهنگی کوچک به‌اندازه کوچکی خودم را در این شهر برطرف کنم تا شاید توانسته باشم کمکی بکنم.
باز هم در جواب تمام صحبت‌هایم به من گفته شد: شرایط دیدار سخت فراهم می‌شود، ولی باشد حتماً این حرف‌ها را به گوش ایشان می‌رسانم.
مژده وصال یار
دو هفته از پایان کار راهیان نور گذشته بود که یک روز تلفن من زنگ خورد. پیش شماره را کد تهران دیدم. با کنجکاوی گفتم: بفرمایید. گفت: سلام به جا می‌آورید؟ گفتم: خیر. گفت: به من گفته بودید مطلبی را به شخص بزرگی انتقال بدهم، یادتان هست؟ با هیجان خاصی گفتم: بله. چطور مگه؟ پیام انتقال داده شده است؟ اگر این اتفاق افتاده که خیلی شگفت‌آور است. خنده‌ای معنادار کرد و گفت: یک خبر خوش دارم. روز شهادت حضرت فاطمه زهرا(س)، روز دیدار با رهبری است. من چند تا کارت ملاقات گرفتم. اگه می‌تونید روز چهارشنبه هشت صبح خودتون رو برسونید تهران. ان‌شاء‌الله می‌تونید آقا رو ببینید. گفتم هشت نفر هستیم، می‌آییم ان‌شاء‌الله.
اون روز دوشنبه بود و گرفتن بلیط برای دو روز دیگه خیلی سخت بود.
نمی‌دونستم باید‌گریه کنم، سجده شکر کنم یا که اصلاً بخندم! تنها فکری که به ذهنم خطور کرد اطلاع دادن به دوستان نزدیکی بود که اون روز توی اون جلسه حضور داشتند. به هر شکلی بود اون روز دور هم جمع شدیم. به‌ هم نگاه می‌کردیم و ساکت بودیم. دو سؤال ذهنمون رو مشغول کرده بود؛ سؤال اول هزینه از کجا بیاریم؟ سؤال دوم با این وقت کم بلیط از کجا گیر بیاریم؟ همه به هم نگاه می‌کردند.
یکهو یکی از بچه‌ها گفت: من یک سکه بهار آزادی در یکی از مسابقات برنده شدم. اون رو می‌فروشم، میشه هزینه تهیه بلیط. همه با هم زدیم زیر خنده. خوب خوشحال بودیم دیگه. 
براش تاکسی گرفتیم که بره خونه و سکه رو بیاره. من و یکی از بچه‌ها هم رفتیم تا از نزدیک‌ترین آژانس بلیط تهیه کنیم. به درِ آژانس که رسیدم، گفتم: یا فاطمه زهرا(س) کمکم کن. 
وارد آژانس شدیم و سلام کردیم. یک خانمی سرش رو از پشت کامپیوتر بالا آورد و با تعجب خاصی گفت: سلام. حالت چطوره؟ خوبی؟ می‌دونی چقدره که دارم دنبالت می‌گردم؟ جا خوردم. با خودم فکر کردم کجا دیدمش که یکهو گفت: بابا تو دیگه کی هستی! دوران دبستان و راهنمایی رو چقدر زود فراموش کردی. خندیدم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. با خنده گفت: خوب حالا چه کار داری؟ قضیه رو براش تعریف کردم. گفت: اصلاً امکان ندارد که بلیط قطار مهیا شود، ولی هواپیما شاید. تأملی کرد و گفت: اصولاً ما الان باید بگیم نداریم، ولی چون شمایید.... توی دلم گفتم: بالاخره یک‌بار هم رابطه به درد ما هم خورد.
گفت: حالا چند تا می‌خواین؟ گفتم: هشت تا بلیط که دوستم با عجله گفت نه، نه نفر. الان یکی از بچه‌ها تماس گرفت گفت: اسم یکی از بچه‌ها از قلم افتاده. گفت: ساعت پرواز سه‌شنبه ده شب است که ان‌شاءالله یازده شب اونجا هستید. بلیط‌ها صادر شد. گفت: هزینه‌اش این‌قدر می‌شود. گفتم: لطفاً چند دقیقه صبر کنید تا پول برسد! خندید و گفت: خوب این‌جا بنشینید چون خودتون گرو هستید. بعد از یک ساعت به سختی سکه فروخته شد و بچه‌ها خودشون رو با عجله رسوندن آژانس. پول رو دادیم و بلیط را گرفتیم.
تشنه‌ای که دو قدمیِ آبه
ساعت یک ربع به ده همه بچه‌ها توی فرودگاه جمع شده بودند. من آخرین نفری بودم که به اونها می‌پیوستم. همه‌شون با نگرانی اومدن طرف من و گفتند: راستی محل اسکان ما در تهران کجاست؟ گفتم: اگر خدا بخواهد منزل یکی از دوستان خوب که ان‌شاءالله یک ساعت دیگه تهران منتظرمونه! 
وقتی نگاه به چهره بچه‌ها کردم، دیدم هیچ کس توی حال خودش نیست. یکی برای خودش تندتند آیهًْ‌الکرسی می‌خوند؛ یکی سرشو توی دستاش محکم گرفته بود؛ اون یکی مادرش رو تو بغل گرفته بود و‌گریه می‌کرد، مادر هم بهش می‌گفت: دیدیش برای من هم دعا کن. اما حال خودم عجیب‌تر و غریب‌تر از همه بود. اصلاً نمی‌دونستم کجام! مرتب این بیت شعر حافظ رو با خودم تکرار می‌کردم:
حافظ وصال می‌طلبد از ره دعا
یا رب دعای خسته دلان را مستجاب کن
تنها چیزی رو که نمی‌تونستم به تخیلم راه دهم یا به تصویر بکشم، همین لحظه دیدار بود. از چه جنسی بود نمی‌دونم؛ از جنس مهر، عشق، معرفت؛ نمی‌دونم. به هر حال هر چی که بود از شناخت جایگاه بود ان‌شاءالله.
سوار هواپیما شدیم. خدا می‌دونه که توی اون یک ساعت پرواز بچه‌ها چند گالن اشک ریختند.
وقتی رسیدیم تهران، ساعت دوازده شب بود. یک ماشین ون گرفتیم و به آدرسی که از دوستم داشتم رفتیم. در رو که باز کرد یکی یکی به ما خوش‌آمد گفت و ما رو به طبقه بالای خونه‌شون راهنمایی کرد. اونجا پر از کتاب و عکس‌های مراجع بود. گفتم: این‌جا منزل شخص خاصیه؟ گفت: آره، مال پدربزرگ خدا بیامرزمه، ایشان از علمای این منطقه بوده است. یک سالی می‌شه که به رحمت خدا رفته است و الان کسی دیگر این‌جا زندگی نمی‌کند. گفتم: بچه‌ها خواهش می‌کنم زود بخوابید چون فردا بعد از نماز صبح دیگه نمی‌شه خوابید. یکی یکی خوابیدن ولی من تا صبح خوابم نبرد. قدم زدم. حالم وصف‌ناپذیر بود. مثل تشنه‌ای بودم که دو قدمیِ آبه.
اصلاً نفهمیدم چی شد که صدای اذان صبح به گوشم رسید. همه نماز صبح خوندیم. دوستم از طبقه پایین اومد بالا وسلام وصبح بخیر گفت و ادامه داد: بچه‌ها زودتر صبحانه میل کنید که سریع‌تر خودتون رو به بیت برسونید که به ترافیک وشلوغی نخورید. مشغول صبحانه شدیم که دوستم کارت ملاقات‌ها رو در آورد و گفت: بیا این هم هشت کارت ملاقات؛ برید منم دعا کنید. باصدای بریده گفتم: خیلی ممنونم اما ما نه نفر هستیم و دم آخر یک نفر بهمون اضافه شده. گفت: وای چی میگی، ساعت ده صبح دیداره، الان من باید چه کنم؟ چاره‌ای نداشتم جز اینکه بگم خدا بزرگه.
کارت‌ها رو دست بچه‌ها دادیم. همه گرفتن واز فرط خوشحالی تو حال خودشون نبودن. به خدا قسم نمی‌تونم شادی چشم‌های‌شان و فرح قلب‌شون رو توصیف کنم.
دوست تهرانیم گفت: تمام تلاشم رو می‌کنم تا یک کارت ملاقات جور کنم. با بچه‌ها همراه شو و برو درب بیت و اونجا منتظر باش تا بهت یک کارت ملاقات برسونم. گفتم: تو کل برخدا می‌کنم. 
عمیقاً دلم شکست. با دلم سفر کردم، کنار شهدای گمنامی که از اونها دیدار خواسته بودم.
به سمت بیت رهبری
با بچه‌ها به سمت بیت حضرت آقا راه افتادیم. شش صبح بود و هنوز خیابانها خلوت. وقتی به درِ بیت رسیدیم، هیچ‌کس نبود و همه درها بسته بودند. 
هرکس تو حال خودش رفت. یکی از بچه‌ها کتاب دعاش رو در آورد و شروع کرد به خوندن؛ یکی از بچه‌ها با آهنگ مداحی قدم می‌زد و اشک می‌ریخت؛ دو تا از بچه‌ها هرچی داستان داشتن از شهدا، برای هم گفتن.
ساعت هشت صبح بود که به ناگاه گوشی تلفن همراهم زنگ خورد. دوستم بود. گفت: هر جور بود یک کارت ملاقات جور کردم. کارت ملاقات رو دست یکی از همکارها دادم که به تو برسونه.
همه نگهبانان درب‌های بیت اومدن. همه داشتند برای تحویل وسایل و تلفن همراه آماده می‌شدند. همه بچه‌ها وسایل‌شون رو تحویل دادند. همه جزو نفرات اول صف بودند. من نفر نهم بودم که تو ردیف ایستاده و کنار میله تکیه داده بودم. خانم مسئولی به طرفم آمد و گفت: همه کارت ملاقات دست‌شونه، اما شما نیست؟ گفتم: کارت ملاقات تو راهه، منتظرم.
مرتب زیر لب صلوات می‌فرستادم. یکباره تلفنم زنگ خورد. شماره همراه ناآشنایی بود. از شدت خوشحالی زود جواب دادم. گفت: من از طرف دوست‌تون هستم و کارت ملاقات آوردم. انتهای خیابان هستم.
دویدم به طرف انتهای خیابان. محکم خوردم زمین. بلندشدم. نه خودم رو تکوندم و نه دردی حس کردم. بماند که بعداً متوجه کبودی و درد پام شدم. دویدم سمتش. تلفنم زنگ خورد. گفتم: کجایی؟ نگاه کردم دیدم یک خانم تلفن به دست رو‌به‌رومه. متوجه شدم خودشه. رسیدم نزدیکش. کارت ملاقات رو از دستش قاپیدم و محکم بوسیدمش. اشکهام می‌ریخت. انگار قله اورست رو فتح کرده بودم. 
یک‌دفعه دیدم خانمه صدا زد: بفرمایید برید داخل. واقعاً آن لحظه رو فقط خدا می‌دونه که چه حالی داشتم. نفسم بند اومد بود. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. خودم رو رسوندم اول صف و عین بچه‌ها گفتم: این هم مجوز عبورم.
من رو فرستادند داخل. نفر نهم بودم. از کلی ورودی رد شدیم تا رسیدیم درب حسینیه اصلی. 
زیباترین کاخ جهان!
درب حسینیه باز شد و ما اولین نفراتی بودیم که وارد حسینیه می‌شدیم.
یکی از بچه‌ها گفت: سریع بروید اول صف بشینید. جزو نفرات اول. همه کنار هم به فاصله نزدیک نشستیم. 
چند دقیقه اول با چشمام حسینیه رو وارسی می‌کردم. زیر پاهامون یک موکت آبی ساده بود با طرح و شکل لوزی‌هایی که به امتداد هم کشیده شده بودند. اونقدر بهشون خیره شدم که جلوی چشمام مات شد. توی دلم گفتم: از این کاخ زیباتر جایی ندیدم.
عزاداری برای حضرت زهرا(س)
صدای دوستم من رو به خودم آورد. گفت: ساعت چنده؟ گفتم: هشت وربع. گفت: یکی از متصدی‌های این‌جا می‌گه ساعت ده آقا حضور پیدا می‌کنند. خنده‌ای کردم و گفتم: مقدم دلدار می‌باید کشید.
چند دقیقه بعد که پشت سرم رو نگاه کردم، دیدم حسینیه پر از مردم مشتاق شده.
سرم رو که برگردوندم، تصمیم گرفتم از این لحظه به بعد به جایگاه خیره بشم به سکوی بالا و به آن صندلی که ببینم کی آقا میان. روی سکو دو تا در بود، یکی سمت چپ و یکی سمت راست. با بچه‌ها کلی بحث داشتیم که آقا از کدوم سمت میان؟ توی همین صحبت‌ها بودیم که میکروفن به صدا درآمد. یکی از مداحان پشت میکروفن قرار گرفته بود. روز شهادت حضرت زهرا(س) بود و فضای بیت آماده بود برای اینکه عزاداری بر پا شود. 
کلی شعر به ما یاد داد و گفت با اشاره دست من دسته جمعی همه با هم بخوانیم. تمرین کردیم و بعد با ذکر صلواتی سکوت سنگینی روی فضای حسینیه حکمفرما شد. 
لحظه وصل فرا رسید
یک دفعه دیدم درب سمت راست باز شد و ما ناخودآگاه از جا بلند شدیم. یکی از بچه‌ها فریاد زد: یا امام زمان(عج) و من با خودم زمزمه کردم:
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
یکی از بچه‌ها که خیلی نوربالا می‌زد، شروع کرد زیر لب دعای فرج خواندن. اونجا بود که فقط صدا می‌زدم: بقیه‌الله، یا بقیه‌الله. من رو به آرزوم رسوندی. 
صدای گرم و دلنشین از توی میکروفن پخش می‌شد و آقا با اشاره دست‌های‌شان رو به جمعیت می‌گفتند: بفرمایید، خیلی خوش آمدید.
مداح پشت میکروفن قرار گرفت و تمام شعرهایی که با هم تمرین کرده بودیم رو جلوی آقا خوندیم.
ای رهبر محبوب من 
ما با تو همراهیم
تا پای جان جانا 
بیدار و آگاهیم
دیدار روی ولی و عشق دیدار
چه حالی بود دیدار روی ولی و عشق دیدار...
بعد از اون شروع کردند به ذکر مصیبت حضرت زهرا(س). آقا با آرامش تمام نشسته بودند و فقط اشک می‌ریختند.
بعد از اون هم حضرت آقا شروع کردند به سخنرانی و یک ساعت بعد سخنرانی ایشان تمام شد. در تمام این یک ساعت ما فقط به جایگاه زل زده بودیم و سعی می‌کردیم همه حرکات و حرف‌ها رو توی ذهنمون بسپاریم. 
سجده‌های شکر
وقتی آقا بلند شدند و با اشاره دست شروع کردند به خداحافظی، توی دلم می‌گفتم: چطوری برای دیدار روی شما، خدا رو شکر کنم؟ وقتی آقا از در خارج شدند، ناخودآگاه به سجده رفتم تا خدا رو شکر کنم. چه سجده‌ای بود؛ پر از‌گریه و اللهم لک الحمد حمد الشاکرین.
سرم رو که از سجده بلند کردم، دیدم اکثر کسانی که پشت سرم بودند با هم به سجده رفتند. واقعاً صحنه زیبایی بود. یاد سجده اولم رو‌به‌روی کعبه افتادم. 
فرستادگانِ شهدای گمنام 
همه با هم از حسینیه خارج شدیم. درب خروجی بیت آقا احساس می‌کردم هیچ‌کس دوست نداره از اونجا بیاد بیرون. با بسته شدن درها بیرون اومدیم. همه از ما می‌پرسیدن: از کجا اومدین؟ ما هم می‌گفتیم: از معراج شهدای گمنام! جداً از اونجا نیومده بودیم؟ می‌پرسیدن: از طرف کی اومدید؟ می‌گفتیم: شهدای گمنام!
توی مسیر برگشت یکی از بچه‌ها سکوت رو شکست و گفت: بچه‌ها برای ناهار چه کار کنیم؟ با خنده گفتم: تخم‌مرغ. به اولین مغازه نزدیک بیت حضرت آقا که رسیدیم، پانزده تا تخم‌مرغ خریدیم با خودمون آوردیم محل اسکان تا ناهاری مهیا کنیم. چه ناهاری بود، همه‌اش ذکر خاطرات و حال و هوا و تحلیل... 
یک خبر داغ!
کم‌کم ساک‌ها رو بستیم که آماده برگشت به اهواز بشویم. موقع بستن ساک، یکی از بچه‌ها سراسیمه اومد طرفم و گفت: یک خبر داغ! گفتم: چی شده؟ گفت: اون 21 شهید گمنامی که توی پایگاه شهید علی محمودوند خادمشون بودیم که یادته؟ گفتم: آره. گفت: همین الان خبر دادن آوردنشون معراج تهران تا تقسیم بشن برای کل ایران. یکی از بچه‌ها گفت: عجب! شهدا دنبالمون اومدن؟! 
تماس گرفتم با آن خانمی که واسطه شده بود که ما اومده بودیم دیدار با رهبری، همون که اومده بود معراج شهدای گمنام در اهواز و به خاطر مسئولیت کاریش نتونسته بود شهدا رو زیارت کنه. بهش گفتم: میشه الان بیایید دیدنمون؟ گفت: الان میام. وقتی رسید ماجرا رو براش گفتم. نگاه اشک‌آلودی به ما کرد و کیفش رو برداشت و بلند شد. گفتم: کجا؟ گفت: معراج شهدای تهران. گفتم: می‌خوای چه کار کنی؟ گفت: می‌خوام برم زیارت شهدا بخونم، می‌خوام برم چون الان برای خودم وقت دارم!
زندگان جاوید
وقتی از در خارج شد، با خودم گفتم: با این همه عنایت، با این همه جواب از زندگان جاوید، چه کار باید کرد؟ تنها چیزی که توی دل و ذهنم می‌چرخید همین یک جمله بود: بشنوید؛ شهدای اسلام درب بهشت منتظر ما، ولایتمداران سید علی بمانید. افتخار ما در این راه پر فیض، عاشورایی ایستادن است.»