kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۲۹۱۶
تاریخ انتشار : ۱۴ آبان ۱۴۰۱ - ۲۱:۴۵

آرمان شهادت(نگاه)

 

مهدی جبرائیلی تبریزی
1. گرمای آتشین آفتاب برشهرمکه می‌تابید و می‌بارید و آفتاب‌سوزان بر سر وصورت مردم شراره می‌کشید. اشعه‌ای که روی ریگ‌ها می‌تابیدند، ریگ‌ها را گداخته و آن ریگزار را به کوره گداخته‌ای درآورده بودند.
برروی این ریگزار داغ، ابوجهل مشغول شکنجه کردن یک زن و مرد سالخورده و پسر جوانشان بود. جلادهای سنگدل سنگ‌های سنگینی روی سینه آن سه پاک باخته گذاشته و به طور وحشتناک و وحشیانه آنها را شکنجه می‌دادند.
ابوجهل برای نجات آنها سه گزینه مطرح کرد: سبّ و شتم پیامبر، تبری جستن از او و رجوع به لات و عزّی. ولی آنچه می‌شنید؛ «الله‌اکبر لا‌اله‌الّاالله» و تبری جستن از لات و عزّی و ذکر نام مبارک پیامبر با کمال ادب بود.
این واکنش آنها بر خشم و غضب و شکنجه‌های ابوجهل می‌افزود؛ زره‌های آهنین بر بدن مبارکشان فرو می‌کرد و آنها را در زیر آفتاب سوزان صحرای مکه نگاه می‌داشت.
به دستور ابوجهل آل یاسر را در آب فرو می‌بردند و وقتی دوباره سر از آب در می‌آوردند زبانشان به حمد خدا و درود بر پیغمبر صلی‌الله علیه وآله باز می‌شد و به لات و عزی طعن می‌زدند و شراره‌های زبان آتشینشان تا عمق وجود ابوجهل را شعله‌ور می‌ساخت.
بر سر آنها می‌ریختند و شکنجه را تکرار می‌کردند تا وقتى که آنان به حال غشوه می‌افتادند و از حال می‌رفتند و پس از آن که به هوش می‌آمدند دوباره همان بود که بود. اما آنچه از آل یاسر بود ذکر بود و ذکر.
ابوجهل از این همه صلابت به ستوه آمد؛ باید خدایان ما را به نیکى یاد کنى و محمد را به زشتى نام ببرى یا این که کشته خواهى شد؟!
سمیه گفت: «بؤسا لک و لآلهتک‏» (مرگ بر تو و خدایانت)!
دراین‌جا بود که ابوجهل او را مهلت نداده و نخست لگد خود را بر شکم آن زن با ایمان زد و این‌گونه که در زیر شکنجه‌های پدر جهل و جهالت به فیض شهادت نایل آمد و به نام نخستین شهید در راه ‏رسالت در تاریخ ثبت گردید. یاسر هم با بدن عریان و در زیر زنجیر جهل جان خود را فدا کرد اما لب به دشنام رسول خدا نگشود.
2. هفته‌ای یک بار برای ملاقات به زندان می‌رفت. در خاطراتش از طیب می‌گوید: «طیب را خیلی اذیت کرده و شکنجه می‌دادند. او گفت سران مملکت جلسه گذاشتند که با طیب حاج رضایی زد و بند کنند و وادارش کنند تا در رادیو و تلویزیون اعلام کند که خمینی به او پول داده تا مردم را تحریک کند که شلوغی به راه بیندازند. آن روز در دادگاه، طیب رو به سرهنگ نصیری گفت: «حرف‌های شما درست؛ اما ما تو قانون مشدی‌گری با بچه‌های حضرت زهرا‌(س) در نمی‌افتیم. من این سید رو نمی‌شناسم اما با او در نمیافتم». و به برادرش مسیح گفته بود؛ «اگر مرا زیر شکنجه وادار به هر اقراری بکنند، حاضر نخواهم شد به آبروی پسر فاطمه لطمه بزنم حتی اگر به قیمت جانم تمام بشود».
3. برزان ابراهیم، برادر ناتنی صدام و رئیس ‌سازمان امنیت کشور، در زندان از آیت‌الله سید محمدباقر صدر خواست که فقط چند کلمه بر ضد امام خمینی و انقلاب اسلامی بنویسد تا آزاد شود، وگرنه کشته خواهد شد! آیت‌الله صدر این خواسته را رد کرد و گفت: «من آماده شهادتم، هرگز خواسته‌های غیرانسانی و ضد دینی شما را قبول نخواهم کرد و راه من همان است که انتخاب کردم!».
وقتی که مزدوران بعثی، از منصرف کردن آیت‌الله صدر و خواهرش مأیوس شدند، آن دو علوی پاک‌نژاد مظلوم را زیر شکنجه به شهادت رساندند.
4. «در بعد از ظهر دوازدهم مهرماه سال 1359 یک بالگرد در منطقه دهلران در حال پرواز بود و نیروهای دشمن به محض دیدن بالگرد آن را مورد هدف گلوله‌های خود قرار دادند. بالگرد به ‌سمت کوه‌های اطراف پرواز کرد و به علت اصابت گلوله به بالگرد و زخمی شدن کمک خلبان در یک کیلومتری جالیز بر زمین نشست.
بلافاصله نیروهای مهاجم بالگرد را محاصره و سرنشینانش را به اسارت درآوردند. فرمانده بعثی‌ها از خلبان خواست به امام خمینی توهین کند اما با مقاومت چاغروند روبه‌رو شد. این ایستادگی و مقاومت تا جایی ادامه داشت که یکی از افسران عراقی با سرنیزه به‌ سمت وی حمله کرد و او را به شهادت ‌رساند.
5. یونس اول شهریور ۱۳۶۱ به همراه بچه‌های سپاه پاسداران ارومیه برای مقابله با اشرار دموکرات و کومه له عازم روستای حَکّی واقع در غرب شهرستان ارومیه می‌شوند.
تعدادی از ضدانقلاب در آن منطقه حضور دارند. به محض ورود نیرو‌ها به منطقه، روستای حَکّی از سه محور به محاصره نیرو‌های سپاه درمی‌آید. نیرو‌های یکی از محور‌ها با تلفاتی از دشمن آنها را مجبور به عقب‌نشینی می‌کنند؛ ولی محور دوم که بچه‌های تبلیغات و تعدادی از نیرو‌های گروهان ویژه از جمله یونس بودند؛ قبل‌از اینکه جناح چپ و راست به هم ملحق شوند، آنها به روستا نزدیک می‌شوند و بی‌خبر از کمین دشمن در اطراف روستا، به محاصره نیرو‌های ضدانقلاب در می‌آیند.
تبادل آتش اتفاق می‌افتد، ولی ضدانقلاب مسلط بر آنهاست؛ به همین جهت هر چهارده نیرو را اسیر کرده و داخل روستا می‌برند. با انواع روش‌ها از قبیل میخکوب‌کردن بدن به زمین، ریختن آب‌جوش به سر و بدن و فرو بردن میلگرد داغ به چشم و بدن، آنها را شکنجه‌ها کردند.
کوچک‌ترین عضو گروه، یونس مظهرصفاری همان شب اقدام به فرار از دست آنها می‌کند؛ ولی موقع رسیدن به جاده اول روستای حکّی دوباره دستگیرش کرده و با شکنجه به روستا می‌آورند. در آن مدت به قدری او را زده بودند که در بدنش جای سالمی پیدا نبود.
احمد‌بندی (سرکرده نیرو‌های ضدانقلاب) به طرف یونس آمد و گفت: «تو سن و سال کمی داری مخصوصاً که جوان جسوری هستی، می‌خواهم تو را با یک شرط آزاد کنم. یونس با سر و صورت خون‌آلود، اشاره می‌کند که شرطش را بگوید؛ احمد‌بندی از جیب خود عکس امام‌خمینی(ره) را درمی‌آورد و از یونس می‌خواهد که به عکس امام(ره) توهین کند. یونس با سرش احمد را به جلو می‌خواند، به ناگاه یونس به روی احمد‌بندی آب دهان‌انداخته و تبسم می‌کند. احمد همیشه با خودش تبر تیزی را حمل می‌کرد. وقتی این توهین را در جمع افراد حزب و حاضرین می‌بیند؛ با تبر سر یونس را دو نیم می‌کند و یونس به خیل شهداء می‌پیوندد.
6. چهار پنج ساله بود، اگر تا سر کوچه هم می‌رفت، محجبه بود. چادر سرش می‌کرد. زنبیل کوچکی داشت که دستش میگرفت.
کار زیادی از او نخواسته بودند، گفتند به خمینی توهین کن تا آزادت کنیم؛ همین! اما همین درخواست عاجزانه کوچک برای او خیلی بزرگ بود. آن قدر بزرگ که حاضر شد به خاطرش ماه‌ها اسارت بکشد، با سر تراشیده در روستاها چرخانده شود. ناخن‌هایش را بکشند و بعد از کلی شکنجه‌های دیگر زنده به گورش کنند. برای دختر هفده ساله‌ای که به بعدها سمیه کردستان معروف شد، تحمل همه اینها آسان‌تر بود از توهین به امام و رهبرش. او شهیده ناهید فاتحی کرجو بود.
7. شهید علی‌وردی ۲۱ساله، طلبه بسیجی و مربی کانون تربیتی حوزه علمیه آیت‌الله مجتهدی(ره) و همچنین عضو بسیجیان یگان امام رضا(ع) سپاه محمد رسول‌الله(ص) تهران بزرگ بود.
چهارشنبه چهارم آبان‌ماه، فرصتی برای اغتشاشگران فراهم شد تا چند نقطه از شهر را ناآرام کنند. طبق چهارشنبه هر هفته آن روز آرمان سر کلاس درسش بود. بعد از کلاس با همکلاسی‌ها راهی مسجد محل می‌شود. قرار بود با بچه‌های مسجد درباره ناآرامی‌های اخیر صحبت کنند. در این حین بود که خبردادند در خیابان اکباتان آشوبگران، محدوده را ناآرام کرده‌اند. وقتی خبر ناآرامی در محله‌ها به گوشش رسید، بلافاصله از مسجد بیرون رفت و با موتور راهی اکباتان شد تا اگر کاری از دستش برآمد انجام دهد، اما نه سلاحی داشت و نه هدفی جز آرام کردن شرایط. محله شلوغ شده بود، عده‌ای سطل زباله آتش‌زده و بعضی‌ها هم شعار می‌دادند.
آرمان با چند نفر از بچه‌های بسیجی برای آرام کردن اوضاع جلو رفتند، اما تعدادی آشوبگر از پشت‌بام چند ساختمان به آنها سنگ و اشیای دیگر پرتاب کردند. مجبور شدند به عقب برگردند. آرمان آن روز به کلاس درس در حوزه رفته و کتاب و عمامه‌اش را داخل کیفش گذاشته بود. کیفش هم روی دوشش بود. او خواست از بین آشوبگران عبور کند، بدون هیچ سلاح سرد یا گرمی. عده‌ای آشوبگر به چهره و ریش آرمان شک می‌کنند و جلوی او را می‌گیرند. یکی از آنها می‌گوید: بسیجی؟! و آرمان جوابی نمی‌دهد.
دیگری دست می‌برد به کیف آرمان و آن را با خودش می‌کشد. کیف را که باز می‌کنند، می‌بینند که کتاب‌های حوزه و عمامه داخل آن است. تا اینها را می‌بینند، داد می‌زنند: «آخونده! آخونده!» دور آرمان حلقه زده و تا می‌توانند او را کتک می‌زنند. از میان آشوبگران، نوبت به نوبت جلو می‌آیند و هرکسی ضربه می‌زند، او را روی زمین می‌کشند. لباس‌هایش را درآورده و باز هم به شکم و سر و صورتش می‌زنند. فحش می‌دهند و می‌خواهند با حرف‌هایشان او را تحقیر کنند. ‌از او می‌خواهند به ائمه‌اطهار(ع)، شهدا و رهبری توهین کند.
با آن که زیر شکنجه شدید و وحشیانه اغتشاشگران بود، اما لب به توهین باز نکرد. آن قدر ضربه بر صورت این طلبه وارد شده بود که به‌راحتی قابل شناسایی نبود.
و آرمانها زنده‌اند به خون «آرمان»ها. آرمان‌ها که همه عمر آرمان شهادت در سر دارند، ابوجهل‌ها و دژخیمانان زمان هرگز نتوانند به آرزوی شیطانی خود نایل آیند.
و امام ما چه زیبا گفت: «ملتی که شهادت دارد اسارت ندارد».