kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۲۵۰۵
تاریخ انتشار : ۰۹ آبان ۱۴۰۱ - ۱۸:۴۹

عنایت حضرت فاطمه(س) به زائر بیمار (حکایت اهل راز)

 
 
کرامتی از حضرت زهرا_(س) برای مادرِ یکی از همکاران حج و زیارت اتفاق افتاد که او ماجرا را چنین تعریف کرد: 
در سال 1365 به اتفاق پدر و مادرم به حج مشرّف شدیم. من در ستاد حج در خدمت حُجّاج بودم و پدر و مادرم در کاروان. چند روزی از آمدنشان به مدینه نگذشته بود که مادرم دچار سکتۀ مغزی شد و نیمی از بدنش فلج گردید و زبانش از تکلّم باز ماند. 
مادر را در بیمارستان هیئت پزشکی حج بستری کردیم و دکتر متکلّم (رئیس‌ وقت بیمارستان قلب شهید رجایی تهران) دکتر معالج ایشان بود.
دو روز از بستری شدن مادر گذشته بود که دکتر متکلّم، مرا خواست و گفت: مادر شما سکتۀ کامل کرده و حدّاقل شش ماه به صورت فلج باقی خواهد ماند. بعد از آن هم ممکن است با فیزیوتراپی و تست‌های ورزشی بهبود یابد و ممکن است که سکتۀ مجدّد کند و تمام بدنش فلج شود.
فردای آن روز، بعد از نماز مغرب و عشا که از مسجد شریف نبوی خارج شدم، بسیار‌گریه کردم و از حضرت صدیقۀ طاهره شفای مادرم را خواستم و تا ساعت سه بعد از ظهر در کوچه‌های مدینه سرگردان بودم و توان رفتن به بیمارستان را نداشتم. 
بالاخره به بیمارستان رفتم و به محض ورود به اتاق، مادرم را در حالی‌که روی تخت نشسته بود و دست و پای خود را تکان می‌داد، مشاهده کردم. با دیدن من به‌گریه افتاد و فریاد زد: شفا گرفتم، شفا گرفتم!
من که متحیّر شده بودم،‌گریه کردم و به دنبال دکترها دویدم. آقای دکتر متکلّم و چند نفر دیگر به اتاق ایشان آمدند و با دیدن وی، در حالی‌که نمی‌توانستند باور کنند، در پاسخ سؤال من که پرسیدم: آقای دکتر! آیا معجزه شده است؟ گفتند: نمی‌دانیم، ولی بسیار غیرطبیعی است.
پس از آنکه بر اعصاب خود مسلّط شدم، از مادرم پرسیدم: چه اتفاقی رخ داد؟ قضیه چیست؟
گفت: وقتی که حرف‌های دیروز دکتر را شنیدم، از اینکه تا آخر عمر باید سربار شما شوم، خیلی ناراحت شدم و با حضرت فاطمه(س) درد دل کردم که:‌ای خانم! فرزندم را تقدیم کرده‌ام، راضی نشوید که در بازگشت، مورد تمسخر معاندان و مخالفان انقلاب قرار بگیرم. 
در همین حال خوابم برد، در خواب خانم با جلال و عظمتی را دیدم که به کنار تختم آمد و فرمود: دخترم! چرا این‌قدر ناراحتی؟
عرض کردم: خانم! به خاطر مشکلی که برایم پیش آمده، ناراحتم. حالت فلج من همۀ اطرافیان را به زحمت می‌اندازد و من از خدا خواسته‌ام که تا آخر عمر زمینگیر نشوم.
فرمود: دخترم! پایت را تکان بده.
عرض کردم: خانم! من فلج شده‌ام، حتی نمی‌توانم حرف بزنم.
مجدداً فرمود: دست و پایت را تکان بده.
در عالم خواب شروع کردم به تکان دادن دست و پایم، یک مرتبه از خواب بیدار شدم و مشاهده کردم که دست‌ها و پاهایم خوب شده و حرکت می‌کند.
مادرم تا سال 1376 در قید حیات بود. چهار مرتبه سکته کرد و فقط دستش از کار افتاد و هیچ‌گاه از پا نیفتاد و زمینگیر نشد، حتی روزی که از دنیا رفت، شب قبل از آن، ساک خود را برای سفر به مشهد مقدّس آماده کرده بود.
گاهی با خنده می‌گفت: چه اشتباهی کردم که آن روز در مدینه، فقط شفای پایم را از حضرت زهرا خواستم،‌ای کاش سلامت کامل خود را می‌خواستم.
* کتاب: خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری انتشارات دارالحديث قم