بوی بهار نارنج
مریم عرفانیان
از آن بالا همهچیز قشنگ بود؛ صحن و سرای شاهچراغ و زمین و آسمان...
سنگفرشهای حرم سرخ بود؛ به سرخی یاقوت انگشترش. چادرش هم پر ازگلهای سرخ بود.
خیلیها برای پسرهایشان آمده بودند خواستگاریاش، از حاج احمد قالیفروش گرفته تا طلافروش محله؛ اما او فرهاد را انتخاب کرده بود.
حرفش یکی بود... خیلیها آمدند و نصیحتش کردند که: «این بنده خدا هنوز سربازه، اون هم توی مرز... خیلی مونده تا خدمتش تموم بشه، درسته از بچگی همسایه هستین و هم رو میشناسین؛ ولی نه کار درستوحسابی داره و نه خونه.»
یاد بچگیهایش افتاد... یاد بازیهایشان، یاد هفتسنگِ توی کوچه و طناببازی... یاد درخت بهارنارنج و شکوفههایش... یاد وقتی فرهاد با یک خیز بلند برایش میوه میچید. دلش تنگشده بود برای آن روزها... بچگیهایش بوی بهارنارنج میداد... وقتی به نوجوانی رسید از فرهاد دور شد... خانمجان میگفت: «محرمی گفتن، نامحرمی گفتن...» آخرین تصویری که از او به یاد داشت، خداحافظیاش بود. یککاسه آش آورده بود در خانهشان و گفت: «آش پشت پای سربازیمه، باید برم یه جای دور... لب مرز...»
دلش نیامد نه بگوید؛ فقط یک جواب داشت.
- هم کار پیدا میشه و هم خونه... مهم دوست داشتنه.
نفهمید حرفش را چطور زده بود.
آقاجان مانده بود چه بگوید؛ خانمجان هم با او موافق بود و هر بار میگفت: «شیرین دیگه بزرگشده، خوب میتونه از پس زندگیش بربیاد...»
چند شب قبل، برایش خنچه آورده بودند؛ پیراهن حریر و چادر سفید، دوکله قند و کاسهنبات. مادر فرهاد گردنبند فیروزه انداخت گردنش، گفت از مشهد آورده. پدرش هم یک انگشتر یاقوت به دستش داد و گفت: «خوشیُمن است.»
به فرهاد نگاه کرد که زیرچشمی نگاهش میکرد...کتشلوار سیاه تنش بود و عطر گرمش فضای پذیرایی را پرکرده بود...
مادرش از آقاجان اجازه گرفت تا بروند حرم شاهچراغ و عقدشان کنند... صورتش گُر گرفت، قلبش به تپش افتاد، یاد بچگیهایش افتاد... یاد وقتی با آقاجان و خانمجان میرفتند شاهچراغ. یاد آیینهکاریهایی که خودش را توی آن هزار تکه میدید، میدوید و میخندید و... فکر کرد حالا شانه به شانة فرهاد جلوی آیینهکاریها میایستد و هزار تکه میشوند؛ هزار شیرین و فرهاد... بوی اسپند و عود همه جای خانه را پر کرد؛ زنها کِل کشیدند و مبارک باد خواندند...
چند روز بعد، وقت گرفته بودند برای عقد... چادر سفید به سر داشت و یک پیراهن بلند پوشیده بود. خانمجان موهایش را بافته بود و گوشواره آویزان کرده بود به گوشهایش... خاله رعنا زیر ابروهایش را برداشته بود... فرهاد با همان کتشلوار سیاه آمده بود. بله را که گفت... فرهاد دستش را محکم گرفت... مادرش حلقهای داد تا در انگشتش کند... حلقه را کهانداخت، فرهاد خندید و گفت: «بالاخره زنم شدی...» پدرشوهرش جلو آمد؛ دست فرهاد را توی دست گرفت و گفت: «قول بدین همهجا باهم باشین.»
خانمجان پیشانی هردوشان را بوسید و خندید.
- عاقبت بخیر بشی مادر...
خاله رعنا باقلوا گذاشت دهانش... عجیب شیرین بود...
وقت نماز مغرب و عشا که رسید، هر دو به نماز ایستادند.
ناگهان صدای شلیک آمد! شیرین گرم شـد! بوی خون در مشامش پیچید... از زمین کنده شد! به ثانیه نکشید که روی گنبد فیروزهای نشست! از آن بالا همهچیز قشنگ بود؛ صحن و سرای شاهچراغ و زمین و آسمان...
سنگفرشهای حرم سرخ بود، به سرخی یاقوت انگشترش. ماه روشنیاش را انداخته بود وسط حوض! خودش را آن پایین زیر چادر سفیدش دید! چادرش پر از گلهای سرخ خون بود... تسبیح سبز سجادهاش هم سرخ بود، مهر و جانمازش هم همینطور... پدر و مادر فرهاد و آقاجان و خانمجان ضجه میزدند و با صدای بلند گریه میکردند... فرهاد را کنارش دید؛ سرش هزار تکه شده بود! تکههایش ذرهذره به هم پیوند خوردند و با یک خیز بلند تا جایی که او نشسته بود، پر کشید...
بوی بهارنارنج فضا را پر کرد...