یادبود شهید مدافع حرم فاطمیون سیدحمید سجادی
غسل شهادت در محاصـره
خادمالرضاست؛ از آنها که با جان و دل و با تمام وجود به این خاندان خدمت میکنند. عشق به اهل بیت(ع) با گوشت و پوستش آمیخته شده و نمیتواند ببیند که به حریم معصومین اهانت میشود. همین است که وقتی میفهمد نامحرمان قصد شومی در این رابطه دارند، از همه زندگیاش میگذرد، شور و شوق جوانی و آرزوهایش را زیرپا میگذارد و برای رسیدن به هدفی والاتر پا در میدان جهاد میگذارد. او با چشمی باز و عقیدهای محکم راهی میدان میشود و با همین بصیرت میتواند مادر را نیز راضی کند. در محاصره دشمن که میافتد غسل شهادت میکند و از رازی میگوید که بین او و مادر سادات است، و عهدی که با ایشان بسته است...
به رسم ادب به ساحت مقدس امام هشتم علیهالسلام و شهدای راهشان، راهی مشهد شدیم. نشان شهدای فاطمیون را گرفتیم و به زهراسادات علوی، خاله شهید سیدحمید سجادی رسیدیم و او برایمان از جوانی گفت که لایق شهادت بود...
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
لطفا خودتان را معرفی کنید.
زهراسادات علوی هستم؛ خاله شهید سیدحمید سجادی.
شهید فرزند چندم خانواده بود؟
فرزند اول خانواده و مجرد بود. او سال 72 در مشهد به دنیا آمد و سال 94 به شهادت رسید.
از خصوصیات اخلاقی شهید بگویید.
خیلی دلسوز و مهربان بود. در کارها کمک خرج مادرش بود. درسن ۹ سالگی پدرش را از دست داد، از همان زمان کار میکرد؛ در مغازهها فروشندگی و شاگردی میکرد.
از دو سال قبل از شهادتش، یعنی از سال ۹۲ در جواهرسازی کار میکرد. آرزو داشت جواهرسازی بزرگی راهاندازی کند و جوانهای فامیل را سرکار ببرد.
از کودکی که سرکار میرفت، کارهای رزمی و ورزش هم انجام میداد و میگفت: من باید قوی باشم، شاید یک روز جایی نیاز به کمک باشد و من به عنوان نیرو بروم.
اهل کمک و محبت به دیگران بود. خیلی با بچهها بازی میکرد، خیلی مودب و محترم بود.
در سال ۹۳ و ۹۴ به زائران پیاده که برای سالروز شهادت امام رضا علیهالسلام میآمدند، خدمت میکرد. سال ۹۳ خیلی دلش میخواست کربلا برود؛ ولی کارش درست نشد، خیلی ناراحت بود. مادرش گفت برای اینکه نتواسته کربلا برود خیلی گرفته است، ولی به روی خودش نمیآورد. گفتم برای کمک به زائران نیرو میخواهند، من با قسمت خادمان آقایان صحبت میکنم، برود آنجا خدمت کند. حمید آمد و فرم پر کرد. همیشه مرتب و منظم بود و یک کیف سامسونت هم همراهش بود که مدارکش را داخل آن میگذاشت.
مسئولش میگفت آنروز قبل از سیدحمید، چهار دانشجو از تهران آمده بودند که ثبتنام کنند، مدارکشان را بگذارند و به زیارت امام رضا بروند. من ناراحت شدم و گفتم هرکس اینجا میآید باید به زائران خدمت کند و نه اینکه اینجا برایش خوابگاه باشد. تا اینکه سیدحمید آمد. آن زمان سید حمید دانشجوی کشاورزی بود. مسئولشان میگفت: من که از دست آن چهار نفر عصبانی بودم، وقتی سیدحمید گفت برای خدمت آمدهام، با عصبانیت گفتم برو از آقای رضایی وسایلت را بگیر و سرویسها را بشور. زمانی که سیدحمید رسید ظهر بود، عصر رفتم دیدم همهجارا با نظم خاصی مرتب کرده. روز اول تا نیمه شب کار کرد و از خستگی حرفی نزد. مسئولش از من پرسید این چه کسی است که فرستادی؟ پسرخوب و مودبی است، در همه کارها کمک میکند و دم از خستگی نمیزند. در سه روزی که آنجا بود دوساعت در شبانهروز میخوابید و مابقی زمانش را صرف خدمت به زائران میکرد. او با همه زائران صحبت میکرد.
سیدحمید به هیچ عنوان درباره جایی که بود، صحبت نمیکرد. وقتی میپرسیدم در کدام قسمت هستی؟ اگر جایت خوب نیست تغییرش دهم، میگفت: من در بهشتم، نگران نباش.
بعد از سه روز، به زیارت امامرضا(ع) رفت، وقتی برمیگشت با مادرش تماس گرفت و گفت: مادر، من از کربلا میآیم. میگفت هرجا به زائران خدمت کنی، به این معنی است که کربلا رفتهای.
وقتی سال ۹۵ عکس شهید سیدحمید را در اسکان زائران گذاشتیم، اکثر جوانهاگریه میکردند؛ این پسر حقش شهادت بود.
چطور شد به سوریه رفت؟
وقتی متوجه شد که برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) نیاز به کمک است، دیگر نتوانست بماند.
خانواده برای رفتن به سوریه مخالفت نمیکردند؟
سیدحمید به همراه داییاش، شهید سیدهادی، سرکار میرفت. خیلی درونگرا بود. دوستی داشت که سوریه رفته بود، از او درباره سوریه اطلاعات بهدست میآورد.
همیشه به مادرش میگفت میخواهم به سوریه بروم؛ ولی مادرش راضی نمیشد. ما میگفتیم از سربچگی میگوید، تا اینکه یک روز به محل کار مادرش رفت و گفت: دو ساعتی مرخصی بگیر که کارت دارم. مادرش مرخصی گرفت و با هم به پارک رفتند. سیدحمید میگوید: اگر من با کسی دعوا کنم و حق با من باشد، ولی من را کتک بزنند و دوستت زینبخانم آنجا باشد و بتواند کمکم کند ولی فقط نگاه کند؛ تو چه میکنی؟ مادرش میگوید زینب را تکه تکه میکنم که میتوانست به تو کمک کند ولی کاری نکرده. حمید میگوید: مادر، حرم حضرت زینب (س) نیاز به کمک دارد؛ اگر سر پل صراط حضرت فاطمه (س) بگوید دخترم زینب نیاز به کمک داشت و جوان تو میتوانست کمک کند، برای چه به جوانت اجازه ندادی برای کمک برود، چه جوابی داری؟ خواهرم میگوید با شنیدن این حرفها، به این نتیجه رسیدم که پسرم بزرگ شده، راهش را انتخاب کرده و میداند که کجا و برای چه میرود.
پیش آمده بود که درباره شهادت صحبت کند؟
من همیشه کنار پدر و مادرم هستم. سیدحمید شب تولدم و تولد حضرت زینب میآمد و هدیهاش را میداد و میرفت. یکروز قبل از تولدم با خواهرهایم تماس میگرفت و میگفت فردا تولد خالهزهرا است، هوایش را داشته باشید یا فردا روز پرستار است، به خاله زهرا تبریک بگویید؛ او به گردنتان حق بزرگی دارد؛ به دلیل اینکه از آقاجان و مادرجانپرستاری میکند.
حدودا یکماه به ولادت حضرت زینب مانده بود که یک انگشتر که خودش در جواهرسازی ساخته بود، برایم آورد و گفت: خاله جان هدیه روز پرستار است، شاید من آن روز نباشم تا هدیهات را بدهم. گفتم هدیهات را همان روز به من بده، که آن روز برایم شیرینتر است. خندید و گفت: فکر نکنم آن روز من اینجا باشم.
پنجشنبه ۳ بهمن ۹۴ مادرش را راضی کرد. مادر گفت: من باید چه کاری انجام دهم؟ گفت: تقریبا یکسال است که کارهایم را انجام دادهام، فقط امضای شما لازم است، کاری که رضایت پدر و مادر در آن نباشد عاقبت ندارد. شنبه ۵ بهمن رفت. فرصت نشد که با هم خداحافظی کنیم، فقط تلفنی خداحافظی کرد.
چه مسئولیتی داشت؟
نماینده فرمانده بود.
از سوریه با شما تماس میگرفت؟
از روزی که رفت تا روز تولد حضرت زینب، تماس نگرفت. با مادرش تماس گرفت و گفت تازه رسیدیم سوریه، اوضاع اینجا نامناسب است، دعاکن بتوانم کاری انجام دهم و از حرم حضرت زینب دفاع کنم؛ من به دعای شما نیاز دارم. حدود یک هفته بعد از تولد حضرت زینب به شهادت رسید.
رفتن تا شهادتش، حدود چهل روز طول کشید. ۱۲ اسفند۹۴ سیدحمید به شهادت رسید. تمام خانواده در جریان بودند به جز مادر، پدربزرگ و مادربزرگش.
کسی جرئت نمیکرد به مادرش خبر دهد، میگفتیم در سوریه در محاصره است، برایش دعا کنید.
مادر چطور از شهادت پسرش مطلع شد؟
مادرش تعریف میکرد: در یکی از تماسهایش گفته بود دوستی به نام حمید شجاعی دارم. یک بار که در حرم امام رضاگریه میکردم، شنیدم که میگویند حمید شجاعی آمده. در ذهنم آمد که این دوست سید حمید است؛ سرم را برگرداندم و دیدم جوانی سرتا پا باند پیچی شده، روی ویلچر نشسته. جلو رفتم و با گریه گفتم شما دوست سیدحمید سجادی هستی؟ گفت بله و یکدفعه شروع بهگریه کرد. پرسیدم چه شده مادر؟ چه اتفاقی برای سیدحمید افتاده؟ سه ماه است از پسرم بیخبرم. او در اولین و آخرین تماسی که داشت گفت دوستی به نام سیدحمید شجاعی دارم. جوانگریه کرد و از جیبش یک پلاک شکسته و یک کاغذ درآورد و به دستم داد. گفتم چه شده؟ گفت سید حمید شهید شده. در آن عملیات فقط من زنده برگشتم. خودم کاپشنم را درآوردم و زیر سرش گذاشتم. بعد برایم تعریف کرد که در محاصره بودیم، روی زمین خوابیده بودیم و تکان نمیخوردیم تا دشمن متوجه ما نشود و تیراندازی نکند. نزدیک سحر سیدحمید گفت بچهها بیایید غسل شهادت کنیم؛ ما از این عملیات زنده بیرون نمیرویم. ما در آن مدت در حالت درازکشیده تیمم میکردیم و نماز میخواندیم. سیدحمید اما، هرروز غسل شهادت میکرد. دیدم که یک کاغذ و خودکار از جیبش درآورد. گفتم سیدحمید یک هفته است اینجایی، تازه میخواهی وصیت نامه بنویسی؟! ما در خانه نوشتیم و آمدیم. فقط نگاهم کرد. نوشت و پلاکش را نصف کرد و به من داد؛ خودم هم همین کار را کردم. پلاکهای نیمه را به هم دادیم و نگه داشتیم و باهم عهد بستیم که هرکدام زنده برگشتیم، به خانواده دیگری خبر دهیم. من به حالت تمسخر خندیدم. به من گفت حمید دوستم، تو برمیگردی و من برنمیگردم، من با حضرت زهرا عهد بستهام که پیکرم برنگردد. گفتم چقدر مطمئن حرف میزنی! فقط خندید. عملیات شروع شد و رفتیم. سیدحمید پنج نفر از افرادی که به دست دشمن اسیر شده بود، نجات داد. از بین همه نیروها فقط من زنده برگشتم، آنهم به حالت بیهوش. داعش آمد بالای سرمان، وقتی مطمئن شد که کسی زنده نیست، رفت. من به حالت سینهخیز چندقدم میآمدم، بیهوش میشدم و دوباره به هوش میآمدم و ادامه میدادم و دوباره بیهوش میشدم. اطرافم پراز خمپاره و تیر بود. تا اینکه نیروی کمکی رسیدند و من را نجات دادند.
او در برگه نوشته بود: انشاءالله آقا ولیعصر(عج) قبول کند و بتوانم قدمی برداشته باشم. او تا آخرین لحظه زندگی به فکر آقا امام زمان(عج) بود.
بعد از آن حرفی نبود که چرا جوانتان را فرستادید؟
سیدحمید با برادرم با هم به سوریه رفته بودند. هرگاه با برادرم تلفنی صحبت میکردیم میگفت: حالش خوب است، در محاصره است، فقط برایش دعا کنید. خبر شهادتش را هم به برادر بزرگم داده بودند، کسی جرئت نمیکرد به مادرش خبر بدهد. کمکم همه باخبر شده بودیم. برادرم که در سوریه بود، به دلیل اینکه پیکر حمید برنگشته بود، از شهادت او مطمئن نبود؛ خیلی تحقیق کرد تا مطمئن شد.
احساس غرور دارید یا احساس دلتنگی؟
هردو احساس در کنار هم هست؛ احساس دلتنگی برای خاطراتی که باهم داشتیم، حرفهایی که میزد و محبتهایی که داشت و احساس غرور و افتخار برای اینکه خواهر و خاله شهید هستم.
آیا پیش آمده که به مشکلی برخورده و به شهید متوسل شده باشید؟
بله. مادرش هم میگوید هرجا در کارم گرهای میافتد، به سیدحمید متوسل میشوم و گره از کارم باز میشود.
چه شاخصهای در سید حمید بود که به این درجه رسید؟
نیتش خالص بود. تابستانها که سرکار میرفت بچههای کوچک فامیل را هم سرکار میبرد و حقوقش را با آنها نصف میکرد. زمانی که خطایی از کسی میدید، با خودش درمیان میگذاشت و به آنها درس میداد.
از شجاعت شهید برایمان تعریف کنید.
شش سالش بود که پدرش بیمار شد. سیدحمید مهد میرفت. مادرش معلم بود و شاگردی داشت که پدرش با وانت میوه میفروخت. سیدحمید با اوصحبت کرده و گفته بود: من میخواهم کار کنم، اجازه بدهید که همراه شما بیایم و داد بزنم میوه.... او سر آن کار رفت. هر هفته هم مقداری میوه میآورد و میگفت: مامان فکر نکنی که بابا مریض است مرد نداری، من کمکت میکنم. همیشه به فکر راحتی و آسایش مادر و خواهرش بود.
خاطرهای دارید که همرزمهایش از جبهه برایتان تعریف کرده باشند؟
وقتی به شهادت رسید تقریبا سه ماه طول کشید تا به مادرش بگوییم. در سال ۹۴ و ۹۵ خیلی شهید میآوردند. مادرش همیشه در تشییع پیکرها شرکت میکرد و اشک میریخت.
همیشه میرفت حرم امام رضا گریه میکرد. میگفت خدایا کاش کسی بیاید و خبر شهادت سیدحمید را بدهد؛ نکند که دشمن او را شستوشوی مغزی دهد و از مسیر منحرف شود، پسرم با نیت خیر رفته است.
اگر الان سیدحمید بیاید چه میگویید؟
همیشه حضور سیدحمید را درخانه حس میکنم. همیشه روی باز و لبهای خندانش را حس میکنم؛ اما چون هنوز پیکرش برنگشته نمیدانم که چه بگویم.