kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۹۰۹۷
تاریخ انتشار : ۱۶ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۹:۱۶

یافتن کتابی نایاب با عنایت امیرمؤمنان(ع) (حکایت اهل راز)

 
 
حجت الاسلام و المسلمین جناب آقای سید جواد شهرستانی از حجت الاسلام و المسلمین سید عبد العزیز طباطبایی، از مرحوم علامۀ امینی، مؤلف گرانقدر کتاب الغدیر، نقل کردند که فرمود: 
در ارتباط با تألیف کتاب الغدیر نیاز به ملاحظۀ کتاب ربیع الأبرار زمخشری پیدا کردم. پس از مدت‌ها جست و جو اطلاع یافتم که نسخه‌ای از آن نزد شیخ محمد سماوی است. به او مراجعه کردم، از دادن نسخه امتناع کرد. 
مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی و پس از او مرحوم کاشف‌الغطا را واسطه کردم، آنها هم نتوانستند او را قانع کنند و من از گرفتن کتاب از او ناامید شدم.
روزی در حرم مطهر امیرالمؤمنین(ع) نشسته بودم، دیدم عربی روستایی آمد و فرزند بیمار خود را به ضریح قبر مطهر بست و خطاب به امام گفت: «من شفای فرزندم را از تو می‌خواهم»، سپس برای انجام کاری بیرون رفت.
من که مشغول دعا و نماز بودم، منتظر ماندم ببینم کار این روستایی به کجا می‌کشد. چیزی نگذشته بود که دیدم بچه شفا گرفت و در حالی که کاملاً سالم بود از جا برخاست. به فاصلۀ اندکی عرب آمد و پس از مشاهدۀ فرزند سالم خود گفت: «شکراً یا علی» و رفت! 
من وقتی دیدم یک عرب روستایی به این سادگی حاجت خود را از مولا می‌گیرد، ولی من نمی‌توانم برای کتابی که دربارۀ مولا می‌نویسم، به حاجت خود که تهیۀ یک نسخه کتاب است برسم، متأثر شدم و خیلی به من برخورد، با خود ‌گفتم: «مگر من برای که کار می‌کنم؟! من برای شما کار می‌کنم! چرا...» با ناراحتی به خانه رفتم و با تأثّر خوابیدم. در عالم رؤیا مولا را دیدم که با ملاطفت فرمود: «تو با او خیلی فرق داری، برو کربلا آنچه می‌خواهی از فرزندم بگیر»!
نزدیک اذان صبح بود، از خواب برخاستم وضو گرفتم و عازم کربلا شدم. ابتدا به زیارت سیّدالشهداء(ع) رفتم، پس از زیارت مدتی هم نشستم اما خبری نشد، فکر کردم شاید مقصود حضرت از «فرزندم» حضرت ابو‌الفضل(ع) باشد، به زیارت او رفتم آنجا هم خبری نشد، با خود گفتم: «شاید باید از طریق باب الحسین به زیارت او می‌رفتم»، مجدداً به حرم سیّدالشهداء آمدم باز هم خبری نشد، خیلی ناراحت شدم که این چه وضعی است؟!...
در این حال یکی از منبری‌های کربلا به نام شیخ محسن ابوالحبّ را دیدم، از من پرسید چرا اینجا نشسته‌اید؟ ماجرا را نگفتم. از من خواست به منزلش بروم، قبول نکردم، بالاخره با اصرار ایشان پذیرفتم و به منزلش رفتم.
وقتی وارد منزل شدیم از من پرسید می‌خواهید به کتابخانه بروید یا... گفتم: به کتابخانه می‌روم. او متوجه شد که صبحانه نخورده‌ام، رفت برای تهیه صبحانه. من وارد کتابخانۀ او شدم، دست بردم کتابی را برای مطالعه برداشتم، با شگفتی دیدم کتاب ربیع الأبرار  زمخشری است! تا آن موقع نمی‌دانستم از آن کتاب نسخه‌ای دیگر هم وجود دارد که نزد ایشان است.
در این حال صاحبخانه ناگاه صدای گریه و شیون مرا شنید، آمد ببیند چه خبر است، دید کتابی در دست من است و بشدت می‌گریم.  تصور کرد که مشکلی برای من پیش آمده، پرسید: چه شده؟ بعد از مدتی گریستن، جریان کتاب و خواب را برای او تعریف کردم و اضافه کردم که الآن فهمیدم این کتاب حوالۀ امام است.
شیخ محسن گفت: عجب! این حوالۀ امام است؟! مدتی قبل یکی از کتابفروش‌های مهم بغداد به نام قاسم رجب، وقتی فهمید من چنین کتابی را دارم از من خواست آن را به قیمت هزار دینار بخرد!  من ندادم و اکنون آن را به شما هدیه می‌کنم. من نپذیرفتم و گفتم: فقط می‌خواهم آن را مطالعه کنم، اما بالاخره شیخ محسن با اصرار کتاب را به من هدیه داد.
کتاب: خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت الله محمدی ری‌شهری
انتشارات دار الحديث قم