kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۷۵۴۰
تاریخ انتشار : ۲۵ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۹:۵۸
گفت وگو با مادر شهید حمید قربانی مسئول تبلیغات گردان سلمان

غمی به وسعت سی و شش سال دلتنگی

 
 
 
فاطمه ظاهری بیرگانی
کوچه تاریک است، به سختی می‌توان چند قدم جلوتر را دید. تنها گستره شعاع مهتابی ماه است که به سوی چشم‌ها برای همراهی با قدم‌ها کمک می‌کند. خانه‌ها در دو طرف کوچه انگار دل به دل هم داده‌اند و تنها دیوار کوتاهی میانشان فاصله ‌انداخته است. درب خانه‌ها اکثرا قدیمی و رنگ و رو رفته است و تنها چراغ کم‌سویی روی تیر چراغ برق است که انتهای کوچه را به زحمت روشن نگه داشته است. به خانه پدریِ شهید حمید قربانی رسیده‌ایم. نه از تجمل خبری است و نه از سکونت در یک جای اعیانی... این نشان می‌دهد که در مرام عاشقی‌شان خون دادن و سپردن نورچشمی‌شان به دستان آرامش‌خواهی برای وطن، نشانی از رفاه و تجمل برایشان به همراه نداشته است.
درب خانه در میان تاریکی کوچه به رسم سنت قدیمی‌ها نیمه‌باز است. همسرِ برادر شهید در را باز می‌کند و با لبخند مهربانش ما را به داخل دعوت می‌کند. حیاط سیمانی و کوچک خانه زیر قدم‌های ما حرف‌های زیادی برای گفتن دارد این‌جا پیش از آنکه واژه شهید را بر تن ِنام و نشان خانه کند یک خانه تیمی بوده است؛ تیمی از جنس مردمان انقلابی، خانه‌ای که خار چشم ساواک بود.
پدر حمید، مغازه نجاری داشت و بارها به خاطر مشکوک بودن به انجام اقدامات ضد رژیم پهلوی، مغازه‌اش را تعطیل کرده بودند، اما آقا خداداد مسیر را محکم دنبال کرد و حتی بعد از انقلاب هم فعالیتش را به عنوان گروه پشتیبانی از جبهه ادامه داد و خانه‌اش را محلی برای نگه‌داری ارزاق برای رزمندگان دفاع مقدس کرده بود.
اگرچشم دل را مقابل سکوتِ در و دیوار این خانه به زانو بنشانیم، حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. این را از تاریخچه‌اش می‌شود فهمید...
لحظاتی بعد در اتاق کوچکی کنار یک میز دکوری چوبیِ رنگ و رو رفته که روی آن یک تلویزیون قدیمی قرار دارد منتظر حضور مادر شهید هستیم. از میان چارچوبی که این اتاق را به اتاق دیگر منتهی می‌کند می‌توان خانم جان را دید. کسالت رمق از تنش برده است. در حالی که روی متکای گلدار قدیمی دراز کشیده در تلاش است آرام و با زحمت خودش را از بستر خواب بلند کند. کمی آن‌طرف‌تر می‌آید و میان چارچوب در می‌نشیند. چشمان گرد و چهره گندم‌گونش را به ما دوخته است و با گونه‌های چین و چروک بسته اش تبسمی را به خوش‌آمدگویی مهمان به انتظار می‌فرستد. انگار صدایش در بسترحنجره محبوس مانده است. مدام سرش را خم می‌کند و زبان تشکر را از میان باغستان کلام به نوازش واژه‌ها می‌فرستد با نیم نگاهی به عروس خانه او را به دنبال کاری می‌فرستد.
لحظاتی بعد عطر لیموی تازه در دل شربت خنک و تگری در این گرمای طاقت‌فرسای تابستان، فضای اتاق را پر می‌کند. درست مانند این است که تازگی این شربت و قدمت مهمان‌نوازی بختیاری‌ها، طراوتشان را به هم قرض داده باشند. در میان خنکای لیوان، نگاه‌های گرم مادر را دنبال می‌کنم. نگاهش را به عکس حمید دوخته است در زیر لب با گویش بختیاری قربان صدقه او می‌رود. خانم جان عطش فراغش بعد از ۳۶ سال هنوز فروننشسته است. نرم ‌نرم اشک می‌ریزد و سخن از حمیدش را آغاز می‌کند:
حمید تیر ماه سال ۱۳۴۴ در شهر مسجدسلیمان به دنیا آمد. از همان کودکی به همراه پدر به مسجد جامع شهر می‌رفت، زرنگ و شجاع بود. دوران دبستان را در مدرسه حافظ این شهر گذراند، ابتدای مقطع راهنمایی را می‌گذراند که انقلاب شد. او علاوه‌بر اینکه در رشته اقتصاد و علوم اجتماعی در مقطع دبیرستان تحصیل می‌کرد بین حوزه علمیه شهر مسجدسلیمان و قم برای گذراندن علوم حوزوی در رفت و آمد بود. سال ۵۹ وارد بسیج می‌شود. موقعی که جنگ می‌شود و رزمنده‌ها به جبهه می‌روند او برای درس خواندن به قم می‌رفت.
گاهی پیش می‌آمد که روی سرم دست می‌کشید و می‌گفت: چه مادر شهید خوبی... من هم در ازای این ابراز محبت که برایم بسیار تلخ بود بی‌قرار می‌شدم و از او می‌خواستم دیگر این حرف را تکرار نکند.
مادر شهید دل نازکیِ اشک چشمانش را به رخِ دل تنگی‌اش می‌کشاند و اشک می‌ریزد و دوباره زیر لب گاگریو محلی می‌خواند و از فراق پسر لبانش را آرام به پای شکوه دل از جدایی می‌نشاند. انگار نه انگار که ۳۶ سال از نبودن حمید گذشته است.
خانم جان با دستان چین و چروک برداشته‌اش گوشه روسری‌اش را در دست گرفته است و انگار هرازگاهی سختی بی‌قراری‌اش را میان مچاله کردن روسری به آرامش ترغیب می‌کند و این چنین مهره شکوایه دل بر تقدیر روزگار می‌کوبد و می‌گوید؛ بعد از رفتن پسرم به قم خواب‌های آشفته می‌دیدم. یک روز سراسیمه آقاخداداد را از خواب بیدار کردم و او را در جریان خواب آشفته‌ای که دیده بودم قرار دادم فردای آن روز پدر حمید برای سلامتی‌اش یک گوسفند نذر کرد بعدها متوجه شدیم که قم رفتن حمید یک پوشش بوده است و او با چند تن از دوستان هم محلی‌اش از آنجا به جبهه می‌رفتند بدون اینکه ما اطلاعی داشته باشیم.
جراحت قلب مادر هنوز التیام نیافته است. به نظر می‌رسد ورق‌های تاریخ هرچه قدر هم که محکم از رخساره زمان عبور کنند باز هم به حال خانم جان و غم غریبی که بر دلش لانه ‌انداخته است فرقی نمی‌کند. صدای پر حزنش را دوباره با گفتن از حمیدش همراه می‌کند و می‌گوید؛ پسرم با وجود اینکه به جبهه می‌رفت درسش را هم می‌خواند، حمید مسئول تبلیغات گردان سلمان بود او ۳۶ ماه علوم حوزوی را در کارنامه خود دارد و در عین مبارزه برای وطنش، ذهنش را از علمی که به دانستن آن علاقه داشت غنی می‌کرد.
خانم جان هرازگاهی کلامش را قطع می‌کند و با نگاه به لیوان شربت آب لیمو دوباره تعارف می‌کند تا خیالش راحت باشد که عطش گرمای هوا در جان میهمانش به خاموشی نشسته است اما این بار عطش دیگری خیال آدمی را بی‌قرار می‌کند. یاد اطلاعات پرونده شهادت حمید می‌افتم... او در عملیات کربلای۵ در تاریخ ۲۴ دی سال ۶۵ در منطقه شلمچه در حالی که از ناحیه گردن و سینه مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود به شهادت رسید، امروز مادر حمید نگران نیش گرمایی‌ست که برجان میهمانش می‌نشیند غافل از اینکه جنازه جوانش برای امنیت امروز ما، مدت‌ها زیر گرمای آفتاب مانده بود چون نمی‌توانستند آن را به عقب برگردانند. جسم حمید آن‌قدر آنجا ماند که وقت بازگشت دیگر از ناحیه صورت قابل شناسایی نبود و تنها عامل شناسایی پلاک گردنش بود. چه مرام و مسلکی دارد خانم جان! می‌شود عمق این بینش بی‌کلام را در تک‌تک روزهایی که تن حمید در شلمچه مانده بود به نظاره نشست و شرمنده ماند.
مادر شهید سکون واژه‌ها را به پیشانی کلام نقش می‌کند و هرازگاهی دستش را روی قالی می‌کشد، انگار در میان نوازش گل‌های قالی به دنبال حل معادله دل بی‌قرارش می‌گردد. حالش منقلب شده و به نظر می‌رسد سخن از جوانش را میان برگ برگ کردن خاطرات ذهنش به همنوایی با سکوت فرا می‌خواند. من هم به بهانه مرتب کردن لیوان‌های شربت سکوت می‌کنم و دیگر سؤالی نمی‌پرسم. همان‌طور که عروس خانه سینی را از دست من می‌گیرد از جا بلند می‌شوم و لحظاتی بعد با بدرقه دعای خانم جان از او خداحافظی می‌کنم و در میان هجوم افکار پرسشگری که همچون شاخ و برگ در ذهنم تنیده شده‌اند تنها می‌شود گفت که از قامت به جای مانده حمید در قربانگاه عشق تا بی‌قراری مادرشهید، مسیری جز شرمندگی را نمی‌شود پیمود.