kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۷۲۸۶
تاریخ انتشار : ۲۲ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۹:۴۱
یک شهید، یک خاطره

صبور باش

 
 
 
مریم عرفانیان
چند قدمی میان اتاق راه رفت و دو زانو رو‌به‌رویم نشست. احساس کردم می‌خواهد حرفی بگوید. کلت کمری‌اش را بیرون آورد، طرفم گرفت و گفت: «این رو باز و بسته کن.» متعجب از کارش گفتم: «بلد نیستم.»
خودش شروع به بازکردن کلت کرد، بعد آن را بست. فشنگ‌ها را داخلش گذاشت و گفت: «دیدی چطور این کار رو انجام دادم؟» به تأیید حرفش سر تکان دادم. او کلت را از فشنگ خالی کرد و دوباره طرف من گرفت. گفت: «حالا این رو باز و بسته کن تا ببینم بلد شدی یا نه.»
کلت را گرفتم و باز و بسته کردم. با لبخندِ تحسین ‌برانگیزی گفت: «خیالم راحت شد.»
پرسیدم: «حالا این کار برای چی بود؟»
ابرویی بالا‌ انداخت و جواب داد: «مگر نمی‌دونی که جنگ شروع شده؟»
تا این را گفت دلم فروریخت، بغض راه گلویم را گرفت. رنگم انگار پریده بود. سعی کردم تا به خودم مسلط شوم و با بغض پرسیدم: «کجا می‌خوای بری؟»
جواب داد: «منطقه.»
دست‌هایم بی‌اختیار شروع به لرزیدن کرد و گونه‌هایم خیس اشک شد.
حالم را که دید، پرسید: «چی شد؟»
با صدایی لرزان و بریده ‌بریده جواب دادم: «اگه... اگه بخوای بری. توی این شهر غریب با سه‌تا بچه چی کار کنم؟»
با تبسمی آرام گفت: «دوست دارم مثل حضرت زینب (س) صبور باشی تا بتونی بچه‌ها رو نگهداری و زینب‌وار زندگی کنی.» با شنیدن این حرف، انگار آب سردی بر آتش وجودم ریخت، دلم آرام شد؛ آن‌قدر آرام که هنوز هم یادآوری آن لحظه تسکین وجودم است.
بر اساس خاطره‌ای از شهید نورعلی شوشتری
راوی: طیبه دُرری سرولایتی، همسر شهید