به یاد جهادگر شهید «اکبر بدیعی»
عروج با مرکبی آهنین (حدیث دشت عشق)
سال 1327 آن گاه که انگشتری زمین را فصلی سبز و گرم، نگین بود، دیده به جهان گشود. به جای آن که وجود خاکی را در پرندی از غبار و خستگی روزگار بپوشاند، حریر عشق معبود را بر تن کرد و در هر مجالی که مییافت- در حصار تنهاییاش، در جمع مشتاقانش و در محافل انسش- مهر معبود را چون نگینی گرانسنگ بر انگشتری وجود بینشانه خود مینهاد. خوشروییاش را از دیگران دریغ نمیکرد و عطر خوشمهر و صفایش همه جا پراکنده بود.
به گاه آموختن علیرغم مشکلات فراوان، در مکتب خوان معرفت نشست و توشهای نه چندان سنگین برگرفت. بهار نوجوانی، تازه در وجودش خیمه زده بود که تناور درخت خانه شکست و پدرش که سایهگستر مهر بود؛ رخت از دیار عدم بربست و «اکبر» برای دور کردن جغد غم از آشیان خاطر خود، کار و فعالیت را بیشتر کرد. سال 1349 در سالروز عیدی که ابراهیم(ع)، اسماعیل(ع) را به مسلخ عشق برد، همسر اختیار کرد.
بعدها که پیری از تبار نور که صبری سهمگین در چشمانش موج میزد ظهور کرد؛ اکبر نیز، چون همگان به طواف صنوبر قامت استوارش پرداخت. آن زمان که وجود میهن در جاده درد به خود میپیچید، چون مردان دریادل، هراس و اندوه زمینی را در پیشگاه آسمان حقیقت قربانی کرد و به دیار عاشقان تا خدا رفته قدم نهاد چرا که میدانست شب دیرپا نیست و پژمردنی است.
دو، سه سالی با فعالیتهای متعدد چون رانندگی لودر و... علیرغم آن که زخمدار راه عشق بود، ناامیدیها را آتش زد و باطل را از میان برداشت تا این که سرانجام او که مژده عروجش را، عروج خونینش را، از سالار شهیدان(ع) شنیده بود، با اصابت ترکش در «خونینشهر» زمینیان را بدرود گفت.